#فطرت_پاک💚
#داستان_کوتاه📚
بنده یه پسر ۴ ساله دارم،با هم سوار مترو شده بودیم ...
یه خانومی که کنار ما ایستاده بود ، شروع کرد به بازی کردن با پسرم ...
⚠️پسرم اخم کرد و بهش گفت: شما زشتی!
یه دفعه همه برگشتن سمت ما
خانم گفت:چیکار کنم باهام دوست
بشی؟
گفت خوشگل شو!!😇
همه واگن توجهشون به ما جلب شده بودخودم تعجب کرده بودم، ولی چیزی نگفتم.
اون خانم گفت: عزیزم چیکار کنم خوشگل شم؟فرمودین
پسرم گفت مثل مامانم شو ، لبخند رو لبای خانومه خشک شد.
یه نگاهی به من کرد ، بهش لبخند زدم
و گفتم شما از من زیباتری اما خب فطرت بچه که پاکه این طوری دوست داره!
(به گردی صورتم اشاره کردم)
حواسم بود که چند نفر خودشونو جمع کردن ، خانومه هم به طور مصنوعی دستشو برد سمت شالش ، پسرم گفت گوشوارتو بکن زیر روسریت!
اونقدر حیرت انگیز بود فضا که همه متعجب بودن.
یه دختری اون طرف تر با لج پیاده شد و گفت: بچه هاشونم کردن گشت ارشاد ، حال آدمو به هم میزنن ؛اما کسی دیگه چیزی نگفت.
خانومه که خودشو جمع کرده بود به پسرم گفت حالا باهام دوست میشی؟!
پسرم به من گفت: مامان منو بشون رو پات این خانومه بشینه خسته نشه.
خانومه دلش ضعف رفته بود.
نشست و نازش کرد.
پسرم گفت جا بهت دادم منو دعا کن.
بهش گفتم تو مترو و اتوبوس به هر کس جا بدیم برامون دعا میکنه ، اینو به همه خانوما میگه...
خانومه گفت تو باید برای من دعا کنی
و بهش شکلات داد.
فهمیدم حالش عوض شد ، راستش خودم هم بغض کرده بودم...
📔منبع:کتاب «از یاد رفته،جلد ۲»
مجموعه خاطرات امربهمعروف و نهیازمنکر،ص۸۲ و ۸۳