تا داخل شد متوجه خیسی لباس هایش شدم، گفتم: «حمید جان نگران شدم😟! چرا این همه دیر کردی؟ لباسات چرا خیس شده⁉️😥»
نمیخواست جوابم بدهد، طفره میرفت🙁، سر سفره غذا وقتی خیلی پا پیچش شدم تعریف کرد که با سرباز ها برای شستن موکت های حسینیه تیپ مانده است✌️🏻💙، پای به پای آنها کمک کرده بود👣، برای همین وقتی خانه رسید لباس هایش خیس شده بود. 💦
گفت: «برای حسینیه و کار خیر همه ما سرباز هستیم، داخل سپا #برو نداریم،#بیا داریم❗️💜»
با نگاهم پرسیدم : «فرقشون چیه؟🤔»
جواب داد: «فرق #برو و #بیا☝️🏻 اونجاست که وقتی میگی #برو یعنی خودت اینجا وایسادی، انتظار داری بقیه جلو دار بشن😕، ولی وقتی میگی #بیا یعنی خودت رفتی جلو، بقیه رو هم تشویق میکنی حرکت کنن🤗💖.»
اگه دلتون میخواد ادامه این ماجرا رو بدونید😉، و با زندگی شیرین حمید آقا و فرزانه خانوم بیشتر آشنا بشید...و بیشتر از عشق پاک شهدا بدونید💚 بهتون توصیه میکنم حتماً حتماً کتابِ بی نظیر #یادت_باشد♥️ رو بخونید... ✨
#یک_قاچ_مطالعه
#یادت_باشد
شهید 14 ساله زینب(میترا) کمایی به سال 1346 در آبادان به دنیا آمد؛ پدرش به نام های ایرانی علاقه داشت و اسم او را «میترا» گذاشت؛ وقتی او بزرگ شد، از نامش ناراضی بود و به همین خاطر آن را به «زینب» تغییر داد.
خانواده کمایی با شروع جنگ تحمیلی عراق علیه ایران و محاصره آبادان، به اصفهان رفتند اما برادر و خواهران زینب همچنان در آبادان مقاومت می کردند؛ زینب در سال 1359 به رغم آوارگی در شهر جدید و فرصت تحصیل سه ماهه، با موفقیت پایۀ سوم راهنمایی را گذراند.
زینب با آن که در «شاهین شهر» غریب بود اما فعالیتهای مذهبیِ خود را در آن شهر شروع کرد؛ علاوه بر فعالیت های متعدد فرهنگی، برنامه های خودسازی را نیز لحظه ای فراموش نمیکرد. نمودار برنامۀ خودسازی یک هفتهای این دانش آموز، مؤید این مطلب است.
فعالیت های مذهبی زینب، مورد غضب منافقین قرار گرفته بود و این کوردلان در آخرین نماز مغرب اسفند ماه سال 1360 هنگام بازگشت از مسجد او را ربودند؛ سپس با گره زدن چادرش او را خفه کرده و به شهادت رساندند.
پیکر مطهر زینب، سه روز بعد پیدا شد و با پیکرهای غرقِ به خون 360 شهید عملیات «فتح المبین» در اصفهان تشییع و در گلستان شهدای اصفهان به خاک سپرده شد.
این کتاب یک فصل دخترانه هست!حتمامطالعه ش کنید...
#یک_قاچ_مطالعه
کل هیکلم را خم کردم روی کاور.حاج سعید هم زرنگی به خرج داد و بین من و نماینده داعش حایل شد.مسلسل وار حرف می زد و لحنش بوی خشونت نمی گرفت.با دست چپم شروع کردم به جست و جو.درونم فریاد یا«یا زهرا» زدم و در کسری از ثانیه با دست راستم استخوان را برداشتم که فرو کنم داخل جیب شلوارم.کف دستم را بو نکرده بودم که استخوان توی جیبم جا نمی شود!پهن بود.به گمانم قسمتی از استخوان لگن بود.هرچه فشار می دادم نمی رفت داخل.ته دلم خالی شد.صدای مبهمی از کلمات عربی حاج سعید توی سرم می چرخید.چشمانم را بستم و باز از حضرت زهرا علیها السلام مدد خواستم.این دفعه با فشار مضاعف،استخوان را داخل جیب راستم چپاندم.صدای تپی کرد و رفت داخل.فکر کردم ته جیبم پاره شد.پیراهن بلندم افتاده بود روی شلوارم.خیالم از این بابت راحت بود که برجستگی شلوار پیدا نیست.
نفسم را دادم بیرون و کمر راست کردم.برای اینکه طبیعی جلوه دهم فانسقه را بیرون آوردم و رو به حاج سعید گفتم:«ازش بپرس میتونیم این رو برای شناسایی دقیق تر با خودمون ببریم؟!»نماینده داعش زیر بار نرفت.یک کلام روی حرفش ایستاد که «صور فقط!»
#یک_قاچ_مطالعه
ابوثمامه وقتی این سخن را شنید، خیالش از سوی عمرو آسوده شد. جمله آخر را گفت و رفت:
«به پسر زیاد بگو، عمر حکومت یزید کوتاه تر از آن است که او بخواهد خون خود را به پای او هدر دهد!»
و ابن اشعث با کینه ای پنهان به او نگریست که دور می شد. عمرو با لبخندی ظفرمند به ابن اشعث نگریست. ابن اشعث نگاه خود را از ابو ثمامه به عمرو چرخاند. عمرو گفت: «می بینی که اکنون حق آشکار شده و با همه ی خاندانش در راه کوفه است.»
ابن اشعث گفت: «حق آن است که تو با تدبیر عمل کنی!» بعد با دست به سمتی اشاره کرد که ابو ثمامه رفته بود و گفت:
«کسانی که از حکومت نصیبی ندارند و بر کنارند، از حقوق پایمال شده ی مردم سخن می گویند، هنگامی که نصیبی از حکومت می برند و بر کاری گمارده می شوند، فقط بر ثروت خود می افزایند.»
و اغواگر به عمرو نزدیک تر شد:
«اما تو هنوز پسر زیاد را نشناخته ای! او دوستانش را بسیار دوست می دارد و مردی بسیار بخشنده است که تا تو را از مال بی نیاز نکند، دست از تو برنمی دارد.»
عمرو عصبی گفت:
تو می خواهی مرا به بخشش های عبیدالله بفریبی، در حالی که آن چه حسین بن علی به من می بخشد، بسیار با ارزش تر از چیزی است که تو به آن دل خوش کرده ای!»
عمرو به تندی وارد خانه شد و این اشعث ناکام دندان بهم سایید.
#یک_قاچ_مطالعه
چه کار باید میکردم، اصلا چه کار میتوانستم بکنم؟ مصطفی داشت میرفت: تنهای تنها. اما من نمیخواستم بروم اصلا من اهل رفتن نبودم. نه میخواستم خودم بروم نه مصطفی. تازه او را کشف کرده بودم برنامهها داشتم برای فرداهای دوستی مان حالا او داشت میرفت. او داشت میشد رفیق نیمه راه، من که ماندم. من که اصلا اهل رفتن نبودم ماندن مصطفی، برای من خیلی مهم و با ارزشتر بود تا رفتنش. حالا باید او را چه طوری از رفتن منصرف میکردم. بدون شک خودش بود. مگر نه اینکه من نخواستم بروم و نرفتم پس اگر او هم از ته دل به خدا التماس میکرد که نرود حتما میتوانست دل خدا را به دست بیاورد. پس باید کاری میکردم که نگاه و خواست مصطفی عوض شود باید با خواست و تمایل او نظر خدا را هم برمیگرداندم.
#یک_قاچ_مطالعه
عجیب بود رابطه ی میان این پدر و پسر. من گمان نمی کنم در تمام عالم، میان یک پدر و پسر این همه تعلق، این همه عشق، این همه انس و این همه ارادت حاکم باشد. من همیشه مبهوت این رابطه ام. گاهی احساس می کردم که رابطه حسین و علی اکبر فقط رابطه ی یک پدر و پسر نیست. رابطه ی باغبان با زیباترین گل آفرینش است. رابطه ی عاشق و معشوق است. رابطه ی دو انیس و همدل جدایی ناپذیر است. احساس می کردم رابطه ی علی اکبر با حسین فقط رابطه ی یک پسر با پدر نیست. رابطه ی ماموم و امام است. رابطه ی مُحبُّ و محبوب است و اگر کفر نبود، می گفتم رابطه ی عابد و معبود است. نه... چگونه می توانم با این زبان الکن به شرح رابطه ی میان دو اسم اعظم بپردازم؟ بارها در کوچه پس کوچه های این رابطه، گیج و منگ و گم می شدم. می ماندم که کدامیک از این دو مرادند و کدامیک مرید؟ مراد حسین است یا علی اکبر؟ اگر مراد حسین است -که هست- پس این نگاه مریدانه او به قامت علی اکبر، به راه رفتن او، به کردار او و حتی به لغزش مژگان او از کجا آمده است؟! و اگر محبوب، علی اکبر است پس این بال گستردن و سر ساییدن در آستان حسین چگونه است؟ همیشه این کلمات من را با خودش به جایی می برد که نمی دونم کجاست، توی یه بی وزنی عجیب، بین زمین و آسمان می مونم، بین عشق و دوری، بین مرگ و خون، بین درد و رهایی، بین آزادی و اسارت."
#یک_قاچ_مطالعه
پاسخ شوخی دادن به سوال جدی کمال بی ادبی است .
تو دنیای بی رحم امروز ، هزاران عامل هست که آدمو زمین گیر می کنه و از کمترین و کوچک ترین تحرکی باز می داره . کاش آدم بتونه از اول زیر بار تعلقات نره که سر بزنگاه کم نیاره .
مصیبت اصلی اینه که ما اساسا طالب امام نیستیم . طالب حل مشکلاتمون توسط امام هستیم . برای امام شانی در حد وسیله یا کارپرداز قائلیم .
.
.
اگه دوست دارید ماجرای این کتاب جذاب رو بدونید...
و با امام زمانتون بیشتر آشنا بشید و عاشقانه سربازیش رو بکنید... 🙂❤️
بهتون توصیه میکنم حتما این کتاب زیبا رو مطالعه کنید
.
#یک_قاچ_مطالعه 🌸
یک روز مهمانشان بودیم صحبتمان گل انداخته بود که آرمیتا آمد او را نوازش کرد و بوسید او را سخت در آغوش گرفته بود و می فشرد انگار میخواست آرمیتا را بخشی از وجودش کند آرمیتا که رفت داریوش:( گفت من نمیدانم آنهایی که در حادثه ای کشته میشوند چه بر سر بچه هایشان می آید) بعد از شهادت این جمله مدام در ذهنم تکرار میشد آن را با یکی از نزدیکان شهید مطرح کردم ایشان گفت:"مثل اینکه یادتان رفته است که شهدا زنده اند" 🙂❤️
اگه دوست دارید با خطرات و زندگی شیرین شهید علم، شهید داریوش رضای نژاد بیشتر آشنا بشین بهتون توصیه میکنم حتما کتاب #شهید_علم(دفتر دوم، نخبه شهید داریوش رضایی نژاد در آینه خاطرات)رو مطالعه کنید 😇🌸🌸🌸
#شهید_علم
#یک_قاچ_مطالعه
[...رفتم طرف شیلنگ ابی که گوشه باغچه افتاده بود. شیر را باز کردم . خدا را شکر آب می آمد. اول دستم را که بعد از جمع کردم مغز پیرمرد خاکمال کرده بودم شستم. بعد دستم را پر از آب کردم و به طرف دهان بچه بردم. صدای گریه اش آرام شد و دهانش را به آب نزدیکتر کرد ولی سریع سرش را برگرداند و گریه اش را از سر گرفت... بی تابی بچه را که می دیدیم به بی کسی و بی پناهیش فکر می کردم و می خواست دلم بترکد. دیگر نتوانستم جلوی اشکهایم را بگیرم. رفتم توی همان وانتی که هنوز مشغول تخلیه جنازه هایش بودند. نشستم. چهره زنهای کشته شده به نظر می آمد. یعنی کدامیک از اینها مادر این طفل معصوم بودند؟...]
اگه علاقه دارید از داستان زندگی این شیر زنِ هشت سال جنگ دفاع مقدس بیشتر بدونید🙃🌸 و از فداکاری ها و تلاش های بی وقفه زنان مجاهد در خط مقدم و پشت جبه ها آگاه بشین
بهتون توصیه می کنم حتما کتاب بی نظیر #دا رو مطالعه کنید... 💖
#یک_قاچ_مطالعه
#دا
وسطای حرف سیلون، اَمبروژا هم رسید. نشست سر میز و با خوشحالی گفت: «اوه … چه خوب که رسیدم! درباره چی حرف می زنید؟» عمر گفت: «درباره اینکه رئیس جمهورتون گفته می خواد به ایران حمله کنه و این کار رو هم میکنه.» انگار یه کاسه آب ریختن روی سر اَمبروژا. خوشحالی ش رو قورت داد و گفت: «اون رئیس جمهور من نیست.» رو به عمر گفتم: «نه، حمله نمی کنه.برای اون همین قدر که تهدید کنه و بعضیا جدی بگیرنش و سرش بحث کنن و بترسن کافیه.» عمر گفت: «مثل اینکه متوجه نیستی!» امریکا بزرگ ترین قدرت دنیاست. اگه اشاره کنه، همه بدبخت می شن؛ حتی شما. (این لغت «حتی» که گفت خیلی معنی داره ها!) خود بوش گفته«اگه ایران سر مسئله هسته ای تسلیم نشه، بدبختش می کنیم.» گفتم: «خوشبختی و بدبختی رو امریکا واسه ما تعریف نمی کنه که حالا با حرف اون ما بدبخت شیم. رئیس جمهور آمریکا هم عادت کرده حرف بیخود زیاد بزنه» عمر از اَمبروژا پرسید: «تو چی میگی؟ بوش گفته تا ماه جون حتماً به ایران حمله می کنه.»
اگه دوست دارید از قضایای این ماجرای شگفت بیشتر بدونید و بصیرتتون بیشتر بشه... 😊🌸
توصیه میکنم حتما کتاب فوق العاده ی #خاطرات_سفیر رو مطالعه کنید... ❤️
#خاطرات_سفیر
#یک_قاچ_مطالعه
این بار انگشت شومشان را روی عزیز (چوپون) و چند نفر دیگر گذاشتند. بچههایی که با عزیز به اتاق شکنجه رفتند تعریف کردند: عزیز را از پا آویزان کرده و با شلاق به سر و صورتش میکوبیدند. وقتی پایش را باز کردند، کلت را روی شقیقهاش گذاشتند و به او گفتند: عزیز این تیر خلاص است. هر وصیتی داری سریع بگو تا دوستانت به خانوادهات برسانند. 💥
آنقدر به سر عزیز ضربه زده بودند که لکنت افتاده بود و دیگه نمیتونست حرف بزنه. خون از دهان و دل و رودهاش بیرون میریخت، آب به سر و صورتش زدند و گفتند: یظّیک فرصه اتوصی. اللیله الرصاصه القاتلک سهمک. (بهت فرصت میدهیم که وصیت کنی. امشب تیر خلاص سهم توست.💔)
عزیز التماس میکرد و فرصت وصیت میخواست. بعد از نیم ساعت که آرام شد عراقیها کنجکاو شده بودند که بفهمند عزیز چه وصیتی دارد❗️
درحالی که از دهان و حلقش خون میریخت با لکنت زبان گفت: از گوسفندهایی که آوردهام یکی را برای سلامتی امام خمینی قربانی کنید:}❤️💚
وقتی مترجم این جمله را برایشان ترجمه کرد دوباره تنش را با شلاق تکه پاره کردند. وقتی او را به اتاق انداختند دیگر قدرت تکلم نداشت و قابل شناسایی نبود.🖤
دیدن این صحنهها بسیار دردآور بود. فقط باید تحمل میکردیم. بر اثر ضربات زیادی که بر سرش وارد شده بود، پی در پی دچار تشنج میشد و صبح همان روز بعد از چند بار تشنج به شهادت رسید.🌷💔✨
اگه دوست دارید با خاطرات این آزاده ی عزیزمون {معصومه اباد} بیشتر آشنا بشین و از دلاور مردی های شهدا و رزمنده هامون بیشتر بدونید،توصیه میکنم حتما کتاب#من_زنده_ام رو مطالعه کنید🌸
#من_زنده_ام
#یک_قاچ_مطالعه
همین که پای کلمب به اولین جزیرهی قاره آمریکا رسید، اجرای حقوق بشر را شروع کرد. مشکل این بود که در سراسر قاره حتی یک بشر پیدا نشد که کلمب و دوستانش بتوانند حقوق او را محاسبه و پرداخت کنند! کلمب در خاطراتش نوشته: «همین که به اولین جزیرهی سرزمین جدید رسیدم عدهای از بومیان را اسیر کردم تا قدرتم را به آنان نشان دهم.» البته مقصود کلمب همین قضیهی پرداخت حقوق بوده و این یعنی متن را باید اینجوری خواند: «در اولین جزیره عدهای از بومیان را دعوت کردم تا با حقوق بشر آشنا شوند!»
گام دیگر کلمب برای آشناسازی بومیان سرزمین جدید با حقوق بشر، فهماندن نسبت «طلا و مس» به آنها بود! او و یارانش همه بومیان بالای ۱۵ سال جزیرهی کیکائو در آمریکای مرکزی را مجبور کردند تا هر سه ماه مقداری معین طلا جمع آوری کرده و به کلمب تحویل بدهند و به جای آن حلقهای مسی به گردنشان آویزان کنند. آن وقت هر سرخ پوست ۱۵ساله ای که گردنش فاقد حلقهی مسی بود به صورتی مختصر جریمه میشود، جریمهاش هم این بود که یک دستش را قطع میکردند تا از خونریزی بمیرد.
البته قبول دارید این جریمه برای یک بومی که نتوانسته رابطهی میان «طلا و مس» را درک کند جریمهی زیادی نیست! بالاخره بومیان یک روزی باید این رابطه را درک میکردند. واقعاً یک بومی که نتواند این رابطه را بفهمد، چطور میتواند با بشر و حقوق و مزایای او آشنا بشود
اگه دوست دارید از گذشته ی آمریکا بیشتر بدونید 🙃
و به صورت طنز ماجراهای تلخ و واقعیش رو بفهمید...✌️🏻
بهتون پیشنهاد میکنم حتما کتاب #تاریخ_مستطاب_امریکا رو مطالعه کنید 🌸
#یک_قاچ_مطالعه
#تاریخ_مستطاب_امریکا