فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ سوال
⁉️ آیا درسته کسی که در روز جمعه بمیره عذاب قبر نداره؟
🎙 استاد محمدی شاهرودی
🔗 https://btid.org/fa/news/185048
📎 #جمعه
📎 #امام_زمان
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
{💫💛}
#امر_به_معروف_و_نهی_از_منکر
از همین نماز شروع کن . .
پله اول همین نمازه!!
ارتباط معشوق با عاشق؛
اونی شهدایی تره که نمازش عاشقانه تره . .
حتی اگه می خواید باکسی رفاقت کنید
ببینید نمازش چه جوریه؟!!
👌مروج حیا باشیم نه مروج بی حیایی
✅گامی در جهت امر به معروف و نهی از منکر برداریم.
💝با فوروارد این پست به دیگران در ترویج امر به معروف و نهی از منکر سهیم باشیم.
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
13.79M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
#زنگ_هنر 👨🎨
🌿🔗
ساخت جاشمعی تزئینی🕯
🔗🌿
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
ریحانه ی بهشتی
📖#دمشق_شهرِ_عشق🕌 7⃣4⃣قسمت چهل و هفتم💚 💠 از اینکه با کلماتش رهایم کرد، قلب نگاهم شکست و این قطره اش
📖#دمشق_شهرِ_عشق🕌
8⃣4⃣قسمت چهل و هشتم💚
پس از حدود سه ماه دیگر درد پهلویم فروکش کرده و در آخرین عکسی که گرفتیم خبری از شکستگی نبود و میدانستم باید زحمتم را کم کنم که یک روز پس از نماز صبح، کنج اتاق نشیمن به انتظار پایان نمازش چمباته زدم.
💠 سحر زمستانی سردی بود و من بیشتر از حس سرد رفتن از این خانه یخ کرده بودم که روی پیراهن بلندم، ژاکتی سفید پوشیده و از پشت، قامت بلندش را می پاییدم تا نمازش تمام شد و ظاهراً حضورم را حس کرده بود که بلافاصله به سمتم چرخید و پرسید: «چیزی شده خواهرم؟».
آنقدر با گوشه شالم بازی کرده بودم که زیر انگشتانم فِر خورده و نمیدانستم از کجا بگویم که خودش پیشنهاد داد: «چیزی لازم دارید امروز براتون بگیرم؟».
💠 صدای تلاوت قرآن مادرش از اتاق کناری به جانم آرامش میداد و نگاه او دوباره دلم را بهم ریخته بود که بغضم را فرو خوردم و یک جمله گفتم: «من پول ندارم بلیط تهران بگیرم».
سرم پایین بود و ندیدم قلب چشمانش به تپش افتاده و کودکانه ادعا کردم: «البته برسم ایران، پس میدم!» که سکوت محضش سرم را بالا آورد و دیدم سر به زیر با سرانگشتانش بازی میکند.
هنوز خیسی آب وضو به ریشه مو هایش روی پیشانی مانده و حرفی برای گفتن نمانده بود که از جا بلند شد، دلم بی تاب پاسخش پَرپَر میزد و او در سکوت، سجاده اش را پیچید و بی هیچ حرفی از اتاق بیرون رفت.
این همه اضطراب در قلبم جا نمیشد که پشت سرش دویدم و از پنجره دیدم دست به کمر دور حوض حیاط میچرخد و ترسیدم مرا ببیند که دستپاچه عقب کشیدم.
پشتم به دیوار اتاق مانده و آرزو میکردم برگردد و بگوید باید بمانم که در را به رویم گشود، انگار دنبال چشمانم میگشت که در همان پاشنه در، نگاه مان بهم گره خورد و بی آنکه حرفی بزند از نقش نگاهش دلم لرزید.
از چوب لباسی کنار در کاپشنش را پایین کشید و در همین چند لحظه حساب همه چیز را کرده بود که شمرده پاسخ داد: «عصر آماده باشید، میام دنبالتون بریم فرودگاه دمشق، برا شب بلیط میگیرم»...
✍🏻نویسنده: فاطمه ولی نژاد
📝ادامه دارد...
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•
#کانال #ریحانه #ی #بهشتی
@reyhaneye_behshti
•┈┈••✾❀🌻🍃🌷✿❁••┈┈•