🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_126
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
علی رضا رفت از توی اتاق ما فوتبال دستی رو اورد، نسشتن به بازی کردن، هیم برای هم کُری میخوندن، گرم بازی شدن، چنان بازی رو جدی گرفتن که انگار مسابقه جهانیِ، تایم بازیشون رو روی نیم ساعت گذاشتن، دست اول رو علی رضا برد، سرگرم بازی برای دست دوم شدن، گوشی علی رضا زنگ خورد، همینطوری که داشت بازی میکرد، گفت
بابا گوشی من رو جواب میدید
پدر شوهرم گوشیش رو برداشت
بله بفرمایید
سلام
صدا زد
علی رضا میگه فرشادم، باهات کار داره
بهش بگو نمیتونه بیاد، کارم تموم شه خودم بهش زنگ میزنم
تو دلم گفتم، ترفند احمد رضا گرفت، واقعا میخواد باهاش رفیق بشه، خیلی عالیه میشه، ولی باید بهش بگم، یه وقت، نشه، نو بیاد به بازار کهنه بشه دل آزار، اینقدر با داداشت رفیق نشی که من رو فراموش کنی، بازیشون واقعا تماشاییه، سه دست بازی کردن، دوستش رو علی رضا برد یه دستشم احمد رضا، فوتبال دستی رو جمع کردن، علی رضا رو کرد به من و احمد رضا
یه فیلم جنگی دارم، خفن، میاید ببینیم
من گفتم
اره، من خیلی فیلم های جنگی دوست دارم
یه فلش گذاشت توی تلوزیون، یه فیلم یک ساعته و نیمه پرهیجان رو همگی دیدیم، بعد از فیلم، شام خوردیم، بعد از شام بلند شدیم، شب بخیر گفتیم، خواستیم از در اتاق بیایم بیرون، علی رضا گفت
این فوتبال دستی رو با منگنه زدن، مقاومتش کمه، من فردا با میخ و. چسب جوب محکمش میکنم
احمدرضا گفت
آره، کار خوبی میکنی محکمش کن، اومدیم اتاق خودمون.
چادر مانتو روسریم رو در آوردم شطرنج رو آوردم، گذاشتم روی میز پذیرایی، رو کردم به احمد رضا
بیا بشین بازی کنیم
لبخندی زد
حسود خانم
قیافه جدی به خودم گرفتم و گفتم
حسود زنته، بیا بشین بازی کنیم
لباس هاش رو عوض کرد نشست رو به روی من، انگشت رو گذاشت روی بینیایم، ابرو داد بالا
دیگه نبینم از این حرفها به زن خوشگل من بگی ها
هر دو. زدیم زیر خنده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
وقتی که مجرد بودم خواستگار های زیادی به خاطر زیباییم داشتم گاهی اوقات آدم دلش پیش اونی گیر میکنه که نباید، مثل من که ناخواسته عاشق یکی شدم، اما یه خواستگار داشتم که وضع مالیش از همه بهتر بود به خاطر کچل بودنش و شکم بزرگش ازش بدم میومد چقدر به پدرم التماس کردم منو به این نده بابام گوش نکرد شب عروسی وقتی کنار اصلان شوهرم نشسته بودم که....
https://eitaa.com/joinchat/2967208113Cc7564cb966
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
با تراکتورم داشتم زمین رو شخم میزدم که صدیقه دختر مشد عباس با یه بقچه اومد نزدیکم و گفت
حسن برات چاشت آوردم
همینطوری که روی تراکتور نشسته بودم گفتم
دستت درد نکنه چرا زحمت میکشی
صدیقه جواب داد
چه زحمتی برای بابام میارم دیگه برای تو هم میارم
دورو برم رو نگاه کردم گفتم
امروز که بابات نیومده...
یه لحظه تو دلم گفتم این صدیقه دلش پیش من گیر کرد که هر روز برای من چاشت و عصرانه میاره حرفم رو ادامه ندادم و مکثی کردم و به خودم گفتم خوبه از خودش بپرسم اگر صدیقه من رو بخواد خب منم اون رو میخوام رو کردم سمتش و گفتم...
https://eitaa.com/joinchat/3695968317C061460af4d
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_127
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
دو دست بازی کردیم، هر دو دستشم احمد رضا برد، شطرنج رو جمع کرد
_بخوابیم مریم
_باشه بخوابیم
بعد از صرف صبحانه، احمد رضا حاضر شد بره، علی رضا تازه از خواب بیدار شد، سلام صبح بخیر گرمی با احمد رضا کرد، احمد رضا هم خوب تحویلش گرفت، بهش گفت
میای بریم مغازه؟
علی رضا یه مکثی کرد، گفت
میام ولی اگر کاری پیش اومد، برام اگر و اما نزار، من از در مغازه میرم
باشه بیا هر وقت کاری برات پیش اومد برو
پس باید صبر کنی من صبحانه بخورم، باهات بیام
عجله ای نیست، صبحانهات رو هم بخور
صبحانهاش رو. خورد با هم رفتن
علی رضا و احمدرضا روز به روز رابطهشون با هم گرمتر و صمیمیتر میشد و فاصله اش با دوستانش، دور تر،
سرم رو بردم در گوش احمد رضا آروم گفتم
توجه کردی
از وقتی که رابطهات با علی رضا صمیمی شده دیگه علیرضا موهاش رو تاج خروسی نمیزنه، وضعیت پوشش لباسهاش خیلی بهتر شده،
لبخد پهنی زد
آره، واقعا خیلی خوشحالم، اعصابم از دست رفتارهای علیرضا بهم میریخت، ان شاالله بتونم روش تاثیر بگذارم، نمازشم بخونه، دیگه خیلی عالی میشه
_با صبوری چهار ماه صبر کردی این نتیجه رو داد، همین طوری پیش بری نمازشم میخونی، راستی احمد رضا یه چیزی به ذهنم رسید
_جانم چی
میگم برید تو. پایگاه بسیج فعالیت کنید، اونجا جوونهای هم سن و سال خودش هستن، محیطشم یه محیط معنوی شهدایی هست خیلی روی نماز و اعتقادات آدم تاثیر میزاره
همدان که بودم، میرفتم بسیج ولی اینجا اومدیم کارمون زیاد شد، نرفتم ثبت نام کنم،
خب حالا برید
ببینم شهدا میطلبند، لیاقتش رو دارم
آره چرا نداشته باشی، ببخشید ها لیاقتم همت میخواد
با نگاه و تکون سرش حرفم رو تایید کرد
تلفن خونه زنگ خورد، گوشی رو برداشتم
الو بفرمایید
سلام مریم جان
خوشحال گفتم
سلام خاله حالتون خوبه
خوبم عزیزم، تو خوبی، احمد رضا خوبه
همه خوبیم خاله
زنگ زدم، ببینم مادر شوهرتینا میدونن تو پیش من امانتی داری؟
نه خاله نگفتم
_قصد نداری بگی؟
_چرا میگم، یادم رفته بگم، خاله خونواده احمد رضا خیلی خوبن، من چیزی رو ازشون پنهون نمیکنم
کار خوبی میکنی، زنگ زدم دعوتتون کنم، بیاید اینجا، هم یه تفریحی کرده باشید، هم این امانتت رو از من بگیری، به مادر شوهرتم خودم زنگ میزنم میگم
_ممنون خاله
بعد از خدا حافظی تماس رو قطع کردم، رفتم تو فکر، اگر قبول کنند بریم خونه خاله، منم سر راه میرم، الهه و فرزانه رو میبینم، دلم برای هردوشون خیلی تنگ شده...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_128
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
شب دور هم نشسته بودیم احمدرضا رو کرد به علیرضا
داداش من می خوام برم مسجد تو.پایگاه بسیج ثبت نام کنم، تو هم میای؟
لبخندی زد و گفت
آره اتفاقا میخواستم با یکی از رفیقهام برم حالا تو هم میای بیا سه تایی با هم بریم
_رفیقت کیه؟
_ سید مرتضی
_عه تو با اون رفیقی
_آره بچه خوبیه
میشناسمش باباش ادوات کشاورزیشون رو از ما میخره
خوبه دیگه با خودتم که آشناست، فردا شب دو قطعه عکس و یه کپی شناسنامه بر میداریم میریم ثبت نام
مادر شوهرم گفت
راستی یادم رفت بهتون بگم، خاله کبری زنگ زد هممون رو دعوت کرد بریم کنگاور خونشون
من گفتم
اره به من زنگ زد، ولی چون گفت خودم به مادر شوهرت زنگ میزنم دیگه من به شما چیزی نگفتم، یه مطلب دیگه هم هست
همه نگاهها رفت سمت من که اون یه مطلب جیه، ادامه دادم
خاله کبری که اومده بود اینجا گفت مامانم یه مقدار طلا و سکه پیشش امانت گذاشته بوده که بعد از اینکه من ازدواج کردم، و اگر شوهرم ادم خوبی باشه، امانتیش رو بهش بده، الان میگه هم بیاید دیداری تازه کنیم هم امانتیت رو بهت بدم
پدر شوهر مادر شوهرم یه نگاهی بهم انداختن، پدر شوهرم گفت
چه خانم معتبرو امانت داریِ، این کبری خانم، خدا خیرش بده
مادر شوهرم رو کرد به جمع
از وقتی ما اومدیم شیراز پیش پدر مادرم، داریم ازشون نگه داری میکنیم، حالشون خیلی بهتر شده، من میترسم با شما بیام، اینها دوباره حالشون بد بشه
پدر شوهرم گفت
خب اینها رو هم میبریم یه آب و هوایی هم تازه میکنند
من و احمد رضا و علی رضا، حرف پدر شوهرم رو تایید کردیم مادر شوهرم قبول کرد،
گوشی علی رضا زنگ خورد، جواب داد
الان؟ باشه میام، داداشمم میخواد ثبت نام کنه
تماس رو قطع کرد، رو کرد به احمد رضا
مرتضی میگه پایگاه بسیج توی مسجد مراسم دارن، بیاید الان بریم ثبت نام کنیم
احمد رضا از جاش بلند شد
من برم کپی شناسنامه و عکس بر دارم بریم
ساعت یازده شب از مسجد برگشت
چطور بود مراسمشون، ثبت نام کردی؟
خیلی خوب بود آره ثبت نام کردم، ولی دلم همش پیش تو بود
لبخندی زدم
واقعا؟
اره باور کن، این حرفت که گفتی من تنهایم، همش توی گوشم بود
اشکال نداره، بسیج هر وقت خواستی بری برو،
از اتاق مادر شوهرمینا سرو صدا اومد، سریع با احمد رضا اومدیم اتاقشون، پدر شوهرم بنده خدا، پاش پیچ خورده، افتاده زمین، داره آه و ناله میکنه، احمد رضا رفت جلو
چی شد بابا؟
نمی دونم بابا جون.
از دستشویی اومدم، نفهمیدم چی شد، پام پیچ خورد، افتادم زمین، مچ پام خیلی درد میکنه...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
وی ای پی رمان حرمت عشق
رمان کامله😍
۷۸۹ پارت داره
۵۰ هزار تومن
۵۸۹۲۱۰۱۴۶۱۴۴۴۵۰۳
انصار لواسانی
بعد ارسال فیش اسم رمان رو حتما بگید
فیش رو برای این آیدی ارسال کنید
@shahid_abdoli
فیش رو همون روز ارسال کنید
بعد از واریز هم فقط خودتون میتونید بخونید و نباید لینک رو به کسی بدید❌
تازه انقلاب شده بود.یه جوون هفده ساله بودم. خانوادهم نه انقلابی بودن نه تو قید و بند دین. ولی من با اونا فرق داشتم. خیلی دلم میخواست یه زن مذهبی بگیرم تا من رو بیشتر جذب دین کنه.
تو کلاس های روحانی محلمون شرکت میکردم. یه روز متوجه شدم یه دختری از محلمون که دوازده سالهش بود هر روز پوشیه میزنه و میاد تو کلاس خانم حاج آقا شرکت میکنه. پرس و جو کردم فهمیدم دختر یکی یدونهی حاج حسینِ. حاج حسین و زنش هر چی بچه بدنیا میآوردن میمرد و فقط این دخترشون مونده بود.
من که صورتش رو ندیده بودم که عاشقش بشم فقط به خاطر حجابش ازش خوشم اومد و به مادرم گفتم.اما مادرم گفت...
https://eitaa.com/joinchat/3022192798C43e1b256ae
عزیزان در نظر داریم برای فردا مراسم جشن مولودی حضرت زهرا سلام الله رو در حسینه برگزار کنیم.
هزینه ها بالاست و یکم دستون بسته میشه.
هر عزیزی که دوست داره برای حضرت زهرا سلام الله نذری بده تو این جشن ما رو یاری کنه، یا علی بگه و با هر مبلغی که در توانش هست کمک کنه.
بزنید رو کارت ذخیره میشه👇👇
5892107046739416گروه جهادی شهدای دانش آموزی فیش واریزی رو برای این آیدی بفرستید🌹👇👇 @shahid_abdoli لینکقرارگاه گروه جهادی https://eitaa.com/joinchat/3165061169C62614d580a در ضمن این اجازه رو به گروه جهادی بدید تا احیانا اگر مبلغی اضافهتر جمع شد صرف کارهای خیر بکنه🌹
ریحانه 🌱
عزیزان در نظر داریم برای فردا مراسم جشن مولودی حضرت زهرا سلام الله رو در حسینه برگزار کنیم. هزینه ه
عزیزان اجرتون با خانم فاطمه زهرا سلام الله تا فردا وقتی نیست میخوایم بریم برای جشن خرید ان شاالله پولهاتون همیشه در شادی و کارهای خیر خرج بشه واریز کنید میخواهیم بریم برای جشن میلاد حضرت زهرا سلام الله علیها خرید❤️🌟
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
محبت بی جا یعنی همین.....
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔰 گنبد آهنین ناکام!
🔹 تصاویر کاملا مشخص از ناکامی گنبد آهنین و سرعت موشکهای یمنی که دیشب به تلآویو رسیدند
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
شب میلاد زهرای بتول است
ز يُمن او دعا امشب قبول است
شب فیض و شب قرآن، شب نور
شب اعطای کوثر بر رسول است
🌟🌷🎉🌸🎊🌺🎈🌹✨
سالروز ولادت امابیها، حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها را خدمت فرزند برومندشان حضرت مهدی عجل الله تعالی فرجه الشریف و تمامی دوستداران آن حضرت مخصوصاً بانوان بزرگوار تبریک و تهنیت عرض میکنیم.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🔰افسر بازنشسته ارتش آمریکا:
🔸باید مراقب بود زیرا هر اقدامی علیه تاسیسات هستهای ایران، عواقب وخیمی برای اسرائیل به دنبال خواهد داشت...
#پایان_اسقاطیل #وعده_صادق
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
.
نگاه زیبای دین به مقوله زنان
🌺🌺احادیثی پیرامون ارزش خانه داری زنان ...
#روز_زن
🍃🌹🔹ـــــــــــــــــــــــــ
صـــراط
@roshangari_samen
♥️🍃
وقتى با ديدگاهى وسيع به
#زندگى نگاه كنيم ...
درمى يابيم كه روزهاى سخت
برابر است با #تجربه هاى ارزشمند.
رشد و تكامل روح مـا
در گرو #تحمل و بردبارى ماست...
╭☆
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_129
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
ببین میتونی پات رو تکون بدی؟
تلاش کرد پاش رو تکون بده که داداش بلند شد
_نه بابا جون نمیتونم تکون بدم
_احتمالا مچ پاتون در رفته، الان زنگ میزنم به اورژانش
با آه و ناله گفت
_نه بابا اورژانس نمیخواد، برو مش کریم رو بیار جا بندازه
_مش کریم کیه بابا، اینها کارشون بگیر نگیر داره، زنگ میزنیم به اورژانس میان میبرنت بیمارستان یه عکس از پات میندازن، همون کاری که لازم باشه انجام میدن
رو. کرد به علی رضا
زود باش زنگ بزن
در عرض چند دقیقه اورژانس اومد، پدر شوهرم رو بردن، ساعت دو نصف شب پدر شوهرم رو که پاشُ گچ گرفته بودن آوردن، مادر شوهرم رو کرد به من
صبح زنگ بزن به خاله عذر خواهی کن، بگو پای پدر شوهرم اینطوری شده، فعلا نمیتونیم بیایم
باشه مامان زنگ میزنم، مامان میخوای من امشب پیش شما بخوابم اگر کاری داشتید کمکتون کنم
_نه عزیزم کاری ندارم، برو بگیر بخواب، اگر کاری بود صدات میکنم
با احمد رضا اومدیم توی اتاق خودمون، دراز کشیدیم روی تخت، احمد رضا فوری خوابش رفت، پشتم رو کردم به احمد رضا
چقدر ناراحتم از اینکه اتفاقات یکی پس از دیگری دست به دست هم میدن تا من نتونم برم کنکاور خونه خاله کبری، چه برنامه ریزی کرده بودم که بین راه برم روستامون، الهه و فرزانه رو ببینم
الانم معلوم نیست که پای پدر شوهرم کی خوب بشه، توی همین فکرها بودم خوابم رفت
نگاهی به پدر شوهرم انداختم که بالاخره بعد از دو هفته گچ پاش رو باز کرده، ولی گفتن حتما باید استراحت کنی، احمد رضا هم حسابی چسبیده به پایگاه و هرشب بعد از نماز مغرب و عشا مراسم دارن، منم از فعالیتش توی پایگاه خیلی خوشحالم،
احمد رضا رو کرد به من،
جمعه پایگاه یه اردوی تفریحی بیرون شهری برای نوجوانان پایگاه گذاشته، یه دو نفر کمکی میخواست، علی رضا گفت بیا ما بریم، منم قبول کردم، برم تو ناراحت نمیشی؟
_ نه، برید، منم میرم نماز جمعه
لبخندی زد
ازت ممنونم، منم بهت قول میدم، با هم یه مسابرت بریم اصفهان
ابرو دادم بالا
چه عالی من عاشق اون سی و سه پل اصفهانم
احمد رضا با علی رضا صبح زود رفتند پایگاه، که برن اردو، منم ساعت یازده و نیم، سجاده ام رو برداشتم، از مادر شوهرم خدا حافظی کردم رفتم، نماز جمعه، بین خطبهها دلم هوای احمد رضا رو کرد، به خودم گفتم خوبه یه زنگ بهش بزنم، گوشی رو از توی کیفم در اوردم، شمارهش رو گرفتم بوق میخوره ولی برنمی داره، چند بار زنگ زدم برنداشت، دلشوره اومد سراغم شماره علی رضا رو گرفتم، عه اینم جواب نمیده، رفتم توی فکر، یعنی چیزی شده، چرا هر دوشون گوشیشون رو جواب نمیدن، حتما دارن فوتبالی چیزی بازی می کنند، نماز تموم شد، دوباره زنگ زدم، خدایا چرا برنمی داره، تعجب کردم ، احمد رضا هم به من زنگ نزده، استرس بدی اومده سراغم، پا تند کردم سمت خونه، پیچیدم توی کوچمون، چند تا آقا در خونمون ایستادند...
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾
🍁
#پارت_130
#رمان_آنلاین_
به قلم ✍️ #زهرا_حبیباله (لواسانی)
نزدیک شدم، چقدر گرفته و نارحتند، انگار آشنایند، آره یکیشون پسر عمه پری هست، دلم ریخت، یا فاطمه زهرا یعنی چی شده؟؟ با اضطراب و دلشوره رفتم جلو، از توی خونه سرو صدای، جیغ و گریه میاد.
بغض گلوم رو گرفت، دیگه نتو نستم حرف بزنم
وجیهه خانم دستم رو گرفت، گفت
بسه دیگه فعلا یه کم استراحت کن، حالت جا اومد تعریف کن
اشکهام از چشمم سرازیر شد، چند لحظه که گذشت، آروم گرفتم، رو. کردم به وجیهه خانم
اعصابم نمیکشه جزئیاتش رو بگم
آره نمیخواد بگی
آهی کشیدم، ادامه دادم
ماشینشون تصادف میکنه، سه نفر کشته میشن، یکیشون احمد رضا بوده. علی رضا هم مجروح میشه میبرنش بیمارستان
وجیهه خانم، فقط خدا میدونه به من چی گذشت، اصلا نمیتونستم باور کنم، توی مراسماتش مرتب فشارم میفتاد، بی حال میشدم، گاهی هم از هوش میرفتم، اینقدر بهم سرم زده بودند که به سختی رگ پیدا میکردن، برادرم شب هفتش اومد، بهم گفت، بعد از چهلمش میام میبرمت، قدرت تصمیم گیری نداشتم، مات زده فقط نگاهش کردم، اخرین باری که بیهوش شدم، بردنم درمانگاه بهم سرم بزنن، مادر شوهرم اومد پیشم، حالم که جا اومد، نشست کنار تختم، دستم رو گرفت، با بغض گفت، انا لله و انا الیه راجعون، مریم جان همه ماها رفتنی هستیم، نمیر خداست، پیامبران، امامان، هم در سن بالا و پایین همه رفتن، دختر پیامبر ما در سن جوانی از دنیا رفت، بغض اجازه نداد که حرف بزنه، چند ثانیه ای لبش رو گاز گرفت، ادامه داد، پسر منم رفت، منم ناراحتم،غصه دارم، داغ دیدم
اشک از چشمانش فرو ریخت، مکثی کرد، اشکهاش رو. پاک کرد ادامه داد
منم گریه میکنم، ولی بیقراری بیش از حد، یه وقت ناشکری میاره، سعی کن به خودت مسلط بشی،
به سختی گفتم
نمی تونم دست خودم نیست
چرا میتونی، براش قران بخون، احمد رضا بچهام خیلی خوب بود، من مطئنم جاش خوبه
گله مند گفتم
مامان چرا نمیاد به خوابم
چون زیاد گریه میکنی، مادر شهیدی میگفت من خیلی گریه میکردم و التماس میکردم که بچم بیاد به خوابم، اما نمییومد، رفته بود به خواب یکی از خانم های فامیلمون، اون خانم به شهید گفته بود، مادرت خیلی دلتنگته بیا بریم ببینتت، گفته بود نه نمیام مادرم خیلی گریه میکنه من اذیت میشم، الانم تا تو اینقدر بی قراری میکنی اون به خوابت نمیاد
دوباره بغض گلوم رو گرفت
چیکار کنم مامان دست خودم نیست
سجدهای طولانی انجام بده، سجده صبر انسان رو زیاد میکنه، نماز که میخونی ذکر سبحان ربی الاعلی و بحمده رو بیشتر بگو، مثلا هفت بار بگو، بعد از نمازت که میخوای سجده شکر بجا بیاری طولانیش کن
نفس عمیقی کشیدم گفتم
چشم
دستم رو فشار داد
آفرین دخترم،
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾
◾️کپی حرام است ⛔️پیگرد الهی وقانونی دارد❌
#پارت_اول👇👇
https://eitaa.com/chatreshohada/49516
❣جمعهها پارت نداریم❣
🍁
🍁🌾
🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾
🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁
🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾🍁🌾