eitaa logo
💕💞مؤسسه رضوانه💞💕
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
746 ویدیو
9 فایل
💖موسسه فرهنگی وتربیتی رضوانه ⭐آموزشی ⭐ورزشی ⭐تفریحی 💖یه دورهمی دخترونه درفضایی امن 💫مصلی امام خمینی(ره) آیدی اینستا👇 https://instagram.com/rezvaneh_info?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ== ادمین👇 https://eitaa.com/admin_rezvane
مشاهده در ایتا
دانلود
1⃣وقتی شبها به دعا نشست و برای همسایه هم دعا کرد مصداق این آیه شد: ✴️فِي بُيُوتٍ أَذِنَ اللَّهُ أَن تُرْفَعَ وَيُذْكَرَ فِيهَا اسْمُهُ يُسَبِّحُ لَهُ فِيهَا بِالْغُدُوِّ وَالْآصَالِ(نور36) 👈در خانه هایی که خدا خواسته که در آن نام او را ببرند و کسانی شب تا صبح تسبیح گو باشن 2⃣وقتی از فقدان رسول الله شب و روز گریه کرد مصداق این آیه شد👇 ✴️قَالَ إِنَّمَا أَشْكُو بَثِّي وَحُزْنِي إِلَى اللَّهِ (یوسف86) 3⃣وقتی رفت تو مسجد خطبه خوند مصداق این آیه شد👇 ✴️لَّا يُحِبُّ اللَّهُ الْجَهْرَ بِالسُّوءِ مِنَ الْقَوْلِ إِلَّا مَن ظُلِمَ (نساء148) 👈خدا دوست ندارد کسی صدایش را بلند کند مگر اینکه به او ظلم شده باشد. 4⃣وقتی دستان امیر المؤمنین رو بستن و تنها به کمک حضرت اومد مصداق این آیه شد👇 ✴️أَن تَقُومُوا لِلَّهِ مَثْنَىٰ وَفُرَادَىٰ (سبأ46) برای خدا دونفری یا تنهایی قیام کنید. 5⃣وقتی پشت در خانه، محسن رو از دست داد مصداق این آیه شد. ✴️رَبِّ إِنِّي نَذَرْتُ لَكَ مَا فِي بَطْنِي... فَتَقَبَّلْ مِنِّي (آل عمران35) خدایا آنچه در شکم داشتم رو نذر تو کردم... از من قبول کن ╭─┅🍀🌸🍀🌸🍀🌸┅─╮ @rezvaneh_info ╰─┅🍀🌸🍀🌸🍀🌸┅─╯
🌹 ساعت ۱۲:۱۸ اذان ظهر به افق البرز💫 حکمت شماره ۱۶۹ _اینده نگری: صبحگاهان براى آن كه دو چشم بينا دارد روشن است. 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
‌وَ عَسَی أنْ تَکْرَهُوا شَیئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُم * شاید حتی همین غم‌هایِ سنگین و ته‌نشین شده‌‌‌یِ میونِ لایه‌هایِ درونی قلب‌هامون با وجود همین ظاهر دردناک و نچسبشون هم خیر باشن‌ . یقین دارم خیر هستن که باعث می‌شن نیمه شب‌ها ، کوله بارِ سنگینِ دلتنگی‌هامون رو به دوش بکشیم و لنگان و خرامان پناهنده‌ی درگاهت بشیم [ خدایِ مهربونِ ما . ]✨😍
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیمِ يَا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا إِذَا نُودِيَ لِلصَّلَاةِ مِنْ يَوْمِ الْجُمُعَةِ فَاسْعَوْا إِلَى ذِكْرِ اللَّهِ وَذَرُوا الْبَيْعَ ذَلِكُمْ خَيْرٌ لَكُمْ إِن كُنْتُمْ تَعْلَمُونَ ♻️برگزاری آئین وحدت‌بخش نماز عبادی سیاسی جمعه/ ۱۸ اسفند 🔹به امامت 🔹️مجری و زیارت آل ياسين: آقای کاظم خانی 🔹قاری و مؤذن: آقای خان محمدی 🔹میز خدمت: بنیاد شهید شهرستان ساوجبلاغ_مرکز وکلای قوه قضائیه استان البرز 🔹 امام خمینی (رحمه الله علیه) هشتگرد شروع برنامه ها ساعت: ۱۱ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ •┈┈••••✾🌺✾•••┈
حاج‌آقا‌پناهیان‌حرف‌قشنگی‌زدن میگفتن‌که‌:‌ریـا‌وقتی‌قشنگه که‌بخوای‌برا‌امـام‌زمان خودنمایی‌کنی‌؛‌نه‌مردم♥️!
یکی از نشانه های مومن بودن اینه که فکر کنی همه از تو بهترن! حتی اونایی که مذهبی نیستن ... اونا گناه‌شون آشکاره، برای ما پنهان..!
🌹 ساعت ۱۸:۲۶ اذان مغرب به افق البرز💫 رسول اکرم (ص) فرمود : پس از ایمان به خداوند سرآمد تمام اعمال عاقلانه ، بشر دوستی و نیکی به همه ی مردم است خواه خوب و درستکار باشند یا فاسق و گناهکار. 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
•به نام خدا• رمان آدم و حوا امیرمهدی– چراش رو می دونین ؟ من – عمیق نه . امیرمهدی – ببینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوريآفریده که می واحد عاشق چهارتا زن باشه تونه در آ . یعنی قلبش به راحتی تکون می خوره . یعنی زود عاشق می شه . مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره نفس عمیقی کشید . امیرمهدی - این طبیعت مرده . از طرفی زن لوند و زیباست . خدا زن رو این طور آفریده . بعضی آدما ، زود درگیر عشق می شن . کنترل کمتری روی احساسشون دارن . بعضی هم به گفته ي خود خدا قلباشون مریضه . این جور آدما می شن آفت زندگی زن . چون به کوجکترین بهونه ای امنیت و آرامش رو از زن می گیرن . خدا می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی این آدما باقی‌ نمی مونه . به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمی کنن . نگاهش رو به رو به رو دوخت . امیرمهدی- خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم پاشیده شدن . وقتی مردی به خودش اجازه می ده به زن شوهر دار ابراز علاقه کنه یعنی یه جای کار می لنگه . اونم اینجاست که اون زن با پوشش نا مناسب به اینجور ادما اجازه می ده به طرفش بیان . شما یه ظرف غذای خوشمزه با تزیین بی نهایت زیبا رو بذارین تو هوای آزاد . بعد از چند دقیقه می بینین که یه عالمه مگس دورش جمع می شن . این همون مثل زیبایی زن و آدمای فرصت طلبه . شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟ سریع گفتم . من – نه . امیرمهدی – پس دیگه نیازی نیست به فلسفه ی عمیق تری از حجاب برسین . فکر کنم همین کافی باشه که برای مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین . سری تکون دادم . من – آره . من از یک ساعت پیش انتخابش کردم . ابروهاش بالا رفت . امیرمهدی – یک ساعت پیش ؟ سری تکون دادم . من – آره . می خوام برای خدا بنده ی حرف گوش کنی باشم . به پاس این همه لطفی که در حقم کرده . چندتا نفس عمیق کشید . امیرمهدی – بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟ نویسنده=گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا من – آره . زیاد . به خصوص از اون روز سقوط هواپیما . امیرمهدی – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه . من – چطور؟ خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش . امیرمهدی – چون این سه شب ازش خواستم که برای استحکام زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته نشین . که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین . و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد. لبخندی زدم . من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم . امیرمهدی – من بیشتر بهش مدیونم . چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ میدید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم من – کاش زودتر محرم شیم . تحمل این دوری رو ندارم . امیرمهدی – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیرمهدی – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت . با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم . از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من – بچه های باهوشی هستن . هر چی می گم سریع یاد میگیرن . سری تکون داد . امیرمهدی – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن. من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیرمهدی – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم . من – منم می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیرمهدی – ممنونم . از اینکه انقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیرمهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود . اون شب خوب بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه . موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن . شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن . من و امیرمهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ی محرمیتمون برسه ... نویسنده = گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا به درخواست امیرمهدی ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد . نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ کهبابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم . و دیگه کاری به کارمون نداره . در حالی که ...... مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد . خودش بود . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیرمهدی عوض کرده بود . رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت . رضوان – خوبه محرم نیستین . وگرنه نمی شد کنترلتون کرد ! مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه ! با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم . جواب دادم . من – جانم ؟ امیرمهدی – سلام . هنوز محرم نشیدیما ! انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد . صادقانه گفتم . من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمی چرخه . با کمی مکث جواب داد . امیرمهدی – ان شاءالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام . من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی ! خندید . امیرمهدی – صبر چیز خوبیه ! من – که من ندارم . امیرمهدی _ فعلاً نشون دادین خیلی هم صبورین . امروز عصر دقت دارین بریم بیرون ؟ من – امروز ؟ رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم . امیرمهدی – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید . من – اگر ماه سی روز بود چی ؟ امیرمهدی – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ی فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره من – کار خاصی داری ؟ امیرمهدي – آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می خوام براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ی خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم . می خواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " . ولی اون که روزه بود . پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون . من – باشه . چه ساعتی ؟ امیرمهدی – پنج و نیم خوبه ؟ من – عالیه . خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیرمهدی یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم . و قول دادم زود برگردم نویسنده = گیسوی پاییز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا