#پارت_134
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد سرمی هم در دستم بود.
اطرافم را نگریستم امیر را دیدم که از پنجره بیرون را نگاه میکند. متوجه حضور خودمدر مطب و یا کلینیک شدم. امیر به سمت من چرخید تندو سریع چشمانم را بستم ، نمیدانم بی حوصلگی بود یا ناراحتی خیلی عمیق که دلم نمیخواست با او چشم تو چشم شوم.
صدای گام هایش را میشنیدم که به سمتم می امد. دستم را گرفت و ارام گفت
همه چی بخاطر خودت بود عاطفه، اون بدرد تو نمیخورد.
گوشه چشمانم خیس شدو خیسی اش لای موهایم رفت ، امیر اشکهایم را پاک کردو گفت
چشمهاتو باز کن عاطفه
چشمانم را گشودم و به امیر خیره ماندم نگاهم سرشار از حرف های ناگفته بود. کمی به من خیره ماندو سپس نگاهش را از من دزدید. پرستار وارد اتاق شد با من صحبت میکرد اما من متوجه حرفهایش نبودم. سرم را از دستم کندو برخاستم. با امیر به خانه امدیم.
مامان به استقبالمان امدو گفت
حالت خوبه؟
سرتایید تکان دادم و او ادامه داد
بجای اینکه غش کنی و از حال بری یکم به فکر خودت باش، پوریا گل سر سبد فامیل بود اونو پروندی رفت این پسره مجید هم دهن پر کنه، زنش بشی همه انگشت به دهن میمونن.
متعجب به مامان گفتم
چی میگی؟
فردا عقد دختر داییته ناراحت شدی ، حقم داری اخه اون از تو چهار سال کوچکتره.
سرتاسفی برای مامان تکان دادم و مامان رو به امیر گفت
بگو این پسره مجید بیاد جلو دیگه، چقدر میخوای صبرکنی؟
امیر مکثی کردو گفت
حالا ببینم چی میشه.
حالا ببینم چی میشه نداریم اون منتظر خبره ،بهش بگو ما مشکلی نداریم هروقت دوست داشتید تشریف بیارید.
امیر سرتاسفی تکان دادو گفت
یه اتفاقهایی افتاد که دیگه باید صبرکنم ببینم مجید خودش چی میگه.
مامان با زیرکی به من گفت
تخم خودتو کردی اره؟ اینم پروندی؟
سپس رو به امیر ادامه داد
هزار بار بهت گفتم اینقدر دست دست نکن.
امیر با کلافگی گفت
ساعت چهار بعد از ظهره من از صبحه گرسنه م. توهم پل صراط درست کردی برو کنار بیاییم تو یه لقمه غذا بخوریم.
وارد خانه شدیم. نگاهی به بابا انداختم سرجای همیشگی و پای بساط چرتش برده بود.
رد نگاه مرا امیر دنبال کرد، سر تاسفی تکان دادو با تن صدای ارام گفت
یک کم سرم خلوت شه بابارو میبرم کمپ ، داره خودشو نابود میکنه.
مامان هم با تن صدای پایین گفت
خودتو تو دردسر ننداز اون ترک نمیکنه.
اخه مصرفش رفته بالا
ولش کن پسرم، اون یه عمریه همینه، هروقت من یادمه یا مشروب میخورد یا میکشید یا خانم بازی میکرد.
اشاره ایی به من کردو گفت
این تحفه رو ردش کنم بره تکلیف خودمو معلوم میکنم.
امیر با اخم رو به مامان گفت
چی؟
مامان وارد اشپزخانه شد به دنبال او من و امیر هم راهی شدیم. مامان گفت
سهم ارث پدریم رو تو شمال میفروشم. مهریه و حق وحقوقمو از بابات میگیرم خودمو خلاص میکنم. یه خونه دو طبقه میگیریم و دوتایی از اینجا میریم، یه واحد تو یه واحد من.
امیر با اخم رو به مامان گفت
پس بابا چی؟
اون یه عمر منو چزونده، بشینه تنهایی بکشه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_134 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم چشمانم را که گشودم نگاه تارم به درو دیوار سفید افتاد س
#پارت_135
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر سرش را به علامت نه بالا دادو گفت
من هرچی دارم از بابام دارم. توهم میشینی سرخونه زندگیت ابرو حیثیتمونو نمیبری.
سپس با عصبانیت کنترل شده رو به من و مامان گفت
شماها چرا با من اینطوری میکنید؟ هردوتونم مدعی هستید که منو دوست دارید.
انگشت اشاره اش را رو به من گرفت و ادامه داد
تو که عملا کلاه بیناموسی و بی غیرتی و گذاشتی روی سرمن.
روبه مامان نگاه کردو گفت
توهم واسه اینده من نقشه کشیدی که انگشت نمای خاص و عامم کنی؟
مامان با بغض سر میز نشست و گفت
تو که باید خوب یادت باشه. هرشب مست میومد خونه منو کتک میزد . تو که شاهد بودی تمام سفرهای خارج از کشورش با دوست دخترهاش بود. پس من ادم نبودم؟ پس من حق زندگی و ارامش نداشتم؟
همون موقع باید اینکارو میکردی
با سه تا بچه قدو نیم قد؟ شماها رو چیکار میکردم؟
حالا الان یادت افتاده که طلاق بگیری؟
مگه من چند سالمه امیر؟ من از تو چهارده سال بزرگترم. همش چهل و چهار سالمه.
اشکهای مامان سرازیر شدو گفت
عمر من به پای باباتون سوخت
برخاستم غذارا سرمیز نهادم امیر مشغول خوردن شدو گفت
بابا اونقدر ها هم بدنبود. ببین چه خونه زندگی ایی برات ساخته؟ از طلا و جواهر و اسباب خونه چیزی برات کم گذاشته؟
مامان پوزخندی زدو گفت
مگه همه چیز اسباب خونه و طلا و جواهره؟
نگاه عمیقی به مامان انداختم. حس و حالش را درک نمیکردم شرایطی که خودش ان را تجربه کرده بود و به کم اهمیتی پول پی برده بود را در تصمیم گیری ازدواج و خواسته من لحاظ نمیکرد. لب گشودم وگفتم
تو بابارو دوسش داری.
با جدیت گفت
ندارم. کسی که عمر منو سوزوند من دوسش ندارم. من از سر ناچاری با اون زندگی کردم، به خاطر شماها موندم و ساختم.
ارام و با تمأنینه گفتم
بابا که با معیارهای تو جور بوده مامان. تو الان داری منو تشویق به ازدواج با مردی زن طلاق داده میکنی،
دلیلت هم اینه که اون پولداره، اون تحصیلات داره، اون موقعیت اجتماعی داره، خوب بابا هم که این شرایط و داشته. بابا هم مهندسه.......
امیر سرش را تیز به سمت من چرخاندوبه لحن تهدید گفت
از اب گل الود ماهی نگیرها عاطفه، از دستت خیلی شاکی م ، بلند میشم تلافی کار امروزتو سرت میارم ها.
کنار مامان نشستم مامان رو به من گفت
تو عقلت نمیرسه، اون پسره به درد تو نمیخوره، اون هیچیش باتو جور نیست. مجید هم انچنان اش دهن سوزی نیست اصرار من برای شوهر دادن تو به اون بخاطر اینه که تو داری ابرومونو میبری. تو دیگه باید شوهر کنی و بری نگه داشتنت خطاست
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_136
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امیر چند قاشق از غذایش را خوردو گفت
توچرا نهار نمیخوری؟
سرم را پایین انداختم وگفتم
من نمیتونم. سیرم.
غذایش را خوردو رو به مامان گفت
بعد از عروسیم میبرم یه کمپ درست حسابی میخوابونمش، ترکش میدم.
اون شصت سالشه دیگه چه ترکی امیر ، فایده نداره.
پس تو هم نشین جلوی من چرت و پرت بگو. من حمایتت که نمیکنم هیچ، شده باشه درو روت قفل میکنم نمیزارم از خونه بری بیرون. روی منم حساب نکن که بابارو ول کنم بیام با تو زندگی کنم. من هرچی دارم از بابا دارم.
مامان پوزخندی زدو گفت
توهم لنگه باباتی.
امیر برخاست و از اشپزخانه خارج شد پله ها را به سمت اتاقش بالا رفت. بلافاصله دست مامان را گرفتم وگفتم
من سن و سالی نداشتم. اما کم و بیش چیزهایی که میگی یادمه. ازار و اذیت های ننه خورشید رو هم یادمه.
مامان سر تاسفی تکان دادو گفت
الهی که خدا نیامرزش، خیلی جنسش خراب بود. خودش خونه زندگی دلشت اما سال به سال اینجا میموند. این یه ذره اسایشی که من دارم همه بعد گور به گور شدن اون اومد. پونزده سال زجرم داد. سرشو که گذاشت زمین و سقط شد بابات یواش یواش درست شد.
پوزخندی زدو ادامه داد
درست شد که دیگه سن و سالش هم بالا رفته بود. الانم معتاده که نشسته تو خونه ، امیر فکر میکنه این اگر ترک کنه همه چیز میشه. بابات اگر ترک کنه، منو بیچاره میکنه. دوباره راه میفته به گشت و گذار و مشروب خوری و خانم بازی. دوباره اینقدر این راه و میره و میره تا بازم معتاد شه. اگر قرار باشه من با بابات بمونم و بسوزم و بسازم. باید همینجوری معتاد بمونه، اینطوری لااقل من ارامشم حفظه.
خیره به مامان ماندم و ادامه دادم
من با باج دادن مخالفم مامان، این عمر و خدا یکبار به همه داده و گفته برید زندگی کنید خوش بگذرونید. شما که تجربه ت بیشتر از منه، هیچ چیز ارزش سوزوندن عمر ادمو نداره. امیر اگر میگه حمایتت نمیکنه به خاطر منافع خودش میگه، بابا شرکت و اسمی به نام امیر زده و فقط یه حق امضا بهش داده که اونو به منم داده. اگر همین الان بابا دست حمایتشو از سر امیر برداره. اون دیگه هیچی نداره. حتی ماشین زیر پاشم به نام باباست. اون یه مرده تازه تشکیل خانواده داده. بابارو ول کنه و از و حمایت کنه باید بره تو شرکت یه نفر دیگه و کارمند بشه، باید بشه یکی مثل عرفان. مگر غیر از اینه؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم.
بابا شاید تورو اذیت کرده باشه و تو بدنبال انتقام از اون و راحتی خودت باشی اما برای امیر که بدنبوده. ماشین اخرین سیستم انداخته زیر پاش، رییس شرکتش هم کرده، اختیار تام و کامل اموالشم داده دستش، عروسیشم براش میگیره، مدام هم تکرار میکنه من هرچی دلرم مال امیره. اختیار همتون هم دست امیره. تو اگر جای امیر بودی بابارو ول میکردی؟
مامان سرش را به علامت نه بالا دادو من ادامه دادم.
ولی ما از جنس همیم، همدیگر رو بهتر درک میکنیم. امیر شاید بخاطر منافعش از تو حمایت نکنه اما من همه جوره پشتت وای میسم.
مامان دست مرا گرفت و گفت
من و تو که کاری ازمون ساخته نیست
چرا این فکرو میکنی؟
ما دو تا زنیم. بدون مرد چیکار میخواهیم بکنیم.
مامان تو چرا اعتماد به نفست پایینه؟درسته درس نخوندی و کاری بلد نیستی اما وقتی یه سقف بالا سر دلشته باشی و یه پولی هم توحسابته که خرجت از اونجا تامین شه چه نیازی به اینها داری؟
به نظر من ادم اگر کارتون خواب بشه خیلی بهتره که با زجر زندگی کنه.
صدای امیر لرز به اندامم انداخت
عرفان راست میگفت
عاطفه مثل یه بیماری واگیر داره. راست میگفت که نگذارم زیبا با تو همکلام شه، نشستی داری مخ مامانو میزنی طلاقشو بگیره؟
به امیر خیره ماندم، مامان گفت
گوش وایسادی امیرم؟
امیر سرش را برای من به علامت تهدید تکان دادو گفت
تو تواین خونه بمونی زندگی هممونو خراب میکنی. نه میگذاری مامان زندگیشو کنه و نه زیبا.
ارام گفتم
مامان و با زیبا مقایسه نکن. مامان اگر مونده و تحمل کرده سن و سالش کم بوده. درس نخونده بوده و به خاطر بچه هاش ساخته. اما زیبا پزشکه، تحصیلکرده س، تو اگر غلط اضافه کنی قیدتو میزنه.
تو خیلی پررو شدی عاطفه.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_137
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
بابا برخاست چند گام جلو امدو گفت
لازم نیست امیر چیزی بگه من خودم بیدار بودم و همرو شنیدم.
خیره به من گفت
حالا دیدی،چرا من میگم همه دلرو ندار من مال امیره، چون همتون منو میفروشید الا امیر. مادرتون دنبال طلاقه، تو دنبال ازادی هستی ، باهم دست به یکی میکنیدو میخواهید منو دور بزنید. اما پسرم چی؟ امیر با منه. شماها فکر کردید من چون معتادم اینقدر بدبخت شدم که ....
مامان میان کلام او پریدو گفت
محمد گوش کن...
نه شماها گوش کنید، تکلیف همتون معلومه. الان زنگ میزنم به مجید میگم اگر این تحفه رو میخوای بیا ببر اگرهم نمیخوای که خاستگار داره. شما رویا خانم طلاق بی طلاق، این فکرو از سرت بیرون کن. حق و حقوقتو میدم اما طلاق هرگز، از فردا صبح هم با پسرم میرم دنبال کارهام.
نگاهی به امیر انداختم بابا سراغ گوشی اش رفت ارام رو به امیر گفتم
امیر نگذار اینکارو بکنه، خیلی زشته زنگ بزنه بگه بیا دختر منو بگیر.
امیر سر تاسفی تکان دادو گفت
فقط ببین تو چه بلاهایی که به سرمن نمیاری.
از اشپزخانه خارج شدو گفت
به مجید زنگ نزن بابا زشته.
زشت اینه که این کره خر نیم وجبی دلره زن منو تشویق میکنه طلاقتو بگیر دوتایی زندگی کنیم. زشت اونه که چهار روز دیگه بشینه زیر پای زیبا زندگی توروهم بپاشونه. عرفان حرف خوبی بهت زده عاطفه بیماری واگیر داره. زندگی هممونو خراب میکنه. سپس شماره ایی را گرفت و گفت
الو ، سلام از ماست، خوبی مجید خان...
روی صندلی نشستم از ادامه حرف های بابا فقط.امشب منتظرتم را شنیدم .
برخاستم و به اتاقم رفتم صدای بابا رامیشنیدم. اون بی عرضه پوریا قبول نکرد والا این طوله سگو میزدم مینشوندم پای سفره عقد که حالا اینجوری بی ابرومون نکنه. اون بار رفت از عرفان ماشین گرفت بره سراغ اون پسره بی خانواده گفتم جوونی کرده اشتباه کرده، شب عید ساعت دوازده شب اومد گفتیم اشکال نداره، ده بار داداشش مچشو گرفته باز نادیده گرفتیم. امروز پاشده رفته کنار دارایی که صدهزار نفر منو امیرو میشناسن دنبال .....
امیر کلامش رابریدو گفت
این راهش نیست بابا
اتفاقا راهش همینه، مجید با پسره دیدش اگر قصد اومدن نداشت به من میگفت من منصرف شدم یا شرایطم جور نیست، امروز دوشنبه س ، اگر عرضه داشته باشه و زرنگ باشه شب جمعه عروسش میکنم بره گمشه سر زندگیش. بره تا قدر من و تورو بدونه، بره بیفته زیر دست جلادی مثل مجید که جرأت نتق کشیدن نداشته باشه.
صدای مامان امد که گفت
محمد.....
صدای محکمی از برخورد شی ایی با دیوار نفسم را حبس کرد، به دنبال ان فریاد بابا
رویا تو خفه شو، از همه نفهمتر تواین خونه تویی، میخوای طلاقتو بگیری چه غلطی بکنی؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_138
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
برخاستم لای در را باز کردم امیر مابین مامان و بابا ایستاده بود. مامان با گریه گفت
دیگه نمیتونی به سمت من حمله کنی معتاد مفنگی میبینی که پسرم مرد شده. درد و بلای امیرم بخوره تو سرت.
بابا که تقریبا تا سرشانه امیر بود از نظر جثه بدنی هم از اون ریزتر بود سعی داشت از امیر بگذرد امیر ما بین اندو مقاومت میکرد. بابا گفت
یه جور پسرم پسرم میکنی انگار از خونه اون بابای گوربه گوری ..... اوردیش.
لبم را از حرف زشتی که پدرم زد گزیدم مامان یک گام عقب رفت و با جیغ گفت
خفه شو.
سپس جیغ دیگری کشیدو گفت خودتی
امیر با هردو دستش دستان بابا را گرفته بود بابا رو به امیر گفت
برو گمشو کنار سگ پدرو بزنم ادمش کنم.
امیر با خونسردی گفت
اروم باش بابا
مامان بیشتر فاصله گرفت و گفت
سگ پدر هم خود معتادتی.
در را باز کردم و به سمت مامان رفتم بابا که با دیدن من انگار داغ دلش تازه شده بود فریادی کشیدو گفت
اگر امیر جلومو نگیره خون جفتتونم میریزم.
دست مامان را گرفتم و گفتم
بیا اتاق من
مامان را به طرف اتاقم بردم . مامان لای درگاه در اتاق من ایستادو گفت
محمد تا نگی گه خوردم ولت نمیکنم، الان زنگ میزنم به داداشم بیاد دنبالم.
بابا رو به مامان گفت
گه و جدو ابادت خوردند، داداش بی همه چیزت پاشو بزاره اینجا زنده زنده قبرش میکنم. بهش میگم کلاهتو بزار بالاتر که خواهرت سرپیری فیلش یاد هندستون کرده میخواد طلاقش و بگیره.
پیر تویی که همسن بابای منی. من تازه اول جوونیمه.
اول جوونیته یاد طلاق افتادی؟
امیر رو به من گفت
مامان و ببر تو اتاق
دست ماملن را کشیدم و داخل بردمش بابا گفت
طلاق میخوای که چیکار کنی؟
مامان به حالت حرص در اری گفت
بعدش دیگه بتو ربطی نداره.
امیر صدایش را بالا بردو گفت
مامان تمومش میکنی یا نه؟ عاطفه ببرش تو اتاق درو ببند.
در اتاقم را بستم مامان با هق هق گریه به سراغ کیف من رفت زیپ ان را باز کرد و گفت
کو گوشیت؟
میخوای چیکار کنی؟
بتو ربطی نداره، گوشیتو بده.
مامان ول کن دیگه.
بده گوشیتو
خیره به مامان ساکت ماندم مامان به سمت در رفت و گفت
از تلفن خونه زنگ میزنم.
سد راهش شدم وگفتم
خواهش میکنم اینکارو نکن.
یه عمر به من بی احترامی کرده و کتکم زده، الانم امیر اینجا بود که جلوشو گرفت دیگه نمیتونم تحملش کنم.
باشه، ولی یه موقع دیگه الان به دایی زنگ بزنی بیاد اینجا با امیر درگیر میشن.
امیر بی خود کرده به اون ربطی نداره. زرنگه بره زندگی خودشو درست کنه. گوشیتو بده.
من نمیتونم اینکارو کنم. مامان همین الانم مقصر من شدم.
مامان مرا پس زد و در را باز کرد به دنبال او از اتاق خارج شدم امیر و بابا در خانه نبودند مامان به سراغ تلفن رفت شماره ایی را گرفت و دایی خسرو را فراخواند.
گوشی ام را از جیبم در اوردم و شماره امیر را گرفتم
مدتی بعد امیر گفت
چیه عاطفه؟
ارام و کم صدا گفتم
مامان داره زنگ میزنه به دایی خسرو
خوب نگذار
من نمیتونم امیر تو بیا
من بیام که بابا هم میاد داخل برو جلوشو بگیر
میگم نمیتونم حرف منو گوش نمیده.
نمیتونی یا نمیخوای؟
یعنی چی؟
ارتباط قطع شد امیر وارد خانه شدو با غضب رو به مامان گفت
زنگ بزن بگو خسرو نیاد بخدا اگر پاشو بزاره به این خونه خونشو میریزم.
مامان مقابل امیر ایستادو گفت
تو خیلی بیخود میکنی.
تو هیچ جا حق نداری بری مامان
صدای بابا لرز به جانم انداخت.
خسرو بیاد تو این خونه .....
صدای زنگ ایفن همه را ساکت کرد بابا نزدیک تر از همه به ایفن بود. نگاهی به صفحه انداخت و سپس شاسی را زد و رو به من گفت
برو یه لباس درست و حسابی بپوش. این مانتو شلوار اداره رو از تنت در بیار.
مضطرب گفتم
کیه؟
مجیده.
اب دهانم را قورت دادم و گفتم
من از...
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_139
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اتاقم بیرون نمیام
بابا با تهدید رو به من گفت
صدات میکنم اگر اومدی که هیچی نیای میام با کتک میارمت بیرون.
صدای تق و تق ورودی خانه مرا به داخل اتاقم پرت کرد. در را بستم.
مانتو و شلوارم را در اوردم پیراهن بلند سورمه ایی رنگم که پایینش گلهای درشت سفی داشت را پوشیدم و شال مشکی هم روی سرم انداختم.
صدای احوالپرسی مجید را میشنیدم و بابا که حالا انگار ارامتر شده بود.او را به نشستن دعوت کرد. از حجم صداها معلوم بود که مجید به تنهایی امده. حرف از کار و ساخت و ساز بود
مدتی گذشت بابا باصدای بلند گفت
عاطفه
تمام بدنم یخ کرد بابا ادامه داد
بیا بابا.
برخاستم درنیمه باز اتاقم را باز کردم و لای در ایستادم مجید روبرویم نشسته بود ارام گفتم
سلام.
کسی پاسخم را نداد،باباگفت
برو چند تا چای بیار
به سمت اشپزخانه رفتم. دسته گل کوچکی به همراه جعبه ایی شیرینی روی اپن بود. پنج عدد چای ریختم و داخل سینی نهادم. ارام و با احتیاط به سمت جمع حاضر رفتم. سینی را مقابل امیر گرفتم بدون اینکه به من نگاه کند یک عدد چای برداشت نفر بعدی مجید بود. سینی را مقابل اوگرفتم بدون اینکه به من نگاه کند سرش را به علامت نه بالا انداخت. از او گذشتم و سینی را مقابل بابا گرفتم بابا با دست سینی را به سمت مجید هل دادو گفت
چرا برنداشتی؟
مجید با وقاحت تمام گفت
من مشروب خوردم.ممنون.
نگاه معنی داری به او انداختم و مجید با پوزخند و کنایه
گفت
برای پدر نبات هم بیارید.
بابا لبخندی زدو چایش را برداشت سینی را مقابل مامان گرفتم اوهم یک لیوان برداشت و گفت
بشین دخترم.
کنار مامان نشستم. صدای زنگ ایفن بلند شد. همه به هم نگاه کردیم مجید ریز خندیدو گفت
چیه؟ خاستگارهای عاطفه خانمن؟
امیر برخاست و به سمت ایفن رفت بابا رو به مجید گفت
چی؟
اخه گفتید خاستگار داره گفتم شاید اونها باشن.
حسابی کفری شده بودم نفسی کشیدم وگفتم
حالا خاستگار باشه خوبه مبارزه با مفاسد اجتماعی نباشه ....
مجید پقی خندیدو گفت
یعنی میگی از صبح تاحالا دنبالتن؟
نگاه چپ چپی به مجید انداختم و گفتم
ابلیموی تازه داریم ها، اگر زیاد خوردی حالت خوب نیست برات بیارم.
بابا مداخله کردو گفت
پاشو بابا قندون نیاوردی.
برخاستم و به اشپزخانه رفتم دو عدد قندان اوردم و مقابل مامان و بابا نهادم. بابا گفت
چرا مادر نیومدند.؟
مامان با متین و بیتا شمالن شما زنگ زدی دیدم کسی نیست باخودم بیارم تنها اومدم.
اگر مایلید برید تو حیاط باهم حرفهاتونو بزنید.
مجید خندیدو گفت
ای بابا اقای عباسی حرف زیاده و فرصت از اون زیادتر حالا بعد عقد حرفهامونم میزنیم. بریم سر اصل مطلب.
مامان برخاست و گفت
ببخشید من برم ببینم چرا پسرم نیومد.
نگاه مضطرب بابا روی مامان بود.
مجید گفت
من بخاطر شرایطم فقط میتونم یه عقد مختصر بگیرم از نظر شما اشکالی نداره؟
بابا با رضایت مندی گفت
نه چه اشکالی. فقط کی عقد میگیری؟
هروقت شما بگی اگر بخوای همین امشب.
بابا خندیدو گفت
امشب که نمیشه
مجید هم خندیدو گفت
چرا نمیشه مگه امشب چشه؟ اخه من یکم عجولم.
باید ازمایشگاه برید مهمون دعوت کنید.
مجید نیمه نگاهی به من انداخت و با پوزخندگفت
فردا
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_139 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اتاقم بیرون نمیام بابا با تهدید رو به من گفت صدات
#پارت_140
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
فردا خوبه؟
بابا قهقهه ایی زدو گفت
بابا تو خیلی عجولی ها ، باشه شب جمعه
پس من تا شب جمعه چیکار کنم؟
از این همه وقاحت مجید کفری شدم وگفتم
چند وقته مجردی چیکار میکردی این مدتم همون کارو کن.
نگاه خیره ایی به من کردو گفت
والا من که کار بدی نمیکردم. بچه خوبی بودم . از اون کارها که تو صبح تو کافه میکردی فیلمتم دارم نکردم.
رو ب بابا ادامه داد
الان بریم محضر قولنامشو بنویسیم.... اخ ببخشید یه صیغه محرمیت بخونیم تا شب جمعه که سند بزنیم. یعنی عقد کنیم.
اخمی کردم وگفتم
مگه معامله ملکه که سند بزنی این چه طرز صحبت کردنه.
بدون اینکه به من نگاه کند گفت
عادت میکنی
بابا اخمی به من کردو گفت
برو ببین امیر و مامانت چی شدند؟
برخاستم و به حیاط رفتم امیر و مامان داخل حیاط نبودند. اتومبیل امیر هم داخل حیاط نبود
باز گشتم و به سراغ تلفن خانه رفتم. بابا گفت
چی شد عاطفه؟
نیستند.
بابا برخاست و گفت
یعنی چی نیستند؟
شماره امیر را گرفتم لحظاتی بعد امیر گفت
بله
امیر جان کجا رفتید شما؟
امیر جان اره؟ بالاخره کار خودتو کردی دایی سیروس و خسرو مامان و بردند منم دارم دنبالشون میرم برش گردونم.
از حرف امیر دهانم قفل شد بابا نزدیکم شدو گفت
چی میگه؟
گوشی را قطع کردم وگفتم
مثل اینکه دایی سیروس حالش خوب نبوده مامان با دایی خسرو رفته امیر هم دنبال مامان با ماشین خودش رفته که برش گردونه.
بابا دندان قروچه ایی به من رفت و گفت
رفت اره؟
نگاهم رو به بابا ملتمسانه شد و گفتم
امیر میارش.
بابا به سمت کاناپه ها امد مجید صاف نشست و گفت
من مزاحمتون نباشم.
از رفتن مجید ترس داشتم، با اینکه از او بدم می امد اما ان لحظه حضورش باعث جلوگیری از حمله احتمالی بابا بود. با فاصله از بابا نشستم صورتش سرخ شده بود رو به مجید گفت
نه این حرفها چیه؟ برادر خانمم حال نداره، خانم رفته اونجا.
میخواهید الان پاشیم بریم محضر از اونور شماهم به کارتون برسید؟
بابا نفس صدا داری کشیدو گفت
بلند شو شناسنامه کارت ملیتو بردار تکلیف تو رو روشن کنم تا حساب بقیه رو هم برسم که نشینید واسه من توطئه کنید.
مضطرب به بابا خیره ماندم و گفتم
مدارک من دست مامانه
گذاشته تو گاو صندوق.
برحاستم و وارد اتاق پدر و مادرم شدم . بغض راه گلویم را بسته بود من از مجید بدم می امد اما در حال حاضر بهترین راه فرارم او بود.
بابا لای درگاه در ایستادو گفت
چه مرگت شد پس ؟ بجنب میخوام برم سراغ اون خسرو بی همه چیز.
رو به بابا گفتم
هیس، زشته میشنوه.
بابا وارد اتاق شدوارام تر گفت
این کارو من باید وقتی بیست سالت بود میکردم و میدادمت به پوریا. اون عرضه نداشت ، اما این یکی داره.
سپس نزدیکم امد انگشت خطابه اش را رو به من گرفت و گفت
از این خونه میری گم میشی فهمیدی؟ دیگه حوصله هرزه بازی هاتو ندارم، تا الان هم اگر تحملت کردم صدقه سر حمایت امیر بوده. با مجید میری اگر شمر بود. اگر حرمله بود. اگر صبح و شبت کتک و ازار و اذیت بود میمونی و میسازی هرجا هم کم اوردی نتونستی تحمل کنی خودتو میکشی اما مارو فراموش میکنی . فکر طلاق و اینکه برگردی به این خونه رو از سرت بیرون میکنی. فهمیدی؟
قطرات اشک از چشمم جاری شدو سر تایید تکان دادم.
الانم پاک کن اشکهاتو که اگر پشیمون شه و نگیرت همینجا خونتو میریزم، دختره سرتق.
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_141
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
اشکهایم را پاک کردم و به دنبال بابا از اتاق خارج شدم روی پیراهنم مانتوی ابی ام را پوشیدم کیف دستی م را برداشتم و به دنبال انها راهی شدم. خدا خدا میکردم که من با اتومبیل مجید به محضر بروم.
بابا ریموت ماشینش را زد و من مات و مبهوت ایستاده بودم. مجید به حالت تمسخر و با تن صدای پایین گفت
الان شما با کی میای؟ با من بیای بهتره ها، اگر با اون لولو بری تو راه میخورتت.
نگاهی به بابا انداختم شیشه ماشینش را پایین دادو گفت
برید سوار شید بیایید دیگه.
به دنبال مجید راهی شدم سوار ماشینش شدم وگفتم
من از تو بدم میاد ، دارن منو زگر میدن به تو
مجید سرجایش جابجا شدو در حالی که از اینه به پشت نگاه میکرد و با کف دستش فرمان را میچرخاند گفت
میدونم.
معترض گفتم
میدونی؟
با خونسردی سر مثبت تکان دادو گفت
قشنگ معلومه منو نمیخوای، یعنی اگر یکی از ده متری نگامون کنه میفهمه از من بدت میاد.
متحیر گفتم
زندگی با زنی که دوستت نداره به چه دردت میخوره؟
لبش را به علامت ندانستن تکاندادو گفت
میدونی من از تو خوشم اومده، دارم میگیرمت یه مدت صبر میکنم اگر زندگیمون زندگی شد که چه خوب و عالی اگر هم نشد طلاقت میدم، مثل مهناز که طلاقش دادم.
بی تفاوتی و خونسردی اش کفری م کرده بود. کمی به او خیره ماندم وگفتم
یعنی چی؟
خیلی واضحه، من دوست دارم تورو داشته باشم. از جسارتت خوشم میاد خدایی خیلی شهامت میخواد کنار دارایی اونهمه اشنای ریز و درشت که کل طایفه ت و میشناسن قرار بگذاری با یه مکان
یک جنوب شهری بری کافه.
قهقهه ایی زدو گفت
خیلی جسوری.
یاد اوری ان موضوع باعث شرمم میشد مجید با هیجان ادامه داد
هم جسوری و هم پر رو. تو چشمهای من نگاه کردی و به گردن نگرفتی. من اگر فیلم نگرفته بودم خودمم باورم میشد دارم دروغ میگم.
گوشه لبم را میگزیدم و پایم را بی امان تکان میدادم.
مجید ادامه داد
دروغ گفتی از راست قشنگتر ، بدون اینکه هول شی، یا دست و پاتو گم کنی داشتی منو محکوم به دروغ گویی میکردی.
از شیشه به سمت مخالف نگاه کردم و حرفی نزدم مجید ادامه داد
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_141 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم اشکهایم را پاک کردم و به دنبال بابا از اتاق خارج شدم
#پارت_142
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
امروز میگیرمت چون دوستت دارم. اگر یه روزی احساس کنم دوستت ندارم به همین راحتی که دارم میگیرمت طلاقت میدم.
اشک از چشمم جاری شدو حرفی نزدم. ارام قطرات اشکم را پاک کردم.
مقابل محضر پشت بابا ایستاد و گفت
پیاده شو.
در را باز کردم و پیاده شدم وارد محضر شدیم پاهایم میلرزید فکر اینکه مجید بخواهد حتی دست مرا بگیرد برایم مشمئز کننده بود. حرفهایشان با محضر دار را میشنیدم.و فقط خیره بودم
اخوند محضر دار رو به من گفت
تشریف بیار عروس خانم
برخاستم و نزدیک انها رفتم
قبول داری که به صداق پنج تا سکه بهار ازادی صیغه مادام العمر این اقا بشی؟
ابروهایم را بالا دادم وگفتم
مادام العمر؟
بله ، نودو نه ساله.
نخیر قبول ندارم.
بابا نگاهی به من انداخت و گفت
یعنی چی قبول ندارم.
مگه قرار نشد پنج شنبه عقد بشیم؟
مجید خندید و گفت
چه فرقی داره حالا.
اخوند محضر دار گفت
تا پنج شنبه بخونم؟
ارام گفتم
بله
مجید پوزخندی زدوگفت
پنج شنبه تا چه ساعتی؟ ببخشید من یاد سیندرلا افتادم ساعت دوازده شب یه دفعه لباسهاش عوض شد.
اخوند محضر دار خندیدو گفت
پنج شنبه تا همین ساعتشش بعد از ظهر که الان داریم میخونیم.
بازگشتم و سرجایم نشستم. ایه ایی را خواند و از هردویمان امضا گرفت
بابا بلافاصله به مجید دست دادو گفت
ایشالا مبارک باشه و خوشبخت بشید.
سپس از محضر خارج شد. مجید دستش را به سمت من دراز کردو گفت
پاشو بریم.
بی اهمیت به دست او برخاستم و راه افتادم. سوار ماشین شدم جاده را به سمت خانه شان میرفت، مقابل در خانه شان ارام گفتم
میشه منو ببری خونه خودمون تا پنج شنبه؟
ارام و با خونسردی گفت
تچ
پس لااقل خونه نریم. بریم بیرون.
خندید و به شوخی به بازوی من زدو گفت
نترس بابا اینقدر ها هم بی جنبه و ندید بدید نیستم که.
از حرف بی شرمانه او احساس کردم صورتم داغ شد . در را باز کرد و ماشین را داخل حیاط برد. قبلا به حیاط انهارفته بودم ارام در را باز کردم و پیاده شدم.
در خانه شان را باز کردو گفت
خوشبختانه سعید خونه نیست.
مضطرب گام برداشتم و وارد خانه شان شدم نگاه اجمالی به خانه انداختم و متحیر انهمه تجملات ماندم. خانه پدری من شیک ولاکچری بود امااینجا واقعا متفاوت تر بود سالن پذیرایی بزرگی در مقابلم بود ورودی خانه را پیمودیم اشپزخانه در کنج خانه قرار داشت و از همه طرف به انجا دید داشت ترکیب رنگ دیوارها و لوستر ها مبل و مان همه سبز مغز پسته ایی بود و طلایی اما تمام فرش های خانه صورتی رنگ بود
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_143
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
پله های گوشه سالن را بالا رفت و گفت
بالا خونه خودمونه اینجا خونه مامانمه.
پله ها را به دنبال او راهی شدم در را باز کردو گفت
بیا تو
وارد شدم انجاهم شیک بود اما نه به زیبایی پایین . فرش های ابی ملایم به همراه سرویس چوب سفید رنگ و دکوری هایی ازجنس برنز توجهم را جلب کردم طبقه بالا به نسبت کوچک بود دوعدد اتاق خواب داشت که در انهای ان بسته بود مجید وارد اشپزخانه شد شیشه مشروبشرا از داخل یخچال در اوردو گفت
بشین راحت باش.
نگاهی به شیشه در دستش انداختم ، استرسم تشدید شد. ارام نشستم و گفتم
میشه لطفا من که از اینجا رفتم اونو بخوری؟
شما قرار نیست از اینجا بری.
متعجب گفتم
بله؟
شما الان همسر منی و اینجا هم خونته. کجا میخوای بری ؟
خیره به مجید ماندم وگفتم
من میرم خونمون پنج شنبه که عقد کردیم میام.
مجید نزدیک من امد. روبرویم نشست و گفت
بلند شو مانتو در بیار راحت باش، هیچ جا هم نمیری.
نگاهم را پایین انداختم من از این مرد بدم می امد امشب چطور باید در خانه او بمانم. از استرس پایم را تکان میدادم گوشیم را از کیفم در اوردم قفل صفحه را باز کردم برای امیر نوشتم
بیا منو از اینجا ببر. من خانه اقای.....
در یک لحظه گوشی از دستم کشیده شد. هینی کشیدم وگفتم
چرا اینجوری میکنی؟
نگاهی به صفحه گوشی من انداخت سپس ان را خاموش کردو گفت
نشنیدی چی گفتم ؟ گفتم تو زن منی و از اینجا هیچ جا نمیری عقد و صیغه هم نداره ربطی هم به پنج شنبه جمعه نداره. همین اول کاری بزار روشنت کنم که دوست ندارم پای دخالت امیرو به زندگیمون باز کنی.
من دلم نمیخواد اینجا باشم. میخوام برم خونمون.
کمی عصبی شدو گفت
خونت همینجاست.
گوشیمو بده میخوام زنگ بزنم به مامانم.
با تلفن خونه ت زنگ بزن تا یه سیم کارت و گوشی برات بخرم.این شمارتو اون پسره داره دلم نمیخواد دستت باشه.
کمی از حرف او شرم گین شدم و گفتم
اون به من زنگ نمیزنه. تو از ماجرای اون هیچ چیز نمیدونی حرف بیخود نزن.
کمی عصبی به من خیره ماندو گفت
ماجرا رو بگو ببینم
دلم نمیخواد بتو بگم.
چرا اونوقت؟
عزمم را جزم کردم وگفتم
چون بتو ربطی نداره.
ابرویی بالا دادو گفت
ببین عاطفه، نمیخوام در بدوورودت به این خونه به خاطره تلخ برات درست شه، مواظب حرف زدنت باش.
سپس پاکت سیگارش از جیبش دراورد، یک نخ از ان را روشن کردو ادامه داد
تعریف کن ببینم، ماجرای اون پسره چیه؟
سرم را پایین انداختم و گفتم
دلم نمیخواد راجع بهش صحبت کنم .
یک لیوان از ان زهرماری اش را سرکشیدو گفت
بلند شو یه حرکتی از خودت نشون بده.
متعجب گفتم
چی کار کنم؟
برو یه ظرف میوه بیار بخوریم.
ممنون من میل ندارم.
من که میل دارم ، اون مانتو رو از تنت در بیار. اون روسریتو بردار نترس من لولو خر خره نیستم
برخاستم مانتویم را در اوردم و به سمت اشپزخانه رفتم در یخچال را باز کردم خوشبختانه یک ظرف میوه در ان اماده بود ان را برداشتم و به اتاق باز گشتم. همینکه خم شدم که ظرف را زمین بگذارم. روسری م از سرم کشیده شد هینی کشیدم و ظرف را روی میز نهادم و با غیض گفتم
این چه کاریه؟
به دنبال پس گرفتن روسری م دستم را دراز کردم مجید ان را جمع کردو پشتش گذاشت و سپس تکیه دادو گفت
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
ریحانه 🌱
#پارت_143 #عشق_بی_رنگ به قلم #فریده_علیکرم پله های گوشه سالن را بالا رفت و گفت بالا خونه خودمونه
#پارت_144
#عشق_بی_رنگ
به قلم #فریده_علیکرم
راحت باش دیگه
این کارتون اصلا درست نیست.
به تقلید از من جمله م را تکرار کرد و سپس مقدار دیگری از مشروبش را سرکشیدو گفت
برو بشقاب هم بیار چاقو بیار ،برام میوه پوست بکن.
به اشپزخانه رفتم یک عدد میوه خوری و چاقو برداشتم و مقابلش نهادم.
اینجوری که نه. برام پوست بکن تیکه تیکه کن.
سرجایم نشستم و اهمیتی ندادم.
دستی به موهای مشکی رنگم که تقریبا تا وسط کمرم میامد کشیدم، مجید لیوان لیوان پر میکردو میخورد من هم بی هدف و بیکار به اطرافم نگاه میکردم. برخاست. دو قدم از من دور شد کمی بی تعادل بود به سمت سرویس رفت . و در رابست.
باصدای اشنایی که مجید را صدا میزد روسری م را برداشتم و پوشیدم تقه ایی به در خورد و در باز شد. نگاهم به سمت در چرخید با دیدن سعید انگار تمام بدنم از شرم داغ شد.
متعجب از دیدن من گفت
سلام
سلامش را ارام پاسخ دادم
مجید از سرویس خارج شدو رو به سعید گفت
چرا گوشیتو جواب نمیدی؟
سعید همچنان که به من خیره مانده بود مبهوت گفت
چی؟
مجید اخمی کردو گفت
چرا اونجوری نگاش میکنی؟ نمیشناسیش؟ عاطفه س، گرفتمش، زنمه.
سرم را پایین انداختم سعید گفت
عاطفه خانم رو که میشناسم اما تقریبا سه ساعت پیش که از اینجا رفتم مجرد بودی الان ......
مجید به حالت جدیت گفت
الان متاهلم مشکلی داری؟
نه،مبارک باشه ولی چرا بی خبر؟
پنج شنبه هم جشن عقدمونه.
ب سلامتی و مبارکی باشه ایشالا ولی مامان چی؟
مامان که ازخداشه ماها زن بگیریم.
اینجوری بیخبر و یه دفعه ایی؟
با بی تفاوتی بازگشت و سرجایش نشست. وگفت
این حرفها رو ول کن، رفتی ؟ چیشد؟
هیچ جوره قبول نمیکنه
مگه دست خودشه
پس دست کیه داداش؟
دست پوله، قیمت وببر بالاتر راضیش کن
میگه هیچ جوره نمیفروشم
گه میخوره نمیفروشه، اصلا تو ولش کن من خودم میرم باهاش صحبت میکنم.
سعید به سمت خروجی چرخیدو گفت
من جایی کار دارم میرم اخر شب میام
در را بست. مجید نزدیکم امدو با اخم سرجایش نشست و گفت
مرتیکه یه دنده لجباز.
اهمیتی به حرفش ندادم. در افکار خودم غرق بودم. فکر اینکه زین پس بخواهم در این خانه و با این مرد زندگی کنم ازارم میداد.
از طرفی تکلیف نامشخصم برای ادامه زندگی استرسم را تشدید کرده بود. ارام سرم را بالا گرفتم نگاهم با مجیدی که خیره به من بود تلاقی کردو گفتم
من با این لباس هام اومدم اینجا، منو ببر خونمون لباسهامو بردارم فردا میخوام برم شرکت با اینها که نمیتونم برم.
کمی به من خیره ماندو گفت
الان میریم برات چند دست میخرم.
نفس راحتی کشیدم خدارو شکر قصد سلب اجازه کار کردن و شرکت رفتن من را نداشت .
ارام گفتم
من خونمون لباس زیاد دارم احتیاج نیست شما زحمت بکشید.
زحمتی نیست وظیفه س، تو الان زن منی و مخارجت پای منه دیگه.
سرم را پایین انداختم. حرفش حقیقت بود اما من دوست نداشتم این جمله را بشنوم.
برخاست دستش را به سمت من دراز کردوگفت
پاشو
مضطرب به او خیره ماندم وگفتم
چرا؟
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺
#پارت_145
#عشق_بی_رنگ
🦋به قلم #فریده_علیکرم🦋
دستشرا تکانی دادو گفت
بلند شو کارت دارم.
بی اهمیت به دست او برخاستم نگاهش را روی دستش انداخت و همچنان حالت خودش را حفظ کرده بود. قلبم تند و محکم میتپید.
دستش را انداخت و به سمت اتاق خواب رفت و گفت
بیا
سرجایم میخکوب شدم. بغض راه نفسم را بست در را باز کرد خودش داخل نرفت و گفت
بیا دیگه، چرا رنگت پرید.
ارام به سمت او حرکت کردم در چند قدمی او ایستادم وگفتم
بله
وارد اتاق شدو گفت
چند وقت پیش خواهرم ایتالیا بود. بهش گفته بودم میخوام زن بگیرم. هرچی که دیدی و خوب بود برای خانم من هم بگیر.
مکثی کردو گفت
کوشی پس؟
ارام ارام لای درگاه در رفتم وگفتم
اینجام.
نگاهم به اتاق افتاد تخت دو نفره ایی با روتختی بسیار زیبایی از جنس مخمل قرمز با حاشیه های گیپوری سفید وسط اتاق بود و در دو طرفش عسلی های نسبتا بلندی بود. یک طرف اتاق که مجید در ان سمت بود کامل کمد دیواری داشت. عکس قدی مجید روی شاسی به دیوار اتاق نصب بود. یک طرف اتاق کامل پنجره بود و گویا تراس بزرگی هم پشتش بود . طرف دیگر اتاق دیوار کامل از اینه پوشیده بود و مقابلش چراغ خواب زیبایی هم قرار داشت.
مجید در کمد را باز کردو گفت
بیا چیزهایی که خریده رو ببین. اگر کم و کسر داره الان که میریم خرید بگیریم.
مکثی کردم وگفتم
من چیزی لازم ندارم. اگر بریم خونمون لباسهامو بر میدارم.
حالا بیا نگاه کن
ممنون، بعدا میبینم.
نگاه خیره ایی به من انداخت کمی جدی شدو گفت
چرا نمیای؟
از نگاهش هول ورم داشت و سپس ارام وارد اتاق شدم و نزدیک او رفتم.
همچنان به من خیره بود. نزدیکش ایستادم تمام قدمن تا سرشانه او بود. از مقابل کمد رفت و روی تخت نشست.
در کمد را باز کردم داخلش پر بود از هر چیزی که خانم متاهلی به ان نیاز داشت.
از لباس مهمانی و کت و دامن گرفته تا لباس زیر و خواب. لوازم ارایش شال و روسری و حتی کلاه و شال گردن بافت.
نگاهی به مجید انداختم و گفتم
ممنون ، خیلی خوبه، همه چیز هست.
نگاهش رو به من با کلافگی همراه بود و خبری از ان ادم شوخ طبع نبود. سپس با لحنی جدی گفت
میشه اون شال مشکی و از سرت در بیاری ختم که نیومدی.
نگاهم به مجید خیره ماندو گفتم
من اینجوری راحت ترم. شما چیکار به شال من داری؟
سرش را به علامت تهدید تکان دادو برخاست ناخواسته یک گام به عقب رفتم. نزدیکم شدو گفت
اینجوری راحتی اره؟
از ترس تمام بدنم میلرزید سعی کردم برخودم مسلط شوم اخم کردم وگفتم
بله، من نمیتونم چند لحظه از محرمیتم با شما نگذشته حجابم را بردارم.
به حالت تمسخر گفت
نوبت من که شد یاد خدا و پیغمبر افتادی؟
نوبت چیتون شده الان؟ مگه صف بوده که الان نوبت شما بشه؟
چهره مجید سرخ شدو گفت
یکدفعه دیگه هم بهت گفتم نمیخوام در بدو ورودت یه خاطره تلخ برات درست شه بهتره حرف دهنتو بفهمی.
کمی عقب تر رفتم وگفتم
من حرف دهنمو بفهمم؟ من اصلا با شما حرفی ندارم که بفهمم یا نفهمم. شما با من صحبت نکن من یک کلمه هم ....
حرفم را بریدو با حالتی که معلوم است به دنبال بهانه میگردد گفت
با کی حرف داری اونوقت؟
عدم اطمینان از امنیت جانی م باعث شد فقط به او خیره بمانم.
ادامه داد
جواب بده دیگه با من حرف نداری با کی حرف داری؟
کمی به او نگاه کردم اشنایی با او نداشتم که بتوانم ادامه رفتارش را حدس بزنم برای همین ارام گفتم
متوجه منظورتون نمیشم.من اونجا واسه خودم نشسته بودم. تو لاک خودم بودم. منو اوردی اینجا که بیا این وسیله هارو ببین بعد گیر دادی به روسری من حالاهم سوالی میپرسی که جواب خاصی نداره.
سوال من خیلی هم واضحه،من می
https://eitaa.com/reyhane11/1534
پارت اول رمان #عشق_بیرنگ👆👆
❤️ جمعه ها پارت نداریم ❤️
🌺
🍂🌺🍂
🍃🍂🌺🍃🍂🌺
✨🍃🍂🌺🍃🍂🌺🍃🍂🌺