اعظامالوزاره: «حاج میرزا #حسن_رشدیه، نظر به سابقه در رشت، ... مرا به مدرسهی #سنلویی [تهران] معرفی کردند. در هفته چهار روز قبل از ظهرها برای تدریس و تعلیم خط میرفتم. در آن مدرسه ... یک معلم انگلیسی به نام فریبرز که اصلاً #زردشتی بود ولی #بهایی شده بود، با من از نقطهنظر اینکه علاقهمند به خط فارسی بود، اظهار دوستی [کرده] و تقاضا داشت که خط تعلیم بگیرد. من هم حاضر شدم. این بود که در روزهای مدرسه ایشان هم چند دقیقه که سر کلاس من نبود، بهاصطلاح در زنگِ تنفس تعلیم میگرفتند. ... یکی از روزها وارد صحبت مذهبی گردید و خواست از درِ تبلیغ با من وارد مذاکره گردد. به ایشان گفتم: اگر میخواهید که من به شما تعلیم خط بدهم، از این مقوله با من صحبت ننمایید، چون تمام اینها را از مؤسس و غیره میشناسم. ولی شما حق دارید، چون #زردشتی بودهاید و حالا قبول این مسلک نمودهاید. شما هم از نقطهنظر سیاسی قبول کردهاید. خندهای کردند و گفتند: آقای میرزا حسن! مثل اینکه شما خوب وارد هستید.»
(خاطرات من، ج 1، ص 257)
https://eitaa.com/risheh/179