#تطبیق_آیه
1⃣وقتی شبها به دعا نشست و برای همسایه هم دعا کرد مصداق این آیه شد:
✴️فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ(نور36)
👈در خانه هایی که خدا خواسته که در آن نام او را ببرند و کسانی شب تا صبح تسبیح گو باشن
2⃣وقتی از فقدان رسول الله شب و روز گریه کرد مصداق این آیه شد👇
✴️قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ (یوسف86)
3⃣وقتی رفت تو مسجد خطبه خوند
مصداق این آیه شد👇
✴️لَّا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ (نساء148)
👈خدا دوست ندارد کسی صدایش را بلند کند مگر اینکه به او ظلم شده باشد.
4⃣وقتی دستان امیر المؤمنین رو بستن و تنها به کمک حضرت اومد مصداق این آیه شد👇
✴️أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ (سبأ46)
برای خدا دونفری یا تنهایی قیام کنید.
5⃣وقتی پشت در خانه، محسن رو از دست داد مصداق این آیه شد.
✴️رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي... فَتَقَبَّلْ مِنِّي (آل عمران35)
خدایا آنچه در شکم داشتم رو نذر تو کردم... از من قبول کن
╭─┅🍀🌸🍀🌸🍀🌸┅─╮
@rezvaneh_info
╰─┅🍀🌸🍀🌸🍀🌸┅─╯
🌹#به_وقت_نیایش
ساعت ۱۲:۱۸ اذان ظهر به افق البرز💫
حکمت شماره ۱۶۹
_اینده نگری:
صبحگاهان براى آن كه دو چشم بينا دارد روشن است.
#نهجالبلاغه
🌱✨️
╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮
@rezvaneh_info
╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم *
شاید حتی همین غمهایِ سنگین و تهنشین شدهیِ میونِ لایههایِ درونی قلبهامون با وجود همین ظاهر دردناک و نچسبشون هم خیر باشن .
یقین دارم خیر هستن که باعث میشن نیمه شبها ، کوله بارِ سنگینِ دلتنگیهامون رو به دوش بکشیم و لنگان و خرامان پناهندهی درگاهت بشیم
[ خدایِ مهربونِ ما . ]✨😍
#رضوانه
#نمازجمعه
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ
يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ
♻️برگزاری آئین وحدتبخش نماز عبادی سیاسی جمعه/ ۱۸ اسفند
🔹به امامت #حجتالاسلام_والمسلمین_مختاری_امام_جمعه_شهرستان_ساوجبلاغ
🔹️مجری و زیارت آل ياسين: آقای کاظم خانی
🔹قاری و مؤذن: آقای خان محمدی
🔹میز خدمت: بنیاد شهید شهرستان ساوجبلاغ_مرکز وکلای قوه قضائیه استان البرز
🔹#مصلی امام خمینی (رحمه الله علیه) هشتگرد
شروع برنامه ها ساعت: ۱۱
┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄
#واحد_ارتباطات_و_رسانه
#دفتر_امام_جمعه
#شهرستان_ساوجبلاغ
•┈┈••••✾🌺✾•••┈
حاجآقاپناهیانحرفقشنگیزدن
میگفتنکه:ریـاوقتیقشنگه
کهبخوایبراامـامزمان
خودنماییکنی؛نهمردم♥️!
یکی از نشانه های مومن بودن اینه
که فکر کنی همه از تو بهترن!
حتی اونایی که مذهبی نیستن ...
اونا گناهشون آشکاره، برای ما پنهان..!
🌹#به_وقت_نیایش
ساعت ۱۸:۲۶ اذان مغرب به افق البرز💫
رسول اکرم (ص) فرمود :
پس از ایمان به خداوند سرآمد تمام اعمال عاقلانه ،
بشر دوستی و نیکی به همه ی مردم است
خواه خوب و درستکار باشند یا فاسق و گناهکار.
🌱✨️
╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮
@rezvaneh_info
╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان آدم و حوا
#پارت۱۹۱
امیرمهدی– چراش رو می دونین ؟
من – عمیق نه .
امیرمهدی – ببینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور
همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوريآفریده که می واحد عاشق چهارتا زن باشه
تونه در آ . یعنی قلبش
به راحتی تکون می خوره . یعنی زود عاشق
می شه . مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدی - این طبیعت مرده . از طرفی زن لوند و زیباست . خدا
زن رو این طور آفریده . بعضی آدما ، زود
درگیر عشق می شن . کنترل کمتری روی احساسشون دارن .
بعضی هم به گفته ي خود خدا قلباشون مریضه .
این جور آدما می شن آفت زندگی زن . چون به کوجکترین بهونه
ای امنیت و آرامش رو از زن می گیرن . خدا می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی این آدما باقی نمی مونه . به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمی کنن .
نگاهش رو به رو به رو دوخت .
امیرمهدی- خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم
پاشیده شدن . وقتی مردی به خودش اجازه می ده به زن شوهر دار
ابراز علاقه کنه یعنی یه جای کار می لنگه . اونم اینجاست که اون
زن با پوشش نا مناسب به اینجور ادما اجازه می ده به طرفش بیان . شما یه ظرف غذای
خوشمزه با تزیین بی نهایت زیبا رو بذارین تو
هوای آزاد . بعد از چند دقیقه می بینین که یه عالمه مگس دورش
جمع می شن . این همون مثل زیبایی زن و آدمای فرصت طلبه .
شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟
سریع گفتم .
من – نه .
امیرمهدی – پس دیگه نیازی نیست به فلسفه ی عمیق تری از حجاب برسین . فکر کنم همین کافی باشه که برای مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین .
سری تکون دادم .
من – آره . من از یک ساعت پیش انتخابش کردم .
ابروهاش بالا رفت .
امیرمهدی – یک ساعت پیش ؟
سری تکون دادم .
من – آره . می خوام برای خدا بنده ی حرف گوش کنی باشم . به
پاس این همه لطفی که در حقم کرده .
چندتا نفس عمیق کشید .
امیرمهدی – بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟
نویسنده=گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان آدم و حوا
#پارت۱۹۲
من – آره . زیاد . به خصوص از اون روز سقوط هواپیما .
امیرمهدی – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه .
من – چطور؟
خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش .
امیرمهدی – چون این سه شب ازش خواستم که برای استحکام زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته نشین . که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین . و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد.
لبخندی زدم .
من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم .
امیرمهدی – من بیشتر بهش مدیونم . چون داشتن شما بیش از لیاقت منه .
چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ میدید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟
بهش نزدیک تر شدم من – کاش زودتر محرم شیم . تحمل این دوری رو ندارم .
امیرمهدی – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید .
نفس عمیقی کشید .
امیرمهدی – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟
بحث رو عوض کرد . البته حق داشت . با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم . از یادآوری اون بچه ها ،
لبخندی زدم .
من – بچه های باهوشی هستن . هر چی می گم سریع یاد میگیرن .
سری تکون داد .
امیرمهدی – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن.
من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن .
امیرمهدی – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم .
خندیدم .
من – منم می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه .
امیرمهدی – ممنونم . از اینکه انقدر پا به پام میاین .
چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیرمهدی ؟
زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود .
اون شب خوب بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه .
موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون
کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن .
شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن .
من و امیرمهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ی محرمیتمون برسه ...
نویسنده = گیسوی پاییز
•به نام خدا•
#رویای_کلمات
رمان آدم و حوا
#پارت۱۹۳
به درخواست امیرمهدی ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد .
نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ کهبابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم . و دیگه کاری به کارمون نداره . در حالی که ......
مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد .
خودش بود . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیرمهدی عوض کرده بود .
رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت .
رضوان – خوبه محرم نیستین . وگرنه نمی شد کنترلتون کرد !
مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه !
با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم .
جواب دادم .
من – جانم ؟
امیرمهدی – سلام . هنوز محرم نشیدیما !
انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد .
صادقانه گفتم .
من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمی چرخه .
با کمی مکث جواب داد .
امیرمهدی – ان شاءالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام .
من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی !
خندید .
امیرمهدی – صبر چیز خوبیه !
من – که من ندارم .
امیرمهدی _ فعلاً نشون دادین خیلی هم صبورین . امروز عصر دقت دارین بریم بیرون ؟
من – امروز ؟
رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم .
امیرمهدی – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید .
من – اگر ماه سی روز بود چی ؟
امیرمهدی – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ی فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره
من – کار خاصی داری ؟
امیرمهدي – آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می خوام براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ی خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم .
می خواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " . ولی اون که روزه بود . پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون .
من – باشه . چه ساعتی ؟
امیرمهدی – پنج و نیم خوبه ؟
من – عالیه .
خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیرمهدی یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم . و قول دادم زود برگردم
نویسنده = گیسوی پاییز