نشسته بودم و بغضِ ته گلویم را قورت می دادم ، جدیدا اینطوری شده ام ، نمی توانم یا شاید نمی خواهم بغضم را جلوی کسی خالی کنم ، میفرستمش ته گلو، حبسش میکنم و نمی گذارم جیکش در بیاید ...
امشب هم گفتم" ببین اگر بخواهی اشک شوی و بیایی و گند بزنی به حالِ مامان من میدانم و تو...
حرف گوش کرد همانجا ماند و جیکش در نیامد ...
اما من لبریز بودم، بهانه ها هم، پشت سر هم میخورد به دیوار دلِ بی صاحابم
آخرش اشکمان در آمد.
اما هنوز بغض داشتم
در راه برگشت به خانه به امیر گفتم " یک جایی برویم ، هر جا غیر از خانه ، نفسم حبس شده"
گفت کجا؟
گفتم امام زاده خضر
(پاتوقِ دوران نامزدی مان ، پاتوق ناله ها و دلخوری هامان ، پاتوق احساسِ بی کسی هامان ...)
بچه ها گفتند نننننه ...
گفتم هر جا شما بخواهید
فقط برویم
هر کسی نظری داد
وسطِ نظر دادنشان نمیدانم یک هو از کجا گفتم پارک ، شهدای گمنام
قبول کردند
باد و سوزِ آخرین شب پاییز خودش را تمام قد به رخمان می کشید.
به سمت مزار شهدای گمنام رفتیم ،همه جا خاموش و تاریک و سرد بود
بلند گفتم آمده ایم خانه تان مهمانی ، مهمان نمی خواهید؟چراغ هاتان را خاموش کرده اید؟
به مزارشان که رسیدیم دو تا #انار برایمان گذاشته بودند و روی هر کدام یک بارکد فال حافظ بود...
بغض داشتم
هنوز هم دارم
به قول علی دستانمان حسابی یخ شده بود اما دلمان گرم شد ...
#ما_هیچ
#الهی_همه_تو⚘
#اللهم_عجل_لولیک_الفرج
#به_یاد_پدرم_اللهم_صل_علی_محمد_و_آل_محمد_و_عجل_فرجهم
یلدای ۱۴۰۰
#مثل_خیلی_ها
———🌻⃟————