eitaa logo
💕ریحانه شو *لارستان*💕
184 دنبال‌کننده
818 عکس
167 ویدیو
11 فایل
✨پویش فرشتگان سرزمین من لارستان✨ این کانال برای همراهی قدم به قدم با ماست😍 اگر اطلاعات بیشتری میخواید یا دوست دارین با ما همکاری کنین، به این آیدی مراجعه کنین😊🌱 🔸@Mn_t_ia شماره کارت جهت واریز نذر فرهنگی: 6037998254179608 م.تقی باشی
مشاهده در ایتا
دانلود
📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚 سلاااام به برو بچه های باحال و پایه کانال 😍 صبح قشنگ آدینه اتون بخیر و شادی🎈 مثل همیشه پیام دادم که یه خبر عالی بدم بهتون 😇 میدونین که، بعد امتحانا خوندن یه کتاب متفرقه خیلییی جوابه🤓📚 بعدددد فکر کنین اون کتاب هم باشه😁 دختر باشی و عاشق رمان نباشی،میشه اصلااا؟!🤨😅 بعد فکر کنین دور هم بخونیم و هی راجع بهش باهم دیگه صحبت کنیم 😆 واقعا دیگه چی میخوایین از خدا؟ شما رو این همههه خوشبختی محالهههه🤪 خیلی خببب، بسه دیگه، سنگین باشین☺️ بذارین برم سر اصل مطلب🧐 از این به بعد، انشاالله هفته ای دو قسمت رمان در کانال قرار میگیره 😍 در گوشی👂🏻: یه لحظه گوشتو بیار جلووو🤫 قسمت اولش امروز حوالی غروب تو گروه گذاشته میشه، پس عجله کن که کارهاتو سریع انجام بدی که اون موقع با خیال راحت بشینی رمان بخونی و لذتشو ببری🤓 قسمت بعدی رمان هم دوشنبه تقدیم نگاهتون میشه😍✨ همین دیگه 😊 غروب میبینمتون😉🌥 📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚🤓📚
1 *📿***💕***✅* زندگی من زندگی پر فراز و نشیبی هست. 🔶 همیشه از پدرم متنفر بودم. مادر و خواهرهام رو خیلی دوست داشتم اما پدرم رو نه ... 😒 آدم عصبی و بی حوصله ای بود. اما بد اخلاقیش به کنار، می گفت: دختر درس می خواد بخونه چکار؟😤 💢 نذاشت خواهر بزرگ ترم تا 14 سالگی بیشتر درس بخونه دو سال بعد هم عروسش کرد! اما من، فرق داشتم. من عاشق درس خوندن بودم بوی کتاب و دفتر، مستم می کرد... 👌🏼 می تونستم ساعت ها پای کتاب بشینم و تکون نخورم ✔️ مهمتر از همه، می خواستم درس بخونم، برم سر کار و از اون زندگی و اخلاق گند پدرم خودم رو نجات بدم ....😪 🔹چند سال که از ازدواج خواهرم گذشت، یه نتیجه دیگه هم به زندگیم اضافه شد "به هر قیمتی شده نباید ازدواج کنی".... 🔶 شوهر خواهرم بدتر از پدرم، همسر ناجوری بود. یه ارتشی بداخلاق و بی قید و بند! 🔹دائم توی مهمونی های باشگاه افسران، با اون همه فساد شرکت می کرد. 🔹اما خواهرم اجازه نداشت، تنهایی پاش رو از توی خونه بیرون بزاره مست هم که می کرد، به شدت خواهرم رو کتک می زد ... 😭 ⭕️ این بزرگ ترین نتیجه زندگی من بود: مردها همه شون عوضی هستن!!!! هرگز ازدواج نکن!!!😤 🔹 هر چند بالاخره، اون روز برای منم رسید روزی که پدرم گفت ❌ هر چی درس خوندی، کافیه...😤 💢 بالاخره اون روز از راه رسید ... موقع خوردن صبحانه، همون طور که سرش پایین بود ... با همون اخم و لحن تند همیشگی گفت: هانیه ! دیگه لازم نکرده از امروز بری مدرسه !😤 🔻 تا این جمله رو گفت، لقمه پرید توی گلوم!!! وحشتناک ترین حرفی بود که می تونستم اون موقع روز بشنوم ... 😨 بعد از کلی سرفه، در حالی که هنوز نفسم جا نیومده بود، به زحمت خودم رو کنترل کردم و گفتم: ولی من هنوز دبیرستان...😢 💢 خوابوند توی گوشم ... برق از سرم پرید ... هنوز توی شوک بودم که اینم بهش اضافه شد: 🔻 همین که من میگم ...😤 دهنت رو می بندی و میگی چشم! درسم درسم!!! تا همین جاشم زیادی درس خوندی!😠 🔹 از جاش بلند شد ... با داد و بیداد اینها رو می گفت و می رفت ... 🔹 اشک توی چشم هام حلقه زده بود😭 اما اشتباه می کرد، من آدم ضعیفی نبودم که! از خونه که رفت بیرون ... منم وسایلم رو جمع کردم و راه افتادم برم مدرسه! مادرم دنبالم دوید توی خیابون. 🔶 هانیه جان، مادر ... تو رو قرآن نرو ... 😰 پدرت بفهمه بدجور عصبانی میشه ... برای هر دومون شر میشه مادر ... بیا...😲 🔶 چند روز به همین منوال می رفتم مدرسه ... پدرم هر روز زنگ می زد خونه تا مطمئن بشه من خونه ام ... می رفتم و سریع برمی گشتم ... مادرم هم هر دفعه برای پای تلفن نیومدن من، یه بهانه میاورد ... 🔹 تا اینکه اون روز، پدرم زودتر برگشت ... 🔻 با چشم های سرخش که از شدت عصبانیت داشت از حدقه بیرون می زد ... بهم زل زده بود ... 💢 همون وسط خیابون حمله کرد سمتم ... موهام رو چنگ زد و با خودش من رو کشید تو ... 🔞 اون روز چنان کتکی خوردم که تا چند روز نمی تونستم درست راه برم ... حالم که بهتر شد دوباره رفتم مدرسه ... به زحمت می تونستم روی صندلی های چوبی مدرسه بشینم ... 😓 🔻 هر دفعه که پدرم می فهمید بدتر از دفعه قبل کتک می خوردم ... چند بار هم طولانی مدت زندانی شدم ... اما عقب نشینی هرگز جزء صفات من نبود ... 😤 💢 بالاخره پدرم رفت و پرونده ام رو گرفت ... وسط حیاط آتیشش زد ... هر چقدر التماس کردم ... نمرات و تلاش های تمام اون سال هام جلوی چشم هام می سوخت ... هرگز توی عمرم عقب نشینی نکرده بودم اما این دفعه فرق داشت ...🔥 🔶 اون آتش داشت جگرم رو می سوزوند ... تا چند روز بعدش حتی قدرت خوردن یه لیوان آب رو هم نداشتم ... خیلی داغون بودم ...😭 💢بعد از این سناریوی مفصل، داستان عروس کردن من شروع شد ... اما هر خواستگاری میومد جواب من، نه بود ... و بعدش باز یه کتک مفصل ... علی الخصوص اونهایی که پدرم ازشون بیشتر خوشش می اومد ... 🔹ولی من به شدت از ازدواج و دچار شدن به سرنوشت مادر و خواهرم وحشت داشتم ... ترجیح می دادم بمیرم اما ازدواج نکنم ... 😞 ✅ تا اینکه مادر علی زنگ زد.... 🔹 به خدا توسل کردم و چهل روز روزه نذر کردم ... التماس می کردم خدایا! تو رو به عزیزترین هات قسم ... من رو از این شرایط و بدبختی نجات بده ... 😭🙏 علی الخصوص که پدرم قصد داشت هر چه زودتر از دست دختر لجباز و سرسختش خلاص بشه! 🔺تا اینکه مادر علی زنگ زد و قرار خواستگاری رو گذاشت. شب که مادرم به پدرم گفت، رنگ صورتش عوض شد! 👺 طلبه هست؟! آخه چرا باهاشون قرار گذاشتی؟!😤 ترجیح میدم آتیشش بزنم اما به این جماعت ندم!😠 مثل همیشه داد می زد و اینها رو می گفت. مادرم هم بهانه های مختلف می آورد 🔹آخر سر قرار شد بیان که آبرومون نره ... اما همون جلسه اول، جواب نه بشنون! ولی به همین راحتی ها نبود. ادامه دارد...
*📿***💕***✅* 🏵 🍀 خانواده ⭕️ برعکس قبل، و برعکس بقیه دانشجوها ... شیفت های من، از همه طولانی تر شد ... نه تنها طولانی ... پشت سر هم و فشرده ... 🚷 فشار درس و کار به شدت شدید شده بود ... گاهی اونقدر روی پاهام می ایستادم که دیگه حس شون نمی کردم ... از ترسِ واریس، اونها رو محکم می بستم ... به حدی خسته می شدم که نشسته خوابم می برد...😴 🌙سخت تر از همه، رمضان از راه رسید ... حتی یه بار، کل فاصله افطار تا سحر رو توی اتاق عمل بودم ... عمل پشت عمل... 🌡💉 🔹انگار زمین و آسمان، دست به دست هم داده بود تا من رو به زانو در بیاره ... امّا مبارزه و سرسختی توی ژن و خونِ من بود...😌 💪🏼✌🏼 🔸از روز قبل، فقط دو ساعت خوابیده بودم ... کل شب بیدار ... از شدتِ خستگی خوابم نمی برد ... بعد از ظهر بود و هوا، ملایم و خنک ... ⛲️ رفتم توی حیاط ... هوای خنک، کمی حالم رو بهتر کرد ... 🙂 ❇️ توی حالِ خودم بودم که یهو دکتر دایسون از پشت سر، صدام کرد ... و با لبخند بهم سلام کرد... –امشب هم شیفت هستید؟ –بله... –واقعاً هوای دلپذیری شده... 🔷 با لبخند، بله دیگه ای گفتم ... و تهِ دلم التماس می کردم به جای گفتنِ این حرف ها، زودتر بره ... بیش از اندازه خسته بودم و اصلاً حس صحبت کردن نداشتم ... اون هم سرِ چنین موضوعاتی... به نشانه ادب، سرم رو خم کردم ... 🔸 اومدم برم که دوباره صدام کرد...❗️ –خانم حسینی ... من به شما علاقه مند شدم❤️ و اگر از نظرِ شما اشکالی نداشته باشه ... می خواستم بیشتر باهاتون آشنا بشم....... ❇️ برای چند لحظه واقعاً بریدم... –خدایا، بهم رحم کن ... حالا جوابش رو چی بدم؟... 🔸 توی این دو سال، دکتر دایسون ... جزء معدود افرادی بود که توی اون شرایط سخت ازم حمایت می کرد ... 🔹 از طرفی هم، ارشدِ من ... و رئیسِ تیمِ جراحی عمومی بیمارستان بود ... و پاسخم، می تونست من رو در بدترین شرایط قابلِ تصور قرار بده... 👨⚕–دکتر حسینی ... مطمئن باشید پیشنهادِ من و پاسخِ شما... کوچک ترین ارتباطی به مسائلِ کاری نخواهد داشت ... پیشنهادم صرفاً به عنوان یک مَرده ... نه رئیسِ تیمِ جراحی... 🔵 چند لحظه مکث کردم تا ذهنم کمی آروم تر بشه... –دکتر دایسون ... من برای شما به عنوان یه جراحِ حاذق و رئیس تیم جراحی ... احترام زیادی قائلم ... علی الخصوص که بیان کردید ... این پیشنهاد، خارج از مسائل و روابطِ کاریه... ✔️ _ امّا این رو در نظر داشته باشید که من یه "مسلمانم" ... و روابطی که اینجا وجود داره ... بین ما تعریفی نداره ... 🔞 _ اینجا ممکنه دو نفر با هم دوست بشن و سال ها زیرِ یه سقف زندگی کنن ... حتی بچه دار بشن ... و این رفتارها هم طبیعی باشه ... ❌ ✅🌺 _ ولی بین مردمِ من، نه ... ما برای خانواده "حرمت" قائلیم ... و نسبت بهم احساسِ مسئولیت می کنیم... _ با کمالِ احترامی که برای شما قائلم ... پاسخِ من منفیه...... 💢 روزهای اوّلی که درخواستش رو رد کرده بودم ... دلخوریش از من واضح بود ... سعی می کرد رفتارش رو کنترل کنه و عادی به نظر برسه ... مشخص بود تلاش می کنه باهام مواجه نشه ... توی جلساتِ تیمِ جراحی هم، نگاهش از روی من می پرید ... و من رو خطاب قرار نمی داد ... 🔶 امّا همین باعث شد، احترامِ بیشتری براش قائل بشم ... حقیقتاً کار و زندگی شخصیش از هم جدا بود... 📆 سه، چهار ماه به همین منوال گذشت ... 🔹 توی سالنِ استراحتِ پزشکان نشسته بودم که از در اومد تو ...بدون مقدمه و در حالی که ...اصلاً انتظارش رو نداشتم ، یهو نشست کنارم...🔺 👨⚕–پس شما چطور با هم آشنا می شید؟ ... اگر دو نفر با هم ارتباط نداشته باشن ... چطور می تونن همدیگه رو بشناسن و بفهمن به درد هم می خورن یا نه؟... ⁉️ همه زیرچشمی به ما نگاه می کردن ... با دیدنِ رفتارِ ناگهانی دایسون ... شوک و تعجب توی صورت شون موج می زد ... هنوز توی شوک بودم امّا آرامشم رو حفظ کردم... 🔹 _ دکتر دایسون ... واقعاً این ارتباطات به خاطرِ شناختِ پیش از ازدواجه؟ ... 🔞_ اگر اینطوره چرا آمارِ خیانت اینجا، اینقدر بالاست؟ ... یا اینکه حتی بعد از بچه دار شدن، به زندگی شون به همین سبک ادامه میدن ... ⭕️ و وقتی یه مَرد ... بعد از سال ها زندگی ... از اون زن خواستگاری می کنه ... اون زن از خوشحالی بالا و پایین می پره و میگن این حقیقتاً عشقه؟... یعنی تا قبل از اون عشق نبوده؟ ... یا بوده امّا حقیقی نبوده؟... ⁉️ خیلی عادی از جا بلند شدم و وسایلم رو جمع کردم ... 💭خیلی عمیق توی فکر فرو رفته بود... 🔸منم بی سر و صدا ... و خیلی آروم ... در حال فرار و ترک موقعیت بودم ... درِ سالن رو باز کردم و رفتم بیرون ... در حالی که با تمامِ وجود به خدا التماس می کردم که بحث همون جا تموم بشه ... توی اون فشارِ کاری... 🔹که یهو از پشت سر، صدام کرد..... 👇🏻
*📿***💕***✅* 🏵 🍀 خدای تو کیست؟ 🔵 خنده اش محو شد... –یعنی ... شما از من بدتون میاد خانم حسینی؟... 🔸 چند لحظه مکث کردم ... گفتنِ چنین حرف هایی برام سخت بود ... امّا حالا... –صادقانه ... من اصلاً به شما فکر نمی کنم ... نه به شما... که به هیچ شخص دیگه ای هم فکر نمی کنم ... نه فکر می کنم، نه..... بقیه حرفم رو خوردم و ادامه ندادم ... 💢 دوباره لبخند زد...😊 –شخص دیگه که خیلی خوبه ... امّا نمی تونید واقعاً به من فکر کنید؟... 🔹 خسته و کلافه ... تمام وجودم پر از التماس شده بود... –نه نمی تونم دکتر دایسون ... نه وقتش رو دارم، نه ... چند لحظه مکث کردم ... _ بدتر از همه ... شما دارید من رو انگشت نما و سوژه حرف دیگران می کنید... 😥 🔺–ولی اصلاً به شما نمیاد با فکر و حرفِ دیگران در مورد خودتون ... توجه کنید ... یهو زد زیرِ خنده ... اینقدر شناخت از شما کافیه؟ ... حالا میتونید بهم فکر کنید؟...☺️ ❇️ –انسان یه موجودِ اجتماعیه دکتر ... من تا جایی حرفِ دیگران برام مهم نیست که مطمئن باشم کاری که می کنم درسته ... 🔅 حتی اگر شما از من یه شناختِ نسبی داشته باشید ... من ندارم ... بیمارستان تمامِ فضای زندگی من رو پُر کرده ... وقتی برای فکر کردن به شما و خصوصیاتِ شما ندارم ... 🔹حتی اگر هم داشته باشم ... من یه "مسلمانم" ... و تا جایی که یادم میاد، شما یه دفعه گفتید ... از نظرِ شما، خدا ... قیامت و روح وجود نداره...🚫 🔶 در لاکر رو بستم... –خواهش می کنم تمومش کنید... و از اتاق رفتم بیرون.... ⭕️ یکی از بچه ها موقع خوردنِ نهار ...رسماً من رو خطاب قرار داد... –واقعاً نمی فهمم چرا اینقدر برای دکتر دایسون ناز می کنی...! اون یه مردِ جذاب و نابغه است ... و با وجودِ این سنی که داره تونسته رئیسِ تیمِ جراحی بشه... همین طور از دکتر دایسون تعریف می کرد ...😕 🔹و من فقط نگاه می کردم ... واقعاً نمی دونستم چی باید بگم ... یا دیگه به چی فکر کنم ... 🔺برنامه فشرده و سنگینِ بیمارستان... 🔺فشارِ دو برابر عمل های جراحی ... 🔺تحملِ رفتارِ دکتر دایسون که واقعاً نمی تونست سختی و فشار زندگی رو روی من درک کنه ... حالا هم که...... 🔸 چند لحظه بهش نگاه کردم ... با دیدنِ نگاهِ خسته من ساکت شد ... 🔵 از جا بلند شدم و بدون اینکه چیزی بگم از سالن رفتم بیرون ... خسته تر از اون بودم که حتی بخوام چیزی بگم...😞 سرمای سختی خورده بودم ...😷🤧 🏩📞 با بیمارستان تماس گرفتم و خواستم برنامه ام رو عوض کنن... 🤒 تبِ بالا، سر درد و سرگیجه ... حالم خیلی خراب بود ... توی تخت دراز کشیده بودم که گوشیم زنگ زد... 📲 چشم هام می سوخت و به سختی باز شد ... پرده اشکِ جلوی چشمم ... نگذاشت اسم رو درست ببینم ... فکر کردم شاید از بیمارستانه ... اما دایسون بود ....! 💢 تا گوشی رو برداشتم بدون مقدمه شروع کرد به حرف زدن... –چه اتفاقی افتاده؟ گفتن حالتون اصلاً خوب نیست... 🔷 گریه ام گرفت ... حس کردم دیگه واقعاً الان میمیرم ... با اون حال ... حالا باید... ❇️ حالم خراب تر از این بود که قدرتی برای کنترلِ خودم داشته باشم... –حتی اگر در حالِ مرگ هم باشم ...اصلاً به شما مربوط نیست... و تلفن رو قطع کردم ...... 🔸به زحمت صدام در می اومد ... صورتم گُر گرفته بود و چشمم از شدتِ سوزش، خیس از اشک شده بود... 💢 پشت سر هم زنگ می زد ... توانِ جواب دادن نداشتم ... 🔹 اونقدر حالم بد بود که اصلاً مغزم کار نمی کرد که می تونستم خیلی راحت صدای گوشی رو ببندم یا خاموشش کنم ... 📴 توی حالِ خودم نبودم ... دایسون هم پشت سر هم زنگ می زد... –چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... برو پی کارت... 👨⚕–در رو باز کن زینب ... من پشتِ درِ خونه ات هستم ... تو تنهایی و یک نفر باید توی این شرایط ازت مراقبت کنه... 🔷 –دارو خوردم ... اگر به مراقبت نیاز پیدا کنم میرم بیمارستان.... یهو گریه ام گرفت ... لحظاتی بود که با تمامِ وجود به مادرم احتیاج داشتم...😢 حتی بدون اینکه کاری بکنه ... وجودش برام آرامش بخش بود ... 💕 تب، تنهایی، غربت ... دیگه نمی تونستم بغضم رو کنترل کنم... 😭 –دست از سرم بردار ... چرا دست از سرم برنمی داری؟ ... اصلاً کی بهت اجازه داده، من رو با اسمِ کوچیک صدا کنی؟... اشک می ریختم و سرش داد می زدم... 🔺–واقعاً ... داری گریه می کنی؟ ... من واقعاً بهت علاقه دارم... توی این شرایط هم دست از سرسختی برنمی داری؟... ✳️ پریدم توی حرفش... –باشه ... واقعاً بهم علاقه داری؟ ... با پدرم حرف بزن ... این رسمِ ماست ...رضایتِ پدرم رو بگیری قبولت می کنم✔️ 🔵 چند لحظه ساکت شد ... حسابی جا خورده بود... –توی این شرایط هم باید از پدرت اجازه بگیرم؟...⁉️ 😳 🔸 آخرین ذره های انرژیم رو هم از دست داده بودم ... دیگه توانِ حرف زدن نداشتم... 😞 👇🏻
*📿***💕***✅* 🏵 🍀 احساست رو نشان بده 🏩 برگشتم بیمارستان ... باهام سرسنگین بود ... غیر از صحبت در مورد عمل و بیمار ... حرف دیگه ای نمی زد... ⭕️ هر کدوم از بچه ها که بهم می رسید ... اولین چیزی که می پرسید این بود... –با هم دعواتون شده؟ ... با هم قهر کردید؟... ❇️ تا اینکه اون روز توی آسانسور با هم مواجه شدیم ... چند بار زیرچشمی بهم نگاه کرد ... و بالاخره سکوتِ دو ماهه اش رو شکست... 👨⚕ –واقعاً از پزشکی با سطحِ توانایی شما بعیده اینقدر خرافاتی باشه.... 🔹 –از شخصی مثل شما هم بعیده ... در یه جامعه مسیحی حتی به خدا ایمان نداشته باشه.... 👨⚕ –من چیزی رو که نمی بینم قبول نمی کنم... 🔸–پس چطور انتظار دارید ... من احساسِ شما رو قبول کنم؟... منم احساسِ شما رو نمی بینم... 🖱آسانسور ایستاد ... این رو گفتم و رفتم بیرون... 💢 تمام روز از شدتِ عصبانیت، صورتش سرخ بود... 😡 چنان بهم ریخته و عصبانی ... که احدی جرات نمی کرد بهش نزدیک بشه... 🚷 سه روز هم اصلاً بیمارستان نیومد ... تمام عمل هاش رو هم کنسل کرد... 📳 گوشیم زنگ زد ... دکتر دایسون بود... –دکتر حسینی ... همین الان می خوام باهاتون صحبت کنم... بیاید توی حیاط بیمارستان... ⛲️ رفتم توی حیاط ... خیلی جدی توی صورتم نگاه کرد ... بعد از سه روز ... بدون هیچ مقدمه ای... ⚕ –چطور تونستید بگید محبت و احساسم رو نسبت به خودتون ندیدید؟ ... من دیگه چطور می تونستم خودم رو به شما نشون بدم؟ ... - حتی اون شب ... ساعت ها پشت در ایستادم تا بیدار شدید و چراغِ اتاق تون روشن شد ...💡 که فقط بهتون غذا بدم ...🍱❤️ - حالا چطور می تونید چشم تون رو روی احساسِ من ... و تمام کارهایی که براتون انجام دادم ببندید؟...⁉️ 🔺 پشت سر هم و با ناراحتی، این سوال ها رو ازم پرسید ... ساکت که شد ... چند لحظه صبر کردم... 🔹–احساس قابلِ دیدن نیست ... درک کردنی و حس کردنیه... حتی اگر بخواید منطقی بهش نگاه کنید ... احساس فقط نتیجه یه سری فعل و انفعالاتِ هورمونیه ... غیر از اینه؟ ... شما که فقط به منطق اعتقاد دارید ...چطور دم از احساس می زنید؟... ⁉️ 👨⚕–اینها بهانه است دکتر حسینی ... بهانه ای که باهاش ... فقط از خرافات تون دفاع می کنید... کمی صدام رو بلند کردم... ✅ –نه دکتر دایسون ... اگر خرافات بود ... عیسی مسیح، مرده ها رو زنده نمی کرد ... نزدیک به ۲۰۰۰ سال از میلاد مسیح می گذره ...شما می تونید کسی رو زنده کنید؟ ... یا از مرگِ انسانی جلوگیری کنید؟ ... تا حالا چند نفر از بیمارها، زیرِ دستِ شما مُردن؟ ... اگر خرافاته، چرا بیمارهایی رو که مُردن ... زنده نمی کنید؟ ... اونها رو به زندگی برگردونید دکتر دایسون ... زنده شون کنید... سکوتِ مطلقی بین ما حاکم شد ... 🔵 نگاهش جورِ خاصی بود... حتی نمی تونستم حدس بزنم توی فکرش چی می گذره... 🔶 آرامشم رو حفظ کردم و ادامه دادم... –شما از من می خواید احساسی رو که شما حس می کنید ... من ببینم ... محبت و احساس رو با رفتار و نشانه هاش میشه درک کرد و دید ... از من انتظار دارید ... احساسِ شما رو از روی نشانه ها ببینم ... اما چشمم رو روی رفتار و نشانه های خدا ببندم ... شما اگر بودید؛ یه چیز بزرگ رو به خاطر یه چیز کوچک رها می کردید؟... ❓ با ناراحتی و عصبانیت توی صورتم نگاه کرد...😤 👨⚕–زنده شدنِ مرده ها توسط مسیح ... یه داستانِ خیالی و بافته و پردازش شده توسط کلیسا ... بیشتر نیست ... همون طور که احساسِ من نسبت به شما کوچیک نبود... ⭕️ چند لحظه مکث کرد... –چون حاضر شدم به خاطرِ شما هر کاری بکنم ... حالا دیگه... من و احساسم رو تحقیر می کنید؟ ... اگر این حرف ها حقیقت داره ... به خدا بگید پدرتون رو دوباره زنده کنه...... 🔶 با قاطعیت بهش نگاه کردم... –این من نبودم که تحقیرتون کردم ... شما بودید ... شما بهم یاد دادید که نباید چیزی رو قبول کرد که قابلِ دیدن نیست... 🔵 عصبانیت توی صورتش موج می زد ... می تونستم به وضوح آثارِ خشم روی توی چهره اش ببینم و اینکه به سختی خودش رو کنترل می کرد ...😠 🔹امّا باید حرفم رو تموم می کردم... –شما الان یه حس جدید دارید ... حس شخصی رو که با وجودِ تمام لطف ها و توجهش ... احدی اون رو نمی بینه ... بهش پشت می کنن ... بهش توجه نمی کنن ... رهاش می کنن ... و براش اهمیت قائل نمیشن ... 🎴 تاریخ پر از آدم هاییه که ... خدا و نشانه های محبت و توجهش رو حس کردن ... امّا نخواستن ببینن و باور کنن...⛔️ شما وجودِ خدا رو انکار می کنید ... امّا خدا هرگز شما رو رها نکرده ... سرتون داد نزده ... با شما تندی نکرده...❣️
*📿***💕***✅* 🏵 🍀 بخشنده باش 🕰 زمان به سرعتِ برق و باد سپری شد ... 🔹 لحظاتِ برگشت به زحمت خودم رو کنترل کردم ... نمی خواستم جلوی مادرم گریه کنم ... نمی خواستم مایه درد و رنجش بشم ...💗 ✈️ هواپیما که بلند شد ... مثل عزیز از دست داده ها گریه می کردم... 😭 📆 حدود یک سال و نیم دیگه هم طی شد ... ولی دکتر دایسون دیگه مثل گذشته نبود ... حالتش با من عادی شده بود ... حتی چند مرتبه توی عمل دستیارش شدم... 🔶 هر چند همه چیز طبیعی به نظر می رسید ... امّا کم کم رفتارش داشت تغییر می کرد ... نه فقط با من ... با همه عوض می شد... 🌺 مثل همیشه دقیق ... امّا احتیاط، چاشنی تمامِ برخوردهاش شده بود ... ادب ... احترام ... ظرافتِ کلام و برخورد ... هر روز با روز قبل فرق داشت... ❇️ یه مدت که گذشت ... حتی نگاهش رو هم کنترل می کرد... دیگه به شخصی زُل نمی زد ... در حالی که هنوز جسور و محکم بود ... امّا دیگه بی پَروا برخورد نمی کرد... رفتارش طوری تغییر کرده بود که همه تحسینش می کردن ... به حدی مورد تحسین و احترام قرار گرفته بود ... که سوژه صحبت ها، شخصیتِ جدیدِ دکتر دایسون و تقدیرِ اون شده بود ...👏🏼👏🏼 در حالی که هیچ کدوم، علتش رو نمی دونستیم... 📳 شیفتم تموم شد ...لباسم رو عوض کردم و از درِ اتاق پزشکان خارج شدم که تلفنم زنگ زد... –سلام خانم حسینی ... امکان داره، چند دقیقه تشریف بیارید کافه تریا؟ ... می خواستم در مورد موضوعِ مهمی باهاتون صحبت کنم... 📞 🔹 وقتی رسیدم ... از جاش بلند شد و صندلی رو برام عقب کشید ... نشست ... سکوتِ عمیقی فضا رو پر کرد... 👨⚕–خانم حسینی ... می خواستم این بار، رسماً از شما خواستگاری کنم ...اگر حرفی داشته باشید گوش می کنم...و اگر سوالی داشته باشید با صداقت تمام جواب میدم... 😊 این بار مکثِ کوتاه تری کرد... ✅ –البته امیدوارم اگر سوالی در موردِ گذشته من داشتید ... "مثل خدایی که می پرستید بخشنده باشید ....." 🔷 حرفش که تموم شد ... هنوز توی شوک بودم... ۲ سال از بحثی که بین مون در گرفت، گذشته بود ... فکر می کردم همه چیز تموم شده امّا اینطور نبود... لحظاتِ سختی بود ... واقعاً نمی دونستم باید چی بگم ... برعکس قبل ... این بار، موضوع ازدواج بود... 💍 🔸نفسم از تهِ چاه در می اومد ... به زحمت ذهنم رو جمع و جور کردم... –دکتر دایسون ... من در گذشته ... به عنوان یه پزشکِ ماهر و یک استاد ... و به عنوان یک شخصیتِ قابلِ احترام ... برای شما احترام قائل بودم ... در حال حاضر هم ... عمیقاً و از صمیمِ قلب، این شخصیت و رفتار جدیدتون رو تحسین می کنم... نفسم بند اومد... ✳️ –امّا مشکلِ بزرگی وجود داره که به خاطر اون ... فقط می تونم بگم ... متاسفم..... 🔵 چهره اش گرفته شد ... سرش رو انداخت پایین و مکثِ کوتاهی کرد... 👨⚕–اگر این مشکل...فقط مسلمان نبودن منه... من تقریباً 7 ماهی هست که مسلمان شدم...🕋🌟 🖇 _ این رو هم باید اضافه کنم ... تصمیمِ من و اسلام آوردنم ... کوچکترین ارتباطی با علاقه من به شما نداره ... شما همچنان مثل گذشته آزاد هستید... _ چه من رو انتخاب کنید ... چه پاسخ تون مثل قبل، منفی باشه ... من کاملاً به تصمیمِ شما احترام می گذارم ...و حتی اگر مخالفِ احساسِ من، باشه ... هرگز باعث ناراحتی تون در زندگی و بیمارستان نمیشم.... 〽️ با شنیدنِ این جمالت شوکِ شدیدتری بهم وارد شد ... تپشِ قلبم رو توی شقیقه و دهنم حس می کردم ... مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... هرگز فکرش رو هم نمی کردم ... یان دایسون ... یک روز مسلمان بشه.....😳 🔹مغزم از کار افتاده بود و گیج می خوردم ... 🌺 حقیقت این بود که من هم توی اون مدت به دکتر دایسون علاقه مند شده بودم.....💖❤️ 🔵 امّا فاصله ما ... فاصله زمین و آسمان بود ... و من در تصمیمم مصمّم ... و من هر بار، خیلی محکم و جدی ... و بدون پشیمانی روی احساسم پا گذاشته بودم ... امّا حالا...... 🔸 به زحمت ذهنم رو جمع کردم... –بعد از حرف هایی که اون روز زدیم ... فکر می کردم... دیگه صدام در نیومد... 👨⚕ –نمی تونم بگم ... حقیقتاً چه روزها و لحظاتِ سختی رو گذروندم ... حرف های شما از یک طرف ... و علاقه من از طرف دیگه ... داشت از درون، ذهن و روحم رو می خورد ... تمام عقل و افکارم رو بهم می ریخت ... ⚡️ گاهی به شدت از شما متنفّر می شدم ... و به خاطرِ علاقه ای که به شما پیدا کرده بودم ... خودم رو لعنت می کردم ... 🌺✅ امّا "اراده خدا" به سمتِ دیگه ای بود ... همون حرف ها و شخصیتِ شما ... و گاهی این تنفّر ... باعث شد نسبت به همه چیز کنجکاو بشم ... 💕 اسلام، مبنای تفکر و ایدئولوژی های فکریش ... شخصیتی که در عینِ تنفّری که ازش پیدا کرده بودم ... نمی تونستم حتی یه لحظه بهش فکر نکنم..... 👇🏻