میگفت دوست دارم سه تا بچه داشته باشم و اسم دومیشو بذارم عباس
بعد میگفت ابوالفضل بذاریم یا عباس؟
یخورده مکث میکرد
دوباره میگفت نه عباس...
بعد یه بغضی ته گلوش مینشست
به حضرت عباس علاقه ویژه ای داشت.
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
╭─┅═ঊঈ🌷ঊঈ═┅─╮
#شهید_مصطفی_احمدی_روشن
#خاطرات_شهدا
#روایت_عشق
از حرم امام رضا(ع) آمدیم بیرون ...
نیمه شب بود؛ زمستان ...
هوا عجیب سرد بود ...
پیرمرد میرفت سمت حرم ...
سلام حاجی!
جوابمان را داد ...
از زور سرما خودش را مچاله کرده بود ...
آب توی چشمهایش جمع شده بود ...
مصطفی شال گردنش را باز کزد، انداخت دور گردن پیرمرد ...