eitaa logo
ریحانه النبی
126 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
4.2هزار ویدیو
266 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
ریحانه النبی
#اللّهمَّ‌عَجِّلْ‌لِوَلِیِّڪَ‌الفَرَج 🖤 @reyhanenabbe https://eitaa.com/joinchat/3883860013C33be20ec
شخصی بدون واسطه برای خود من تعریف می کرد که در ایام کرونا یک موکبی بود برای ورامین و درخواست داد که ما می خواهیم چند روزی در چایخانه خدمت کنیم. رفتیم سراغ چند نفر از خیرین برای چایخانه و گفتیم که نیاز به این چند اقلام داریم به ما گفتند بروید در بازار نزد فلان شخص و از او تحویل بگیرید. گفت: «من او را می شناختم و گفتم این بنده خدا اهل نماز و خدا و موکب و نذری نیست. من چطور از او کمک بگیرم؟» به من گفتند، حالا برو این تنها کسی است که اقلام مورد نیاز را به دست شما می رساند. این بنده خدا می گوید: من رفتم سراغ آن شخص خَیِر و گفتم: «ما این میزان شکر میخواهیم.» گفت: «بروید و فردا بیایید.» ما فردا که مراجعه کردیم گفت: «من در این صورت به شما شکر می دهم که من را هم با خودتان ببرید.» بچه های موکب گفتند: «ما اگر این را با خودمان ببربم فردا همه شهر می پیچد که این شخصی که اعتقادی نداشت را با خودشان آوردند در حرم و شاید حرم به ما خُرده بگیرد که چرا این شخص را آوردید و اصلاً تأیید حراست نشود.» از طرفی هم آن آقا گفت من فقط در صورتی کمک می کنم که خودم باشم. آخر ما قبول کردیم و آمد و لباس سبز خادمی را پوشید. ما بین خودمان می گفتیم حتماً از این کار می خواهد تبلیغی برای خودش داشته باشد. ولی به مسئول موکب گفت: «حالا که موافقت کردید من بیایم‌ من یک درخواستی از شما دارم؛ به من فقط اجازه شستشوی استکانها را بدهید. من کار دیگری نمی خواهم انجام بدهم و شروع کرد به شستن. گریه می کرد و می شست. حتی زمانی که ما به سمت محل اسکان و استراحت می رفتیم نمی آمد و می گفت: «من می روم و یکی دو ساعت کار دارم. ما همه فکر می کردیم هتلی گرفته و می رود در آن جا استراحت می کند. ولی یکی از بچه های شیفت خیلی اتفاقی دید در زمان استراحت این شخص می رود بالای سر حضرت می نشیند و زار زار گریه می کند. روز آخر که تمام شد و این گروه جمع کردند و رفتند، به مسئول موکب خبر رسید که آن خَیِر به محض رسیدن به ورامین فوت می کند و عاقبت به خیری؛ یعنی همین؛ شخصی که اعتقادی به هیچ چیزی نداشت، روزهای آخر عمرش به پابوس آقا آمده بود که لباس سبز خادمی را با من دفن کنید. در واقع حُر شد و با حال عشق آمده بود و اینطور خدمت زائرین آقا را می کرد. و حتی به خانواده اش سپرده با آقا به دیدار معبود رفت.»
قطعه‌ ۴۲؛ روایت بی‌صدای عشق سیده یاسمن رودباری ✍ جنگ تمام شد! و من دست‌هایم را برای نوشتن به زحمت پیدا کرده ام. پاهایم توی کوچه افتاده است. چشم‌ها و گوش‌هایم که هنوز سرود «ای ایران ایران» بر آنها بود را از گوشه گوشهٔ خانه برداشتم. دلم را اما پیدا نکردم. دلم را که هزار هزار تکه شده بود و بر خاک وطن افتاده است هنوز پیدا نکرده‌ام. دیدار غریبی بود؛ خودم را جا دادم بینشان که باشم، که ببینم، که بشنوم. کسی نمی‌داند من آن روز چندبار شکستم از دیدار کسانی که فقط پیراهنشان مانده بود. همکلام شدم با زهرا بغدادی که در معراج شهدا صدایش می‌زنند: «مامان بغدادی». خواهر دو شهید است و همسر شهید یحیی سیدی. بعد از ۳۰ سال پیکر شوهر شهیدش برگشته. از زمان دفاع مقدس خانه‌شان پشتیبانی جبهه و جنگ بوده. از آن روزها این طور تعریف می‌کند: «زخم‌های شوهرم را خودم پانسمان می‌کردم؛ شوهرم می‌گفت: زودتر خوب شدم چون تو از من پرستاری کردی. پرستار نبودم؛ تجربه نداشتم. کتفش را ترکش برده بود. زخمها را می‌تراشیدم و پانسمان می‌کردم» پای صحبت‌های مامان بغدادی که بنشینی از آن‌هایی است که تو را غرق می‌کند. غرق لحظاتی که نمی‌دانی چطور می‌گذرد. از آن‌هایی که خودشان زود می‌گذرند اما تأثیر و یادشان می‌ماند در قلب‌ها... اینجا معراج شهداست... معراجی که بعد از حملهٔ رژیم صهیونیستی، میزبان شهیدانی است که غیرنظامی اند. زن و بچه و شیرخوار... و بانوانی بر بالین این شهیدان حاضر می‌شوند که با آنها همدرد هستند. انگاری همهٔ قدرت دنیا در وجود آنان است. درست یکی مثل مامان بغدادی.
از وداع ابوالفضل تا امید به فرمان رهبری ✔️ حالا که تا اینجا آمدید، بگذارید باز برایتان بگویم. همان روزهای اول یک خانواده آمدند؛ اسم شهیدشان سیدابوالفضل بود. قد و بالای رشیدی داشت. همسر و فرزندان شهید هم آمده بودند. به همسرش گفتم: «می‌خواهی ابوالفضل را ببوسی؟» (به همهٔ همسران شهدا این را می‌گفتم، آخِر عزیزِ جانشان بوده و باید وداع می‌کردند.) اما او پاسخ داد: «نه. همسرم خیلی از ما مراقبت می‌کرد. خیلی حواسش جمع بود که ما اطراف نامحرم نباشیم. من الان نمی‌خواهم ناراحتش کنم، شاید چشم نامحرمی ما را ببیند و این خلاف خواسته همسرم است.» به من گفت: «خانم بغدادی، از شما ممنونم که همسرم را آوردید اینجا تا ببینمش. ابوالفضل مثل تکه‌ای از ماه بود.» بعد اضافه کرد: «به حضرت آقا بگویید: غمشان نباشد؛ تا ما هستیم هیچ غمی به دلشان راه ندهند. همهٔ ما فدای سر حضرت آقا. شما مطمئن باشید مردمی که اینچنین هستند، هیچ کس نمی‌تواند شکستشان دهد.»
قصه‌ای از فراق و امید در معراج شهدا سیده یاسمن رودباری ▫️این آخرین خاطره را هم می‌گویم و از خوانندگان مجله شما می‌خواهم با خواندن سطر به سطر این وقایع از شهدا طلب حاجت کنند که حتماً بی‌جواب نخواهند ماند. خانمی می‌گفت: «ما یک سال بود که به واسطهٔ مأموریت شوهرم به تهران منتقل شده بودیم و نمی‌دانستیم یکی از همسایه‌های ما دانشمند هسته‌ای است. آن روز کمی حالم خوب نبود و احساس سرماخوردگی می‌کردم، دارو خوردم و خوابیدم. صدای بازی فرزندانم در گوشم بود که ناگهان بلند شدم و دیدم هیچ چیز نیست. بچه هایم را با آزمایش دی ان ای پیدا کردم. همسر و دو فرزندم شهید شدند و من تنها ماندم.» جوان دیگری که در مأموریت کاری در شهرستان بود آمد و گفت: «آمدم پیکر پدر، مادر و خواهرم را تحویل بگیرم، ولی مگر قلب من چقدر گنجایش غم دارد؟» به او گفتم: «بدان که خون شهید راکد نیست، می‌جوشد و جریان آن، چیزهای زیادی با خود می‌آورد.» خانواده‌ای از حجاج نیز آمده بودند و در کنار پیکر فرزندشان حاضر بودند. مدام به مادر می‌گفتم: «ببین جوانت چقدر قشنگ به دیدار امامش رفته است، برایش لالایی بخوان.» مادر با آرامش گفت: «یا امام حسین، ممنون که جوانم را پذیرفتی.» پدر هم گفت: «فکر نکنم فراموش کرده باشم که تو شبها بیدار می‌ماندی تا من بخوابم و پای مرا ببوسی. تو در مسیر شهید شدن زندگی کردی.» مادر به آرامی گفت: «سر و صدا نکن، بچه‌ام اذیت می‌شود.»