#رمان #بدون_تو_هرگز_1
*📿***💕***✅*
🏵 #قسمت_نهم
🌷"بیت المال"
❣️احَدی حریفِ من نبود ... گفتم یا مرگ یا علی ... به هر قیمتی باید برم جلو ... دیگه عقلم کار نمی کرد ...
🔵 با مجوّزِ بیمارستانِ صحرایی خودم رو رسوندم اونجا ... اما اجازه ندادن جلوتر برم ...
📛 دو هفته از رسیدنم می گذشت ... هنوز موفق نشده بودم علی رو ببینم که آماده باش دادن ... آتیش روی خط سنگین شده بود ... جاده هم زیرِ آتیش ... 🔥🔥
⭕️ به حدی فشار سنگین بود که هیچ نیرویی برای پشتیبانی نمی تونست به خط برسه ... توپخونه خودی هم حریف نمی شد...
🎴حدس زده بودن کارِ یه دیدبانه و داره گِرا میده ... چند نفر رو فرستادن شکارش اما هیچ کدوم برنگشتن ...😢
📵 علی و بقیه زیر آتیشِ سنگینِ دشمن ... بدون پشتیبانی گیر کرده بودن... ارتباطِ بی سیم هم قطع شده بود ...😔
🦋 دو روز تحمّل کردم ... دیگه نمی تونستم ... اگر زنده پرتم می کردن وسطِ آتیش، تحمّلش برام راحت تر بود ... ذکرم شده بود ... علی علی ... خواب و خوراک نداشتم ...
🗝 طاقتم طاق شد ... رفتم کلیدِ آمبولانس رو برداشتم ...یکی از بچه های سپاه فهمید ... دوید دنبالم ...
- خواهر ... خواهر ...
🚫 جواب ندادم ...
🔹 پرستار ... با توام پرستار ...
💢 دوید جلوی آمبولانس و کوبید روی شیشه ... با عصبانیت داد زد ...
- کجا همین طوری سرت رو انداختی پایین؟...فکر کردی اون جلو دارن حلوا پخش می کنن؟🗣
⛔️ رسماً قاطی کردم ...
- آره ... دارن حلوا پخش می کنن ... حلوای شهدا رو ... به اون که نرسیدم ... می خوام برم حلوا خورونِ مجروح ها ...
🔷 فکر کردی کسی اونجا زنده مونده؟ ... توی جاده جز لاشه سوخته ماشین ها و ... جنازه سوخته بچه ها هیچی نیست...
🌷 بغض گلوش رو گرفت ...
به جاده نرسیده می زَنَنت ... این ماشین هم بیت الماله ... زیرِ این آتیش نمیشه رفت ... ملائک هم برن اون طرف، توی این آتیش سالم نمیرسن ...
🔸- بیت المال اون بچه های تکه تکه شده ان ... من هم مَلک نیستم ... من کسیم که ملائک جلوش زانو زدن ...
-- و پام رو گذاشتم روی گاز ... 🚐
دیگه هیچی برام مهم نبود ... حتّی جونِ خودم .......
🔷 وجودم آتش گرفته بود ... می سوختم و ضجه می زدم ... محکم علی رو توی بغل گرفته بودم ... صدای ناله های من بین سوتِ خمپاره ها گم می شد ...
از جا بلند شدم ... بین جنازه شهدا ... علی رو روی زمین می کشیدم ... بدنم قدرت و توان نداشت ...
🌷 هر قدم که علی رو می کشیدم ... محکم روی زمین می افتادم ... تمام دست و پام زخم شده بود ... دوباره بلند می شدم و سمتِ ماشین می کشیدمش ...
🔸آخرین بار که افتادم ... چشمم به یه مجروح افتاد ... علی رو که توی آمبولانس گذاشتم، برگشتم سراغش ...
💢 بینِ اون همه جنازه شهید، هنوز یه عدّه باقی مونده بودن ... هیچ کدوم قادر به حرکت نبودن ... تا حرکت شون می دادم... ناله درد، فضا رو پر می کرد ...
🔵 دیگه جا نبود ... مجروح ها رو روی همدیگه می گذاشتم ... با این امید که با اون وضع فقط تا بیمارستان زنده بمونن و زیرِ هم، خفه نشن ...
نفس کشیدن با جراحت و خونریزی ... اون هم وقتی یکی دیگه هم روی تو افتاده باشه ...😔
آمبولانس دیگه جا نداشت ...
❤️ چند لحظه کوتاه ایستادم و محوِ علی شدم ... کشیدمش بیرون ... پیشونیش رو بوسیدم ...
- بر می گردم علی جان ...
برمی گردم دنبالت .....
🔹و آخرین مجروح رو گذاشتم توی آمبولانس ...
🔥آتیشِ برگشت سنگین تر بود ... فقط معجزه مستقیمِ خدا ما رو تا بیمارستان سالم رسوند ...
از ماشین پریدم پایین و دویدم توی بیمارستان تا کمک کنم ...
⭕️ بیمارستان خالی شده بود ... فقط چند تا مجروح با همون برادرِ سپاهی اونجا بودن ... تا چشمش بهم افتاد با تعجب از جا پرید ... باورش نمی شد من رو زنده می دید ...
🔹مات و مبهوت بودم ...
- بقیه کجان؟ ... آمبولانس پر از مجروحه ... باید خالی شون کنیم دوباره برگردم خط ...
🔶به زحمت بغضش رو کنترل کرد ...
- دیگه خطی نیست خواهرم ...خط سقوط کرد ...الان اونجا دست دشمنه ...😔
✅ یهو حالتش جدی شد ...
- شما هم هر چه سریع تر سوارِ آمبولانس شو برو عقب ... فاصله شون تا اینجا زیاد نیست ... بیمارستان رو تخلیه کردن ... اینجا هم تا چند دقیقه دیگه سقوط می کنه ...
یهو به خودم اومدم ...
- علی ... علی هنوز اونجاست ... ❤️
و دویدم سمت ماشین ...
🔷 دوید سمتم و درحالی که فریاد می زد، روپوشم رو چنگ زد ...
- می فهمی داری چه کار می کنی؟ ... بهت میگم خط سقوط کرده ...
هنوز تو شوک بودم ...
❇️ رفت سمتِ آمبولانس و درِ عقب رو باز کرد ... جا خورد ... سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد ...
- خواهرم سوار شو و سریع تر برو عقب ... اگر هنوز اینجا سقوط نکرده بود ... بگو هنوز توی بیمارستان مجروح مونده... بیان دنبال مون ...
من اینجا، پیششون می مونم ...
#ادامه 👇🏻
#ادامه_قسمت_نهم
🔸سوتِ خمپاره ها به بیمارستان نزدیک تر می شد ... سر چرخوند و نگاهی به اطراف کرد ...
- بسم الله خواهرم ... معطل نشو ... برو تا دیر نشده ...
🚐 سریع سوارِ آمبولانس شدم ... هنوز حالِ خودم رو نمی فهمیدم ...
- مجروح ها رو که پیاده کنم سریع بر می گردم دنبالتون ...
✅ اومد سمتم و در رو نگهداشت ...
- شما نه ... اگر همه مون هم اینجا کشته بشیم ... ارزشِ گیر افتادن و اسارتِ ناموسِ مسلمان ، دستِ اون بعثی های از خدا بی خبر رو نداره ...
"جون میدیم ... ناموسِ مون رو نه ..."
یا علی گفت... و در رو بست ...
🔷 با رسیدنِ من به عقب ، خبرِ سقوطِ بیمارستان هم رسید ...😞
✍🏼 پ.ن: "شهید سید علی حسینی" در سن ۲۹ سالگی به درجه رفیعِ شهادت نائل آمد ... پیکرِ مطهر این شهید هرگز بازنگشت ....
جهتِ شادی ارواحِ طیبه شهدا صلوات...🌷
🔹نه دلی برای برگشتن داشتم ... نه قدرتی ... همون جا توی منطقه موندم ... ده روز نشده بود، باهام تماس گرفتن ...
- سریع برگردید ...
موقعیت خاصی پیش اومده...📞
✈️ رفتم پایگاه نیرو هوایی و با پروازِ انتقالِ مجروحین برگشتم تهران ... دل توی دلم نبود ...
نغمه و اسماعیل بیرونِ فرودگاه با چهره های داغون و پریشان منتظرم بودن ... انگار یکی خاکِ غم و درد روی صورتشون پاشیده بود ...
⭕️ سکوتِ مطلق توی ماشین حاکم بود ... دست های اسماعیل می لرزید ... لب ها و چشم های نغمه ... هر چی صبر کردم، احدی چیزی نمی گفت ...
- به سلامتی ماشین خریدی آقا اسماعیل؟
- نه زن داداش ...
صداش لرزید... - امانته ...
🔶 با شنیدن "زن داداش" نفسم بند اومد و چشم هام گُر گرفت... بغضم رو به زحمت کنترل کردم....
- چی شده؟ ... این خبرِ فوری چیه که ماشین امانت گرفتید و اینطوری دو تایی اومدید دنبالم....؟⁉️
🔷 صورتِ اسماعیل شروع کرد به پریدن ... زیر چشمی به نغمه نگاه می کرد ... چشم هاش پر از التماس بود ...
✅ فهمیدم هر خبری شده ... اسماعیل دیگه قدرتِ حرف زدن نداره ...
⛔️ دوباره سکوت، ماشین رو پُر کرد ...
- حالِ زینب اصلاً خوب نیست ...
🔹بغضِ نغمه شکست ...
خبرِ شهادتِ علی آقا رو که شنید تب کرد ... به خدا نمی خواستیم بهش بگیم ... گفتیم تا تو برنگردی بهش خبر نمیدیم ... باور کن نمی دونیم چطوری فهمید...😔
💢 جملاتِ آخرش توی سرم می پیچید ... نفسم آتیش گرفته بود ... و صدای گریه ی نغمه حالم رو بدتر می کرد ... چشم دوختم به اسماعیل ... گریه امانِ حرف زدن به نغمه نمی داد... 😭
- یعنی چقدر حالش بده؟ ...
🔸بغضِ اسماعیل هم شکست ...
- تبش از ۴۰ پایین تر نمیاد ... سه روزه بیمارستانه ...💉🌡
صداش بریده بریده شد ...
- ازش قطعِ امید کردن ... گفتن با این وضع.....
🔹 دنیا روی سرم خراب شد ... اول علی ... حالا هم زینبم ...
📝رمان بدون تو هرگز (نوشته همسر وفرزند شهید سیدعلی حسینی)🥀
ادامه دارد...
به نام قادر پاک توانا 🔹 به نام آنکه جان بخشید مارا
خُرَّم آن روز که باز آیی و سعدی گوید
آمدی؟ وَه که چه مشتاق و پریشان بودم
💠 قصد داریم برای برنامه نیمه شعبان، بازهم شمارو شریک نذرمون در این مناسبت زیبا کنیم 😍
تا بتونیم باکمک شما دوستداران امام عزیزمون دراین ایام، در کنار مردم نازنین شهرمون نذر فرهنگیمون رو انجام بدیم ...
📌شماره کارت جهت واریز نذر فرهنگی شما عزیزان :
💌 6037997301663085
به نام م. تقی باشی
⭕️ تمام واریزی های شما توی این کارت صرف کار فرهنگی میشه⭕️
منتظر یاری سبــ💚ـزتون هستیم ...😍
https://eitaa.com/joinchat/1898315828C547d526330
💕ریحانه شو *لارستان*💕
به نام قادر پاک توانا 🔹 به نام آنکه جان بخشید مارا خُرَّم آن روز که باز آیی و سعدی گوید آمدی؟ وَه
رفقا یاری ڪنیــد✨
اگر بانی میشناسیــد حتما معرفی کنید
چون مراسم ولادت حضرت مهدے(عج)
و فعالیت در زمینه فرهنگ سازی مهدوی تو این جامعه ، خیلــــــــی مهمه!
اگر خودتون دست به خیرید کم نزارید، چون تو راه امام زمان خرج نکنید کی میخواید خرج کنید؟!
فکر کنید باعث تحـول یڪ نفـر بشیــد ،
چقــدر امام زمان خوشحال میشهـ
و چه نظـری بهتون میکنه...:')♥️
با حتی ۱۵ هزار تومن نذر فرهنگی ، میتونید تو ثواب این امر شریک باشید!✨
منتظر یاریتون هستیم تا زودتر ایده هامون رو اجرایی کنیم..
پس یاعلۍ🌸🌱
❌دوستانی که جدید به جمع ما اضافه شدن میتونن برای اطلاع از فعالیت های پویش به هشتگ های زیر مراجعه کنن:
#سال_اول
#سال_دوم
#سال_سوم
#سال_سوم_برنامه_اول
#سال_سوم_برنامه_دوم
#سال_سوم_برنامه_سوم
#سال_سوم_برنامه_چهارم
#سال_سوم_برنامه_پنجم
#سال_چهارم_برنامه_اول
#سال_چهارم_برنامه_دوم
#سال_چهارم_برنامه_سوم
#سال_چهارم_برنامه_چهارم
#سال_چهارم_برنامه_پنجم
#سال_چهارم_برنامه_ششم
#سال_چهارم_برنامه_هفتم
#سال_چهارم_برنامه_هشتم
#سال_چهارم_برنامه_نهم
#سال_پنجم_برنامه_اول
#سال_پنجم_برنامه_دوم
#سال_پنجم_برنامه_سوم
#سال_پنجم_برنامه_چهارم
#سال_پنجم_برنامه_پنجم
#سال_پنجم_برنامه_ششم
#سال_پنجم_برنامه_هفتم
#سال_پنجم_برنامه_هشتم
#سال_پنجم_برنامه_نهم
#سال_پنجم_برنامه_دهم
#سال_ششم_برنامه_اول
#سال_ششم_برنامه_دوم
#گزارش_فعالیت_یکساله
#سال_ششم_برنامه_سوم
#سال_ششم_برنامه_چهارم
#سال_ششم_برنامه_پنجم
#سال_ششم_برنامه_ششم
#سال_ششم_برنامه_هفتم
#سال_ششم_برنامه_هشتم
#سال_هفتم_برنامه_اول
#سال_هفتم_برنامه_دوم
#سال_هفتم_برنامه_سوم
#سال_هفتم_برنامه_چهارم
#سال_هفتم_برنامه_پنجم
#سال_هفتم_برنامه_ششم
❌ توجه داشته باشید که پخش تصاویر و ویدئو های اجرا با هر نام دیگری به غیر از
« پویش فرشتگان سرزمین من » شرعا جایز نبوده! و اعضای تیم فرشتگان قلبا راضی به این امر نیستند. ❌