💢خنده بیجا
🔰هوا سرد بود و بخار دهان از لابه لای عبایی که روی سر کشیده بودم به هوا میرفت، با عجله پشت سر سید محمد حسین طباطبایی وارد کلاس شدم.
🔸مثل هر روز پای منبر جایی برای خود دست و پا کردم.
🔹استاد با لهجه شیرین اصفهانی گرم بحث شده بود و شیخعلی مدام حرف استاد را قطع میکرد تا شاید به جواب سوالش برسد.
🔸استاد مکثی کرد و گفت: وقت کلاس رو با اشکال بی اساس نگیر.
🔹همه خندیدند و من هم خندهام گرفت.
🔸بعد کلاس سید محمد حسین سر را زیر انداخت و بیرون رفت، با عجله پشت سرش دویدم، از دور صدایش کردم. برگشت، چهره در هم کشیده بود، با اخم گفت: تو چرا خندیدی؟
🔹اگر مطلبی را تو خوب و روان میفهمی باید خدا را شکر کنی نه اینکه به دیگران بخندی.
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند
اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ❤️
✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️
@reyhanenabbe
https://eitaa.com/joinchat/3883860013C33be20ec18
💢عمر کوتاه
✍اسکندر، با لشکرکشیهای پیاپی و فتح سرزمینهای جدید، به شهری رسید که تا آن زمان نظیرش را ندیده بود؛ شهری سرسبز و آباد با مردمانی شاد و خرم.
🔸او فرمان داد تا اردوگاهی در حوالی آن شهر برپا کنند.
🔹در حین گشت و گذار، به قبرستانی رسید که روی سنگ قبرها نوشتههایی عجیب توجهش را جلب کرد.
🔸روی یک قبر نوشته بود: یک سال، روی دیگری: سه سال و روی سومی: پنج سال و هیچکدام از این اعداد از پانزده یا بیست سال بیشتر نبود.
🔹اسکندر بسیار تعجب کرد که چگونه در این سرزمین خوش آب و هوا، عمر مردم اینقدر عمرشان کوتاه است.
🔸او بزرگان شهر را فراخواند و از آنها درباره این راز پرسید.
🔹پیرمردی با لبخندی گفت: ای پادشاه! ما هم مانند شما عمر طولانی میکنیم، اما ما تنها آن سالهایی را که صرف کسب دانش و معرفت و رشد خود کردهایم، عمر واقعی میدانیم.
🔸سالهایی که در بیهودگی و لذتجویی گذراندهایم را از عمر خود کم میکنیم.
🔹به همین دلیل است که روی سنگ قبرها، تنها سالهایی را مینویسیم که برای ما ارزشمند بوده است.
📚داستانهایی از فضیلت علم علی، میرخلف زاده، ص ۴۵.
#اللّهمَّعَجِّلْلِوَلِیِّڪَالفَرَج ❤️
✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️✏️
@reyhanenabbe
https://eitaa.com/joinchat/3883860013C33be20ec18
📎 #کودک_نوجوان
📎 #داستانک
📎 #سیره_علما
📎 #پند_قند