eitaa logo
🇵🇸فرشتگان‌سرزمین‌من همدان
412 دنبال‌کننده
1.5هزار عکس
463 ویدیو
22 فایل
"بـهـ نام خدای فرشته‌ها"🌸 خدا گفت تو ریحانه خلقتی 🌱🥰 کنارهم‌جمع‌شدیم تاحماسه‌ای‌بزرگ‌خلق‌کنیم حماسه‌ای‌ازجنس‌دختـــران😌🖇♥️ #فرشتگان_سرزمین_من ناشناسمون👇 https://harfeto.timefriend.net/17381076488603 ارتباط با ما👇🏻 @Sahele_araamesh
مشاهده در ایتا
دانلود
7.55M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الوعده وفا✌️ دلنوشته‌های زیباتون♥️ حرفای قشنگتون✨ دردودل‌هاتون🌝 حاجاتتون🍓 🕊پر کشیدن سمت ضریح شش‌گوشه 💌 یه عاااالمه نامه‌ که شماها توی کافه نوشته بودید، رسیدن به سرداب (نزدیکترین مکان به مزار مطهر امام حسین جان🥺) ان شاالله بزودی کربلا روزیتون بشه و آدمِ آرمانیِ حسینی بشید❤️‍🩹 🦋 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌱 @reyhane_hamedan |•° ┗━━━━━♡━━━━━
🌸سحر اول.... و رسیـــد فرصت دیدار... چقدر دلخوشم به داشتنت خــدا ! که با همه بی سر و پایی ام، باز هم در میکده رمضانت راهم داده ای... تو همان اله بی همتایِ منی؛ که هزاران بار پناهم داده ای و... من رمیده ام. تو همان معشـــوق بی نظير منی، که باز به انتظار خلوتی با من، ضیافتی یک ماهه، برپا کرده ای. آمده ام...؛ و همه دار و ندارم؛ دل بیــ🖤ـچاره و شکسته ایست، که یازده ماه، با دستان خودم، به دارِ گناه آویختَمـَش . آغوش بگشا... تا یکسال دوری ات را یکجا زار بزنم. آغوش بگشــا تا همین ثانیه های نخست را، با طعم آغوش تو، آرام بگیرم. بگذار ساده بگویم؛ من طعم بوسه های تو را خوب می شناسم... و بدنبالش تمامِ سال را به انتظار سحرهای مهمانی ات، لحظه شماری کرده ام و مــــن؛ دوباره خوشبختی را در آغـ💞ـوش تو، تجربه خواهم کرد. الحمدلله که سحر اول هم رسید. 🥺 ✍🏻 🌸 ┏━━━━━━♡━━━━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━━♡━━━━━━━━
سحر دوم... ✏️زیباترین فصل زندگی ام.. با نام تو آغاز می شود...؛؛؛ به ناااااام خداااااا اصلا راز هر زیبایی.. در تکرار عاشقانه نام توست.... تو که باشی.. ؛ زمین و زمان آرامند.. حتی اگر از آسمان سنگ ببارد... تو که باشی... همه پر از تواند... و مثل تو، آرام و مهربااان... ❄️اسمان تاریک شد... و زمین...؛خلوت... و دومین ضیافت مان نیز رسید... و تو هستی...و من با تو، آرام آرامم!! ❄️آنقدر حضورت مستم کرده است که؛ هوای فریاد به سرم زده ... کاش ميشد بر بام زمین می ایستادم و.. نام تو را، هزااار بار عاشقانه، فریاد ميزدم.... تا همه اهل زمین بدانند ؛ دلبر من...همان "هو الله احد"ی است، که عالم را به یک کرشمه نگاهش، اداره می کند.... عاشقی.... بی نظیرترین میدان زمین است... و هر که زمین خورده این میدان نباشد.. ؛ پرواز را تجربه نخواهد کرد... ❄️خداااااا... قنوت دومین بزم عاشقانه ما، به نام نامی تو...زیباترین قنوت خواهد شد...؛ به ناااااام تووووو..... العفو... العفو... العفو یا رئوف... ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر چهارم ... چهار روز گذشت و ما، باز هم بی تو شب زنده داری می کنیم.. میبینی.. ؛ درد یتیمی،، به قلبمان هییییچ تلنگری نزده.... و دربدری های صبح و شبت، یک ساعت نیز،، از آرامشمان را سلب نکرده است!!! ❄️می بینی؛ به نمازی دلخوش کردیم و روزه ای.. درییییغ که اگر دستمان به تو نرسد،، هیچ عبادتی، راهمان را به بهشت باز نکرده است!!!! دریغ که اگر درد نداشتنت، به استخوانمان نرسد ، نه نمازمان پروازمان می دهد، و نه روزه های روزهای تابستانی مان! ❄️یوسف... قصه ی غصه های تو را، هزااار بار شنیدیم و یک بار هم زلیخایی زار نزدیم.. میبینی.. ؛ هنوز، زنجیرهای زمین، در قلبمان، از تو محبوب ترند! ❄️سحر است... دعا میکنی.. می دانم.. دعا کن، قلبمان برایت درد بگیرد!!! دعا کن ...دستهایمان، از قنوت گرفتن برای تو ، درد بگیرند!!! دعا کن ... دعایمان، بوی درد بگیرد.. درد انتظار.... درد عاشقی... درد دویدن برای لحظه درآغوش کشیدنت... فقط همیییییین درد؛ درمان همه دردهای ماست! سحر چهارم را... بدنبال درد انتظار، قنوت گرفته ايم ! ما دعا میکنیم... آمینش با تووووو.... اللهم عجل لولیک الفرج ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر ششم..... پنج سفره از ضیافتت، جمع شد... و تو همچنان، به سفره داری ات، مشغولی.. ❄️خسته نشدی...؟ خداااا از بس آغوش گشودی.. و... من، رمیدم!! از بس، بوسه بارانم کردی و.. من ساده از کنار بوسه های بی نظیرت رد شدم!! از بس، سفره گستردی و... من به هنر رنگ رنگ تو، دل ندادم!!؟؟ ❄️خودم... از خودم خسته ام خدا.... از قلبی، که توان دریا شدن ندارد... از بالهایی، که جان بال زدن ندارد... از سجده هايي، که به درآغوش کشیدنت، ختم نمی شود... ❣شش سحر است که؛ زمین را برایم خلوت کرده ای... تا من... دست در دست تو... گوشه ای از آسمان را بگیرم و.. پرواز کنم.. اما.. سنگینی روح کوچکم.. چنان زمین گیرم کرده.. که حتی هوس پرواز هم، به سرم نمی افتد!! چه کنم، محبوبم...؟؟ بی تو...همه آسمان هم، در یک شیشه دربسته، حبس می شود... چه رسد به روح تنگ من.. که عمريست در چهارچوب بدنم، حبس شده است!! 👣امشب برای دریا شدنم...قنوت می گیرم.. برای رها شدنم از زنجیرهایی.. که پای دل مرا سخخخت بسته اند... تو...؛تنها گشاینده گره های کور زمینی... من جز تو... هیچ گره گشایی را نمي شناسم... یک سوال... خدا ؛ امشب گره های کوری را که همه عمر، به پای قلبم زده ام...باز می کنی؟؟ ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر نهم ..... ساعت ها خواب نمی مانند... این منم، که عمريست، در خواب_زیستن را، تجربه میکنم... ❄️ساعت ها، خواب نمی مانند... هر سحر، دور چشمان تو می گردند... و در جذبه مهربانی ات، چونان ذره ای فنا شده ، گم می شوند... خواب مانده، منم که هر رمضان، بوسه بارانم می کنی... و باز...چونان آهوی رمیده ای، از آغوشت، می گریزم.... ❄️نهمین سحر است...که آرام، پلکهایم را باز میکنی... و خودت اولین لبخندی میشوی، که چشمان تارم، می بیند و به شوق می آید.... ❄️راستی... من مانده ام!!! تو بنده دیگری، جز من نداری، که حتی یک نگاه هم، رهايم نمی کنی؟؟ و... من.... چنان فراموشت می کنم، که گویی هزار دلبر عاشق پیشه، جز تو، احاطه ام، کرده است.... ❣مرا ببخش... دلبر همه چیییز تمام... سجاده ام...بوی عطر گرفته است... عطر "مغفرت" تو را.... نهمین سحر را به نام "مغفرتت"... می گشایم... و نام تو را... چنان جرعه جرعه، سر می کشم...که نور چشمانت، تمام لجن های قلبم را، به چشم برهم زدنی.. تار و مار کند... قنوت من...و نام نامی تو.....؛ یا غفار.....یا غفار... یا غفار..... اللهم اغفر لی الذنوب التی... ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر چهاردهم..... فقط یک سحر مانده، تا رمضان، قرص قمرش را رونمايي کند... نیمی از ماه را در انتظار تجلی "کرامتت"، لحظه شماری کرده ايم... و تنها... یک سحر، تا پایان انتظار مان، باقی مانده است... ❄️چه سری است ، دلبرم...؟ که درست در همان ثانیه ای که قرص رمضان، کامل میشود... زمین آیینه کرامت تو را رو میکند ... ❄️سفره داری...خصلت رمضان است... و تو همه این سفره داری ات، را یکجا در سینه پسر فاطمه، جای داده ای... مگر ميشود، مولود نیمه رمضان بود.... پسر ابرمرد آسمان، و شیرزن زمین، بود، اما... کریم ترین انسان زمین نبود...؟ ❣به چشمان عاشق کش تو قسم....من یقین دارم...؛ روبروی نام "کریم " ات آیینه گرفته ای...تا مجتبی را برای اهل زمین ، خلق کرده ای... ❄️قنوت چهاردهم سجاده عاشقی ام... اوج می گیرد به نام نامی کرامتت... دلبرم.... سهمی از کرامتت را در وجود من نیز، جای میدهی...؟؟؟ ❄️این سحر... انقدر.. تو را تکرار میکنم... ؛ تا آیینه داری نام "کریم" ات را، به قلب من نیز، هدیه کنی... آیا میشود، مرا به خودت شبیه کنی...؟؟ یا کریم.....یا کریم.... یا کریم.... ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر شانزدهم... رمضان، به پیچ نهایی اش، نزدیک می شود.... و لحظه های قدر از راه می رسند... شب های قدر، فرصت میوه چینی اند... و ما... برداشت می کنیم، همه آنچه را که یکسال در زمین قلبمان، کاشته ايم، ... ❄️عمر یکساله ام را که برانداز میکنم، هیییچ نقطه ی روشنی، برای دریافت کرامتت نمی بینم... اما... مهربانی یکساله تو را، که مرور می کنم..؛ دلم به لیلةالقدر این رمضان نیز، قرص می شود... ❣سالهاست که رسم میان من و تو، همین بوده است... ؛ من... یکسال...را خراب کرده ام... و تو....سال بعد... را به نیکوترین تقدیر، نوشته ای... چه رازی است میان تو و اسم "رحمانت".. که از هر چه بگذری، مهر پاشیدن بر بندگانت را، رها نمی کنی...؟ ❄️سیاه دل تر از همیشه... و شکسته تر از هر سال... چشم براه لیلةالقدرت نشسته ام.... اما...یقین دارم... ؛ که سهم عظیمی از "ع ش ق" را برایم، کنار گذاشته ای... ❄️من، بی تو، تمام می شوم...؛ دلبرم.... دفتر تقدیرم را، از هر چه خالی می کنی، خیالی نیست.... اما.... تقدیر مرا، از لمس وجودت...خالی مکن... من...بدون تو.... یعنی...؛ تماااام تو..تنها ثروت قابل شمارش منی...خدا و من... به انتظار سهم بیشتری از تو، گوشه سفره رمضانت را، رها نکرده ام.... ❣رحمان...مگر جز مهر ... می داند...؟ لیلةالقدر مرا، به طوفانی از مهرت...تکان بده.... یا رحمان....یا رحمان... یا رحمان ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر هفدهم..... تنها از یک "قلب بیمار"، گم کردن ردپای تو، انتظار می رود... بیماری دلم، یک سو... و گم کردن های مکرر تو، از سوی دیگر... تمام حجم دلم را، به درد، آلوده کرده است... ❄️هر دم که نگاهم، از آسمان کنده می شود.. چاره ای ندارد... جز آنکه، بر پهنای وجود خاکی ام، سایه بیندازد.... و آنوقت، من بجای روی ماه تو... فقط سایه ای از خودم را می بینم، که دایما بر گستره دلم، سنگینی می کند .... ❄️سنگین شده ام.... دلبرم اصلا دیگر دلی برایم نمانده... که تو دلبرش باشی.. و این سنگینی، شرح حال دل بیماریست، که چشمانش، تو را از خاطر برده اند... ❄️تا چشمانم، به خودم، می افتند... به چشم بر هم زدنی،تو را گم می کنم.. و تازه میفهمم... که فاصله من تا تو ... فقط همیییییین یک قدم است...؛ خود خود خودم... پا روی خودم که بگذارم... بی پرده تو را در آغوش خواهم کشید. ❣سحر هفدهم... عجیب از بوی طبابت تو، پر شده است... میدانی..!؟ انقدر دلم را قرص کرده ای.. که هرگاه دلم بیمار می شود.. هراسی از آن، مرا احاطه نمی کند.. زیرا به اعجاز سرانگشتان طبیبم، ایمان دارم... ❄️امشب، کتاب نسخه های تو را باز می کنم.. تا نسخه ای برای درد دلم پیدا کنم.... اما، یادم می آید... تمام سطر سطر نسخه های تو... شفاي سینه های بیماریست که بدنبال نور، سرک می کشند. ❣طبیب من... درد دلم را... سامان می دهی...؟ ☺️یا طبیب من لا طبیب له☺️ ♥️ 🌸 ┏━━━━━━━♡━━━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━━━♡━━━━━━━
سحر بیستم..... فقط... ده ضیافت دیگر، تا جمع شدن خوان رحمتت باقی مانده است... و من هنوز، جامانده ترین مسافر پرواز رمضانم... ناله های الغوث الغوث مرا شنیده ای.... و اگر اذن تو یاریم کند...باز هم خواهی شنید... ❄️من از "خودم"، عجیییب به تنگ آمده ام... که اینگونه دستانم را، مضطرانه بالا گرفته ام... آنقدر، منيت هايم، زمین گیرم کرده اند... که صد بار فریاد الغوث الغوث سر داده ام... ❄️من آتشی به سوزانندگی خودم، سراغ ندارم... خدا هر الغوث من... استغاثه به فریادرسی است، که تنها قدرت رها کننده من، از حصار منيت های من است.... ❄️باز هم می آیم دلبرم... و تو را به "خودت" قسم می دهم... تا مرا از "خودم" برهانی... بک یا الله.... آیا مرا در زمره آزاد شدگان از نفسم، قرار می دهی....؟ وعده فردا شبمان، هراس به دلم افکنده است... می ترسم از چشماني که گناه، خشکشان کرده است... می ترسم از دستانی... که غرور... فقر را، از لابلاي سرانگشتانش، دزدیده است... می ترسم از قلبی که نجاسات نفسم...بال پروازش را شکسته است... ❄️به فریاد دلم برس... من جز تو، فریادرسی سراغ ندارم... نام محبوب ترین بندگانت را پیشکش کرده ام... شاید به اعتبار هیبتشان، مرا نیز، به پروازی بلند، مفتخر کنی... ❣ترس دلم را بریز... همیشه مرا به هر بهانه ای بخشیده ای.... من سالهاست که جز بخشش... خاطره ای از تو، به یادم ندارم.... دستانم را بالا گرفته ام... مرا از میان لجن زار منيت هايم، بیرون می کشی؟؟ یا غیاث المستغیثین ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
سحر بیست و دوم.... سحر بیست و دوم.... اولین سحر بدون علی است... و قلب زمین، برای هضم نداشتنش...در انقباضی سخت، درگیر شده است... ❄️دیروز...آینه خدا...روی زمین.... ترک خورده است... و دیگر هیییچ کس نیست، که چهره کاملی از خدا را، برایمان رونمايي کند... ❄️زمین... بی علی... فقیرترین مخلوق خداست... بیچاره زمین.... من مانده ام، دردهای عظیمی را که به خود دیده است...چگونه او را از گردش روزمره اش ... باز نداشته است؟؟ ❣همه درد زمین یک سو... فراق علی... یک سو... و انتظار هزار ساله پسر علی... از سوی دیگر.... سرگیجه به جانش انداخته است.... و من... در این درد زمین ... همیشه، با او شریک بوده ام.... ❄️آخرین لیلةالقدر در پیش است.... و من... برای تسکین همه دردهای اهل زمین... قنوت می گیرم... اما... عظیم ترین غصه اش... همان آینه ترک خورده ایست...که باید ترمیم شود... ❄️تا زمین... "پسر علی" را رو نکند... هیچ آينه ای، توان ترسیم چهره خدا را، نخواهد داشت... ❄️باید برای عظیم ترین درد اهل زمین... دعا کنیم... برای ثروتی که داریم.... اما دستمان به او نمی رسد... ❄️باید تقدیرات زمین را... با دستان رو به آسمانمان عوض کنیم.... زمین.... با پسر علی... دیگر فقیرترین مخلوق خدا.... نخواهد بود!!! ❣برای غربت پسر علی... دعا کنیم.... جامانده التماس دعای شهادت در لیالی قدر ♥️ 🌸 ┏━━━━━♡━━━━━ 🌿 @reyhane_hamedan |• ┗━━━━━♡━━━━━
•••°° 🥀💔 اشک روی گونه‌های لطفیش را با آستین لباسش گرفت! پرسان پرسان در بیابان به این سو و آن سو می‌رفت تا شاااید... نشانی از او یابد. چند تار موی بیرون آمده را با دستان کوچکش به داخل روسری راند. خسته روی ریگ‌ها نشسته و کنجی کِز کرد وسایل بازی همراه نداشت؛ پدر گفته بود به میهمانی می‌روند اما نمی‌داند چرا اسیر بیابان‌ها و شهرها شده! اطراف را دید زد تا شاید سرگرمی بیابد که نگهان نگاهش به آسمان پرستاره کشیده‌شد دست لطیف و دخترانه‌اش را بالا‌ آورد و یکی یکی ستاره‌ها را نشانه رفت و شمرد.... تا به آخرین موجود درخشنده؛ ماه ؛ رسید! آھ! چقدر به عموی زیبا و دلاورش شباهت داشت با یادآوری عمو مرواریدی از صدف چشمانش چکید عموعباس بعد از باباحسین دلیل لبخندهای زیبایش بود! چند روز پیش عموعباس رفت و.... تن خونین و دست‌های پرمِهر بریده‌ شده‌اش برگشت! چقدر دلتنگ پدر بود هر گاه سختی به او می‌رسید زود همه را به بابا میگفت و در غیاب بابا به عباس، عموی عزیزش اما حالا... هزار سختی و مشقت دیده و کسی را دوای دردش نمی‌دید اِلّا عمه! برگشت نگاهی به دستان زخمی عمه زینب انداخت و باز مروارید از چشمش چکید زخم‌های عمه او را به یاد زخم‌های خودش انداخت مگر چقدر سن داشت که تاب و توان این وضعیت ناگوار را داشته باشد لباس بلندش را کمی بالا داد و چشم به پای خونین و تاول زده‌اش دوخت این بار چند قطره اشک بی‌درنگ و بی‌نوبت از چشمان درشت و مشکی‌اش پایین ریخت نه به خاطر درد سیلی نامردان! نه به خاطر جای دستی که روی گونه‌های نازنینش افتاده بود! نه بخاطر تاول و خون دست‌وپاهایش! بلکه بخاطر علی‌اصغر به مادر قول داده بود خواهر بزرگ خوبی برایش باشد ولی.... همان روز که برادرش را با سری که از پوست آویزان شده بود را آوردند فاتحه خواهری کردن را خواند! لباسش را پایین کشید و این بار آستین‌هایش را بالا زد... تنها خدا می‌داند بابا چند برابر زخم‌های رقیه(س) را خورده بود چند روووز از آن شب می‌گذشت و هنوز موهایش انتظار شانه زدن پدر را ‌مےکشید دیگر نتوانست تحمل کند و فریاد زد: "من بابامو میخوام. من رو ببرید پیشش" وقتی خلیفه دستور داد حسین(ع) را بیاورند غرق در شادی شد! "گرسنه هستم اما غذا نمےخواهم، پدرم بیاید کافیست" ولی هنگامی که پارچه را کنار زد با دیدن لب‌های ترک‌خورده‌ بابا، قلب او نیز ترک خورد دستی به چشمانش کشید بسته بود! ترک قلبش عمیق‌تر شد صدایش زد: " بابایی؟ بابای من؟ چشماتو باز کن. نگاهم کن. ببین منم؛ رقیه! همون که هر روز موهاشو شونه می‌زدی.. وقتی گریه می‌کرد اشکاشو پاک میکردی.. بغلش میکردی... ولی بابا.. وقتی من کنار این‌ها گریه کردم.. یه جوری بهم سیلی زدن که چشمام سیاهی رفت و افتادم توی بغل عمه! راستی بابا عمه خیلی ناراحته. به ما نمیگه ولی من می‌فهمم که میره توی تنهایی‌هاش گریه میکنه." سرش را خم کرد و کنار گوش بابا گفت " دلتنگته. خودش میگفت که خیلی تنها شده. خودش میگفت کا دیگه دیواری نیست بهش تکیه کنه. خودش میگفت که کمرش شکست وقتی دید من صدات میزنم. راستی بابا؟ چرا عمه عصبانی میشه وقتی این آقا‌ها نگاش میکنن؟ بابایی راستی ناموس یعنی چی؟" سوالاتش بی‌جواب ماند نگاهش که به موهای پدر افتاد کمی با دست مرتبشان کرد و ادامه داد: " بابایی شما که موهات مشکی بود، چرا قرمز شده؟ چرا خون روی موهاته؟ بابا یادته؟! قاسم و داداش علی‌اکبرم هم موهاشون مثل شما زیاد بود و مشکی؟! ولی من یادمه که عمه چشمامو گرفت وقتی داداش علی‌اکبر زمین خورد! یادمه قدش چقدر بلند بود ولی اون روز دیگه قد کوتاه شده بود." گونه‌اش را بوسید دیگر تاب نیاورد و آبشار آبی چشمانش سرازیر شد "بابا توروخدا چشماتو باز کن. دلم برات تنگ شده. برای مهربونیات. دلاوری‌هات. ببین! بابا صورتمو دستوپاهامو ببین. همه جام زخمی شده. انقدر راه رفتم توی بیابون‌ها و کتک خوردم که زیر پاهام تاول زده. دستام درد میکنه. بلند شو باباجونمممم!" به گلوی بابا نگاه کرد. رگ‌های بریده سخت قلبش را آتش زد. شکست. از ته دل آهی بلند و عمیق کشید اشک‌ها دیگر بند نمی‌آمدند سه ساله بود! آنقدر کوچک که درکی از بی‌وفایی کوفیان نداشت ظریف و شکننده؛ قرص ماه! ناگهان صدای عمه زینب که رقیه را صدا میزد و از او می‌خواست چشمانش را باز کند همه کاخ را برداشت نور ماه خاموش شد! همه جانش از گریه بی‌جان شده بود. بی‌رمق کنار سَرِمطهر بابا بر زمین افتاد. لبخندی کوچک زد و با نوایی آرام با عمه وداع کرد.💔 روح لطیف و کوچکش پر کشید و به آسمان رفت به همان جا که عموعباس، برادرش علی‌اکبر، قاسم، علی‌اصغر رفته بودند. 🍂 شهادت رقیه‌بنت‌الحسین تسلیت ♥️✋🏻 🍃 ✍ م. مقصودی