با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_127
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دو دست بازی کردیم، هر دو دستشم احمد رضا برد، شطرنج رو جمع کرد
_بخوابیم مریم
_باشه بخوابیم
بعد از صرف صبحانه، احمد رضا حاضر شد بره، علی رضا تازه از خواب بیدار شد، سلام صبح بخیر گرمی با احمد رضا کرد، احمد رضا هم خوب تحویلش گرفت، بهش گفت
میای بریم مغازه؟
علی رضا یه مکثی کرد، گفت
میام ولی اگر کاری پیش اومد، برام اگر و اما نزار، من از در مغازه میرم
باشه بیا هر وقت کاری برات پیش اومد برو
پس باید صبر کنی من صبحانه بخورم، باهات بیام
عجله ای نیست، صبحانهات رو هم بخور
صبحانهاش رو. خورد با هم رفتن
علی رضا و احمدرضا روز به روز رابطهشون با هم گرمتر و صمیمیتر میشد و فاصله اش با دوستانش، دور تر،
سرم رو بردم در گوش احمد رضا آروم گفتم
توجه کردی
از وقتی که رابطهات با علی رضا صمیمی شده دیگه علیرضا موهاش رو تاج خروسی نمیزنه، وضعیت پوشش لباسهاش خیلی بهتر شده،
لبخد پهنی زد
آره، واقعا خیلی خوشحالم، اعصابم از دست رفتارهای علیرضا بهم میریخت، ان شاالله بتونم روش تاثیر بگذارم، نمازشم بخونه، دیگه خیلی عالی میشه
_با صبوری چهار ماه صبر کردی این نتیجه رو داد، همین طوری پیش بری نمازشم میخونی، راستی احمد رضا یه چیزی به ذهنم رسید
_جانم چی
میگم برید تو. پایگاه بسیج فعالیت کنید، اونجا جوونهای هم سن و سال خودش هستن، محیطشم یه محیط معنوی شهدایی هست خیلی روی نماز و اعتقادات آدم تاثیر میزاره
همدان که بودم، میرفتم بسیج ولی اینجا اومدیم کارمون زیاد شد، نرفتم ثبت نام کنم،
خب حالا برید
ببینم شهدا میطلبند، لیاقتش رو دارم
آره چرا نداشته باشی، ببخشید ها لیاقتم همت میخواد
با نگاه و تکون سرش حرفم رو تایید کرد
تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم
الو بفرمایید
سلام مریم جان
خوشحال گفتم
سلام خاله حالتون خوبه
خوبم عزیزم، تو خوبی، احمد رضا خوبه
همه خوبیم خاله
زنگ زدم، ببینم مادر شوهرتینا میدونن تو پیش من امانتی داری؟
نه خاله نگفتم
_قصد نداری بگی؟
_چرا میگم، یادم رفته بگم، خاله خونواده احمد رضا خیلی خوبن، من چیزی رو ازشون پنهون نمیکنم
کار خوبی میکنی، زنگ زدم دعوتتون کنم، بیاید اینجا، هم یه تفریحی کرده باشید، هم این امانتت رو از من بگیری، به مادر شوهرتم خودم زنگ میزنم میگم
_ممنون خاله
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رفتم تو فکر، اگر قبول کنند بریم خونه خاله، منم سر راه میرم، الهه و فرزانه رو میبینم، دلم برای هردوشون خیلی تنگ شده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_128
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شب دور هم نشسته بودیم احمدرضا رو کرد به علیرضا
داداش من می خوام برم مسجد تو.پایگاه بسیج ثبت نام کنم، تو هم میای؟
لبخندی زد و گفت
آره اتفاقا میخواستم با یکی از رفیقهام برم حالا تو هم میای بیا سه تایی با هم بریم
_رفیقت کیه؟
_ سید مرتضی
_عه تو با اون رفیقی
_آره بچه خوبیه
میشناسمش باباش ادوات کشاورزیشون رو از ما میخره
خوبه دیگه با خودتم که آشناست، فردا شب دو قطعه عکس و یه کپی شناسنامه بر میداریم میریم ثبت نام
مادر شوهرم گفت
راستی یادم رفت بهتون بگم، خاله کبری زنگ زد هممون رو دعوت کرد بریم کنگاور خونشون
من گفتم
اره به من زنگ زد، ولی چون گفت خودم به مادر شوهرت زنگ میزنم دیگه من به شما چیزی نگفتم، یه مطلب دیگه هم هست
همه نگاهها رفت سمت من که اون یه مطلب جیه، ادامه دادم
خاله کبری که اومده بود اینجا گفت مامانم یه مقدار طلا و سکه پیشش امانت گذاشته بوده که بعد از اینکه من ازدواج کردم، و اگر شوهرم ادم خوبی باشه، امانتیش رو بهش بده، الان میگه هم بیاید دیداری تازه کنیم هم امانتیت رو بهت بدم
پدر شوهر مادر شوهرم یه نگاهی بهم انداختن، پدر شوهرم گفت
چه خانم معتبرو امانت داریِ، این کبری خانم، خدا خیرش بده
مادر شوهرم رو کرد به جمع
از وقتی ما اومدیم شیراز پیش پدر مادرم، داریم ازشون نگه داری میکنیم، حالشون خیلی بهتر شده، من میترسم با شما بیام، اینها دوباره حالشون بد بشه
پدر شوهرم گفت
خب اینها رو هم میبریم یه آب و هوایی هم تازه میکنند
من و احمد رضا و علی رضا، حرف پدر شوهرم رو تایید کردیم مادر شوهرم قبول کرد،
گوشی علی رضا زنگ خورد، جواب داد
الان؟ باشه میام، داداشمم میخواد ثبت نام کنه
تماس رو قطع کرد، رو کرد به احمد رضا
مرتضی میگه پایگاه بسیج توی مسجد مراسم دارن، بیاید الان بریم ثبت نام کنیم
احمد رضا از جاش بلند شد
من برم کپی شناسنامه و عکس بر دارم بریم
ساعت یازده شب از مسجد برگشت
چطور بود مراسمشون، ثبت نام کردی؟
خیلی خوب بود آره ثبت نام کردم، ولی دلم همش پیش تو بود
لبخندی زدم
واقعا؟
اره باور کن، این حرفت که گفتی من تنهایم، همش توی گوشم بود
اشکال نداره، بسیج هر وقت خواستی بری برو،
از اتاق مادر شوهرمینا سرو صدا اومد، سریع با احمد رضا اومدیم اتاقشون، پدر شوهرم بنده خدا، پاش پیچ خورده، افتاده زمین، داره آه و ناله میکنه، احمد رضا رفت جلو
چی شد بابا؟
نمی دونم بابا جون.
از دستشویی اومدم، نفهمیدم چی شد، پام پیچ خورد، افتادم زمین، مچ پام خیلی درد میکنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزیزان در نظر داریم برای فردا مراسم جشن مولودی حضرت زهرا سلام الله رو در حسینه برگزار کنیم.
هزینه ها بالاست و یکم دستون بسته میشه.
هر عزیزی که دوست داره برای حضرت زهرا سلام الله نذری بده تو این جشن ما رو یاری کنه، یا علی بگه و با هر مبلغی که در توانش هست کمک کنه.
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
ریحانه 🌱
عزیزان در نظر داریم برای فردا مراسم جشن مولودی حضرت زهرا سلام الله رو در حسینه برگزار کنیم. هزینه ه
عزیزان اجرتون با خانم فاطمه زهرا سلام الله تا فردا وقتی نیست میخوایم بریم برای جشن خرید ان شاالله پولهاتون همیشه در شادی و کارهای خیر خرج بشه واریز کنید میخواهیم بریم برای جشن میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها خرید❤️🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔰 گنبد آهنین ناکام!
🔹 تصاویر کاملا مشخص از ناکامی گنبد آهنین و سرعت موشکهای یمنی که دیشب به تلآویو رسیدند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شب میلاد زهرای بتول است
ز يُمن او دعا امشب قبول است
شب فیض و شب قرآن، شب نور
شب اعطای کوثر بر رسول است
🌟🌷🎉🌸🎊🌺🎈🌹✨
سالروز ولادت امابیها، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را خدمت فرزند برومندشان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و تمامی دوستداران آن حضرت مخصوصاً بانوان بزرگوار تبریک و تهنیت عرض میکنیم.