eitaa logo
💕💞مؤسسه رضوانه💞💕
1.1هزار دنبال‌کننده
4.7هزار عکس
746 ویدیو
9 فایل
💖موسسه فرهنگی وتربیتی رضوانه ⭐آموزشی ⭐ورزشی ⭐تفریحی 💖یه دورهمی دخترونه درفضایی امن 💫مصلی امام خمینی(ره) آیدی اینستا👇 https://instagram.com/rezvaneh_info?igshid=ZGUzMzM3NWJiOQ== ادمین👇 https://eitaa.com/admin_rezvane
مشاهده در ایتا
دانلود
•به نام خدا• رمان آدم و حوا امیرمهدی– چراش رو می دونین ؟ من – عمیق نه . امیرمهدی – ببینین ، خدا وقتی می گه مرد می تونه به طور همزمان چهارتا زن داشته باشه یعنی مرد رو طوريآفریده که می واحد عاشق چهارتا زن باشه تونه در آ . یعنی قلبش به راحتی تکون می خوره . یعنی زود عاشق می شه . مثل زن نیست که فقط عشق یه مرد رو تو قلبش نگه داره نفس عمیقی کشید . امیرمهدی - این طبیعت مرده . از طرفی زن لوند و زیباست . خدا زن رو این طور آفریده . بعضی آدما ، زود درگیر عشق می شن . کنترل کمتری روی احساسشون دارن . بعضی هم به گفته ي خود خدا قلباشون مریضه . این جور آدما می شن آفت زندگی زن . چون به کوجکترین بهونه ای امنیت و آرامش رو از زن می گیرن . خدا می گه اگه زن خودش رو بپوشونه دیگه جایی برای فرصت طلبی این آدما باقی‌ نمی مونه . به خصوص اینکه این آدما به زنی که در عقد مرد دیگه ای هست هم رحم نمی کنن . نگاهش رو به رو به رو دوخت . امیرمهدی- خیلی از خونواده ها به خاطر اینجور چیزها از هم پاشیده شدن . وقتی مردی به خودش اجازه می ده به زن شوهر دار ابراز علاقه کنه یعنی یه جای کار می لنگه . اونم اینجاست که اون زن با پوشش نا مناسب به اینجور ادما اجازه می ده به طرفش بیان . شما یه ظرف غذای خوشمزه با تزیین بی نهایت زیبا رو بذارین تو هوای آزاد . بعد از چند دقیقه می بینین که یه عالمه مگس دورش جمع می شن . این همون مثل زیبایی زن و آدمای فرصت طلبه . شما دوست دارین همچین آدمایی بهتون نزدیک بشن ؟ سریع گفتم . من – نه . امیرمهدی – پس دیگه نیازی نیست به فلسفه ی عمیق تری از حجاب برسین . فکر کنم همین کافی باشه که برای مواظبت از خودتون حجاب رو انتخاب کنین . سری تکون دادم . من – آره . من از یک ساعت پیش انتخابش کردم . ابروهاش بالا رفت . امیرمهدی – یک ساعت پیش ؟ سری تکون دادم . من – آره . می خوام برای خدا بنده ی حرف گوش کنی باشم . به پاس این همه لطفی که در حقم کرده . چندتا نفس عمیق کشید . امیرمهدی – بزرگی خدا رو تا به حال دیدین ؟ نویسنده=گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا من – آره . زیاد . به خصوص از اون روز سقوط هواپیما . امیرمهدی – و من هر روز . و هر دفعه بیشتر از قبل . و امشب نهایتشه . من – چطور؟ خیره شدم به اشک حلقه زده تو چشمش . امیرمهدی – چون این سه شب ازش خواستم که برای استحکام زندگیمون ، به شما کمک کنه . که خسته نشین . که جایی ، از این همه تغییر ، کم نیارین . و الان با این حرفتون ؛ می بینم جوابم رو به بهترین وجه داد. لبخندی زدم . من – در مقابل خدایی که انقدر هوام رو داره و تو رو بهم داده ، این کمترین کاریه که می تونم انجام بدم . امیرمهدی – من بیشتر بهش مدیونم . چون داشتن شما بیش از لیاقت منه . چقدر دلم می خواست برم تو آغوشش . من رو چقدر بزرگ میدید که فکر می کرد بیش از لیاقتشم ؟ یعنی من این همه بودم ؟ بهش نزدیک تر شدم من – کاش زودتر محرم شیم . تحمل این دوری رو ندارم . امیرمهدی – صبر منم داره تموم می شه . گاهی می ترسم از خوشحالی حرفاتون ، کاری انجام بدم که نباید . نفس عمیقی کشید . امیرمهدی – همینجور که این هفته سریع گذشت ، هفته ی دیگه هم سریع می گذره . راستی درس بچه ها به کجا کشید ؟ بحث رو عوض کرد . البته حق داشت . با اون بحث احساسی منم اطمینان نداشتم که به بی راهه نریم . از یادآوری اون بچه ها ، لبخندی زدم . من – بچه های باهوشی هستن . هر چی می گم سریع یاد میگیرن . سری تکون داد . امیرمهدی – می دونم . حیف که مشکلات زندگی بهشون اجازه نمی ده مثل بچه های دیگه درس بخونن. من – نگران نباش . امسال از اول مهر باهاشون کار می کنم تا نمره ی قبولی رو بگیرن . امیرمهدی – می دونم که بهترین معلم رو براشون پیدا کردم . خندیدم . من – منم می دونم داری زیادی ازم تعریف می کنی . تموم تلاشم رو می کنم که پایه ی ریاضیشون قوی بشه . امیرمهدی – ممنونم . از اینکه انقدر پا به پام میاین . چشمام رو بستم . چقدر شکر خدا رو به جا می آوردم کافی بود برای داشتن امیرمهدی ؟ زیاد تر از ظرفیتم ، خوب بود . اون شب خوب بود . به خصوص که مامان نتونست مثل دو شب قبل ، تعارف طاهره خانوم برای خوردن سحری در کنارشون رو رد کنه . موقع سحری خوردن هم انقدر امیرمهدی هوام رو داشت و پشت سر هم ظرف ماست و سالاد و کفگیر برنج به دستم داد که مامان و طاهره خانوم نتونستن لبخنداشون رو پنهون کنن . و هر لقمه رو با خنده خوردن . شب خوبی بود . ولی کی می دونست خدا چه امتحان بزرگی رو برامون در نظر گرفته ؟ می گن آدم از فرداش خبر نداره ! راست گفتن . من و امیرمهدی هم از چند روز بعدمون خبر نداشتیم . و فقط منتظر بودیم روزها زودتر بگذره و لحظه ی محرمیتمون برسه ... نویسنده = گیسوی پاییز
•به نام خدا• رمان آدم و حوا به درخواست امیرمهدی ، روز بعد بابا از پویا شکایت کرد . نفهمیدم کی به بابا زنگ زده بود و چی گفته بود ؛ کهبابا خیلی مصمم رفت از پویا شکایت کرد . فکر می کردیم اینجوری ازش زهر چشم می گیریم . و دیگه کاری به کارمون نداره . در حالی که ...... مثل سه چهار روز قبل ، باز هم رأس ساعت ده صبح گوشیم زنگ خورد . خودش بود . انگار اون چند روز ، عدد ده ساعت دیواری جاش رو با اسم امیرمهدی عوض کرده بود . رضوان با دیدن خنده م که با زنگ گوشی مقارن شده بود ؛ با خنده گفت . رضوان – خوبه محرم نیستین . وگرنه نمی شد کنترلتون کرد ! مامان – این دختر من غیر قابل کنترله . وگرنه که اون بنده ی خدا خیلی رعایت می کنه ! با خوشحالی به سمت گوشیم پرواز کردم و حرفای رضوان و مامان رو بی جواب گذاشتم . جواب دادم . من – جانم ؟ امیرمهدی – سلام . هنوز محرم نشیدیما ! انقدر کلماتش رو با آرامش به زبون آورد که اون اخطار محرم نشدن بابت جانم گفتنم هم حال خوشم رو تغییر نداد . صادقانه گفتم . من – وقتی اسمت می افته رو گوشیم ، زبونم به گفتن حرف دیگه ای نمی چرخه . با کمی مکث جواب داد . امیرمهدی – ان شاءالله هفته ی دیگه منم از خجالتتون در میام . من – منتظرم . ببینم یه " جانم " مهمونم می کنی ! خندید . امیرمهدی – صبر چیز خوبیه ! من – که من ندارم . امیرمهدی _ فعلاً نشون دادین خیلی هم صبورین . امروز عصر دقت دارین بریم بیرون ؟ من – امروز ؟ رضوان خونه مون بود و زشت بود تنهاش بذارم . امیرمهدی – امروز بهتره . چون فردا رو مرخصی گرفتم برای کمک به مامان و بابا . که اگر خدا بخواد پس فردا روز عید بتونیم کل وسایل خونه رو ببریم خونه ی جدید . من – اگر ماه سی روز بود چی ؟ امیرمهدی – روز سی ام باید بیام سر کار . چون برنامه ی فردا و پس فردا مشخص نیست امروز ببینمتون بهتره من – کار خاصی داری ؟ امیرمهدي – آره . امسال اولین سالیه که روزه گرفتین ؛ به پاسش می خوام براتون یه هدیه بگیرم . با سلیقه ی خودتون . زود بریم و زود برگردیم که به افطار برسیم . می خواستم بگم " من که چند روزه رفتم تو مرخصی از روزه " . ولی اون که روزه بود . پس بی خیال حضور رضوان شدم که اومده بود خونه مون . من – باشه . چه ساعتی ؟ امیرمهدی – پنج و نیم خوبه ؟ من – عالیه . خداحافظی که کردیم ، به رسم ادب و احترامی که امیرمهدی یادم داده بود ، از مامان اجازه گرفتم . و قول دادم زود برگردم نویسنده = گیسوی پاییز
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
کیک_خیس 🔻مواد لازم : 📝 ▫️شیر ۱ ونیم لیوان ▫️شکر ۱ ونیم لیوان ▫️روغن مایع ۱ ونیم لیوان ▫️آرد ۲ لیوان ▫️تخم مرغ ۳ عدد ▫️بکینگ پودر ۱ ق چ ▫️وانیل کمی ▫️پودر کاکائو ۴ ق غ سر پر ✍ابتدا فر رو از قبل با دمای ۱۸۰ گرم کنید . بعد شکر ، روغن مایع ، شیر ، پودر کاکائو رو در یک ظرفی خوب هم بزنین و یه لیوان از مواد رو کنار بزارین تا بعدا به عنوان سس روی کیک استفاده میشه  . آرد و بیکینگ پودر الک شده و وانیل رو به باقی مانده مواد اضافه کنید و تخم مرغ ها رو یه دونه یه دونه اضافه کنید و خوب با همزن بزنید . مواد رو داخل یه ظرف از قبل چرب شده بریزید و داخل فر بزارید تا ۴۵ دقیقه بپزد . بعد گریل رو روشن کنید تا کمی روش سرخ شه .کیک رو داغ داغ بیرون بیارید و برش بزنید سس از قبل آماده شده رو روی کیک داغ بریزید ومنتظر شوید تا کیک سرد شود و سس کاملا جذب کیک شود . بعد کیک و تزئین و سرو کنید @rezvaneh_info
🌹 ساعت ۱۲:۱۸ اذان ظهر به افق البرز💫 حکمت شماره ۱۶۸ _توجه ب فناپذیری دنیا: آخرت نزديك، و زمان ماندن در دنيا اندك است. 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯
تـامیتوانی مـهربان باش خـدا مهربانی را پس انـداز ذخیره عـمرت میکند… تا میتوانی دستگیر باش خـدا درهـای رحمتش را تا بی‌نهایت به رویت باز میڪند
🌹 ساعت ۱۸:۲۷ اذان مغرب به افق البرز💫 علی (ع) فرموده است : رساترین چیزی که به وسیله ی آن می توانی رحمت الهی را به خود جلب کنی این است که در باطن به همه ی مردم عطوف و مهربان باشی. 🌱✨️ ╭─━─━🍃🌸🍃━─━─╮ @rezvaneh_info ╰─━─━🍃🌸🍃━─━─╯