eitaa logo
ریحانه های بهشتی
45 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
655 ویدیو
22 فایل
یه جمـع دخترونـــــه باحال💛🌸 خوش آمدی ریحانه بهشـــــــتی😍 آی دی ادمین : @razi_h86
مشاهده در ایتا
دانلود
پارت سوم: داشت بغضم سر باز میکرد که تیمور،ماشین را وسط خیابان متوقف کرد. با اندک جانی که در تنم مانده بود،دستگیره در را کشیدم و چادرم را محکم در مشت گرفتم و شروع به دویدن کردم. از دور فقط سیاهی جمعیت دیده میشد. به چهارراه که رسیدیم،چند آمبولانس وسط خیابان ایستاده بودند. عده ای از دیوار حسینیه بالا رفته بودند و داخل را نگاه میکردند و بعضی ها هم به سر زنان و حسین گویان،از در ورودی برادران بیرون می دویدند. تیمور با چشمان سرگردانش،اطراف را برانداز کرد. از گوشه کنار،صدای جیغ و داد و فریاد بلند بود.مبهوت به تیمور خیره شدم. _گوشی......با گوشی زنگ بزن به راضیه ببین کجاس؟! با عجله جیب شلوار و پیراهنش را وارسی کرد. _نیاوردم.یادم رفت بیارمش....نگاه کن مریم،من میرم دنبال هدایت،تو هم برو دنبال راضیه. شهین،خواهر تیمور و آقای باشید به خاطر ما به شیراز آمده بودند. به همین خاطر تیمور نگرانش بود. با چشمان مه گرفته ام،راه مستقیم خود را دویدم. ناگهان یادم روز تولدش افتاد و با خودم گفتم:(راضیه تو بیمه شده ای،بیمه حضرت زهرا!تو رو به خودشون سپردم.) یازده شهریور،وقت اذان ظهر بود که خدا راضیه را بهمان بخشید.روی تخت بیمارستان نیمه حال افتاده بودم که پرستاری وارد اتاق شد و به سراغ دیگر تخت ها رفت.مادرم روی صندلی،کنارم نشسته بود و با نگاه،روی صورتم مانده بود. _بیدار شدی؟ سرم را به نشانه تائید تکان دادم و گفتم:(ننه،بچه م کجاس؟سالمه؟) دستم را فشرد و گفت:(ها.....یه مرضیه دیگه.)
پارت چهارم: به آرامی پلک هایم را بستم؛دستانم را به سمت آسمان بالا بردم و خدا را شکر کردم.مادرم با تعجب گفت:(ننه خیلی خوشحالی!همه چشم انتظار پسر بودنا! حتی تیمور!) لبخند کم رمقی روی لبانم نشست.همیشه از خدا می خواستم دوتا دختر نصیبم کند و به نیت حضرت زهرا سلام الله علیها، اسم هایشان را راضیه و مرضیه بگذارم و بیمه ی بی بی بشوند. دختر برایمان رحمت بود، سر مرضیه که باردار شدم، تیمور توی پتروشیمی به عنوان راننده آتش نشان استخدام شد. می دانستم با آمدن دختر دوم هم اتفاقات خوبی خواهد افتاد؛اما تیمور دوست داشت بچه مان پسر باشد. دست روی شکمم می کشید و می گفت می خواهم اسمش را مرتضی بگذارم و نوکر امام علی علیه السلام شود. وقتی راضیه به دنیا آمد در بیمارستان،صورت روشن و چشمان بزرگ و قهوه ایش در چشمان تیمور جا گرفت،انگار چشم انتظار همین دختر بوده است. آنقدر وابسته اش شد که تحمل دوریش را نداشت.امشب برای من هم دوری سه ساعته اش داشت غیر قابل تحمل میشد. مقابل حسینیه همین طور که جهت عکس بقیه جلو میرفتم،در چهره ی کسانی که از روبه رویم گذر میکردند دقیق تر شدم تا شاید راضیه را بیابم. با هر چند قدمی،خبری می شنیدم که بر دلم چنگ می انداخت. _یعنی صدای چی بود؟ما که اول حسینیه بودیم،چیزی نفهمیدیم! _فکر کنم یه چیزی ترکید! _وای! یه لحظه آخر حسینیه مثل روز روشن و داغ شد!!!!
10.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
دلبرجان❤️‍🩹در لیالی قدر من بنویس: هوالشهید🥀
🌷کلاس اول دبیرستان بود. دو یا سه هفته ایی از مدرسه میگذشت، یک روز با چشمانی پر از اشک و چهره ای غمگین به خانه آمد. گفتم: مامان! راضیه جان چرا ناراحتی؟! گفت: مامان توی سرویس مدرسه راننده و بعضی از بچه ها نوار ترانه روشن میکنند و من اذیت میشوم. چندین بار به آنها تذکر دادم و خواهش کردم اما میگن تو دیگه شورشو در آوردی...! 🌷یک روز یکی از بچه ها پرسید: راضیه تو چرا اصرار داری ترانه روشن نکنند؟! میگوید:گوشی که صدای حرام بشنود صدای امام زمانش را نمی شنود و چشمی که حرام ببیند توفیق دیدن امام زمان خود را پیدا نمیکند...!! کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان ایتا https://eitaa.com/khaterat_razmandegan کانال خاطرات فراموش شده در پیام رسان بله https://ble.ir/khaterat_razmandegan
معرفی کتاب راض بابا📚 خاطرات شهیده راضیه کشاورز نویسنده: طاهره کوه‌کن✍🏻 نشر شهید کاظمی📚 کتاب راض بابا نوشته طاهره کوه‌کن است که خاطرات شهیده راضیه کشاورز است.  این کتاب روایت دختر نوجوانی است که تمام تلاشش را می‌کند بهترین باشد ولی در شانزدهمین بهار عمرش حادثه‌ای رخ می‌دهد و او را در رسیدن به خواسته‌اش کمک می‌کند. انفجاری که در سال ۱۳۸۷ در حسینیه سیدالشهدای شیراز رخ داد، نقطه اوج زندگی او را رقم زد. شهیده راضیه کشاورز ۱۱ شهریور ۱۳۷۱ در مرودشت شیراز به دنیا آمد. والدینش به خاطر ارادتی که به خانم فاطمه زهرا (س) داشتند نامش را راضیه گذاشتند.  سرانجام در سن ۱۶ سالگی در فروردین ۱۳۸۷ بعد از آنکه از زیارت بارگاه امام رئوف به شهرش بازمی‌گشت بر اثر انفجار تروریستی شهید شد.🥀 خواندن کتاب راض بابا را به چه کسانی پیشنهاد می‌کنیم: این کتاب را به تمام علاقه‌مندان به زندگی این شهیده پاک پیشنهاد می‌کنیم🌱 کانال شهیده راضیه کشاورز🌱 ♡@shahideRaziehkeshavarz
•• 🫀🪐 . . •| کتاب راض بابا |• / صفحه ‌۷ شما دختر من رو ندیدین؟ - چی؟ راضیه؟ چِش شده؟ ‌ ....- - باشه باشه. الان خودمون رو میرسونیم. دستانش میلرزید که تلفن را قطع کرد. اول اطرافش را پایید و بعد همین طور که سوئیچ را از جاکلیدی بر‌میداشت،حرف های مبهمی زد. وقتی حال تیمور را دیدم، ناگهان در تمام بدنم احساس سردی کردم. بدون هیچ سؤالی به طرف اتاق رفتم و چادرم را از سر چوب لباسی کشیدم. همینطور که میدویدم، بازش کردم.و به سر انداختم. در آن لحظه بدون گفتن حرفی به مرضیه و علی که در اتاق بودند، از خانه بیرون زدیم. پله ها را دو تا یکی رد کردیم و سوار ماشین شدیم. تیمور بدون ملاحظه سرعتش را زیاد میکرد. و با بوق زدن، ماشین های مقابلش را کنار می‌کشید. مدام با چپ و راست شدن سریع ماشین، تکان میخوردم. ادامه دارد... کپی اکیدا ممنوع!!!!!🚫 🍃اللهم صل علی محمد و آل محمد🍃 • کانالِ شهیده راضیه کشاورز :) 🌱| @shahideRaziehkeshavarz