#پاسخ_شبهه
📖 قرآن روی سر گرفتن و دعا كردن
(مصادر اهل سنت)
♻️يكی از اشکالاتی كه هميشه #وهابیت و اهل سنت به شيعيان میگيرند و به خصوص در اين روزها در شبكه هاى وهابی جار زده مىشود، اين است كه چرا شما شيعيان در شب های #قدر قرآن ها را روى سر خود میگيريد و دعا میكنيد؟ #قرآن براى خواندن و عمل كردن است نه براى سر گرفتن و دعا خواندن.
🌟در پاسخ میگوييم: تردیدی نيست كه قرآن برای خواندن و عمل كردن است و شيعيان بيش از شما با قرآن آشنا هستند و به آيات قرآن عمل مىكنند؛ و این عمل شيعيان با توجه به دستورات ائمه اهل بیت علیهم السلام است.
🔹اما چه كسى گفته است كه قرآن روى سر گرفتن حرام است؟ نه تنها دليلی بر حرمت نيست؛ بلكه علمای اهل سنت با سند صحيح نقل كرده اند كه اميرمؤمنان علی عليه السلام همين كار را انجام میداد.
📒 ابن کثیر در كتاب البداية و النهایه با سندی كه تمام راويان آن از راويان بخاري و يا مسلم هستند مىنويسد:
«حَدَّثَنَا عَبْدُ الْعَزِيزِ بْنُ عَبْدِ اللَّهِ الْأُوَيْسِيُّ، ثنا إِبْرَاهِيمُ بْنُ سَعْدٍ، عَنْ شُعْبَةَ، عَنْ أَبِي عَوْنٍ مُحَمَّدِ بْنِ عُبَيْدِ اللَّهِ الثَّقَفِيِّ، عَنْ أَبِي صَالِحٍ الْحَنَفِيِّ، قَالَ: رَأَيْتُ عَلِيَّ بْنَ أَبِي طَالِبٍ عليه السلام أَخَذَ الْمُصْحَفَ فَوَضَعَهُ عَلَي رَأْسِهِ حَتَّي لَأَرَي وَرَقَهُ يَتَقَعْقَعُ، ثُمَّ قَالَ: " اللَّهُمَّ إِنَّهُمْ مَنَعُونِي أَنْ أَقُومَ فِي الْأُمَّةِ بِمَا فِيهِ، فَأَعْطِنِي ثَوَابَ مَا فِيهِ...»
📚 البداية والنهاية، ج٧ ص۶١٠
🔖اسکن yon.ir/1tNQX
📝 «از ابو صالح حنفى نقل شده است كه ديدم على بن أبى طالب عليه السلام را كه قرآن را میگرفت و بر #سر میگذاشت؛ تا جائی كه من صدای حركت ورق هاى آن را میشنيدم. سپس میفرمود: خدايا آنها مانع شدند كه من در ميان امت حكومت نمايم؛ پس خدايا ثواب آن را به من عطا فرما...»
✅بنابراین، قرآن روی سر گرفتن و دعا کردن، هیچ اشکالی ندارد...همچنین این روایت اثبات کننده غصب حق خلافت امیرالمومنین علیه السلام نیز است.
کانال نسیم معنویت :
🆔 @Khanjanidroos
🍃🌸🍃🌸
⭕️متن جالبیه⭕️
وقتی #میمیریم ما را به #اسم صدا نمیکنند و درباره ما میگویند: #جسد کجاست ❓
و بعد از غسل دادن میگویند :جنازه کجاست ❓
وبعد از #خاک سپاری میگویند: قبر میت کجاست ❓
📌همه لقب ها و پست هایی که در دنیا داشتیم بعد از مرگ فراموش میشه
مدیر ، مهندس ، مسؤول ، دکتر، بازرس...
پس #فروتن و #متواضع باشیم...نه مغرور و متکبر...
پس به چی مینازید؟؟؟؟؟!!!!!!!
👌عارفی گفت : آنچه از #سر گذشت ؛ #شد #سرگذشت!!!
حیف بی دقت گذشت؛ اما گذشت!!!
تاکه خواستیم یک «دوروزی» فکرکنیم!!!!!!!
بردرخانه نوشتند؛ #درگذشت...
پس تا #هستیم با هم خوب و مهربون باشیم
@khanjanidroos
╭═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╮
@porsemanmoshavere
╰═━⊰🍃🌸🍃⊱━═╯
🍃
🌸🍃
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_ام 💠 خبر کوتاه بود و خاطره خمپاره دقایقی قبل را دوباره در سرم کوبید. ص
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_یکم
💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف اتاق بر سرم کوبیده شد. عدنان کنار دیوار روی زمین نشسته بود، یک دستش از شانه غرق خون و با دست دیگرش اسلحه را سمتم نشانه رفته بود.
صورت سبزه و لاغرش در تاریکی اتاق از شدت عرق برق میزد و با چشمانی #شیطانی به رویم میخندید. دیگر نه کابوسی بود که امید بیداری بکشم و نه حیدری که نجاتم دهد، خارج از شهر در این دشت با عدنان در یک خانه گرفتار شده و صدایم به کسی نمیرسید.
💠 پاهایم سُست شده بود و فقط میخواستم فرار کنم که با همان سُستی به سمت در دویدم و رگبار #گلوله جیغم را در گلو خفه کرد.
مسیرم را تا مقابل در به گلوله بست تا جرأت نکنم قدمی دیگر بردارم و من از وحشت فقط جیغ میزدم. دوباره گلنگدن را کشید، اسلحه را به سمتم گرفت و با صدایی خفه #تهدیدم کرد :«یه بار دیگه جیغ بزنی میکُشمت!»
💠 از نگاه نحسش نجاست میچکید و میدیدم برای تصاحبم لَهلَه میزند که نفسم بند آمد. قدمهایم را روی زمین عقب میکشیدم تا فرار کنم و در این #زندان راه فراری نبود که پشتم به دیوار خورد و قلبم از تپش افتاد.
از درماندگیام لذت میبرد و رمقی برای حرکت نداشت که تکیه به دیوار به #اشکم خندید و طعنه زد :«خیلی برا نجات پسرعموت عجله داشتی! فکر نمیکردم انقدر زود برسی!»
💠 با همان دست زخمیاش به زحمت موبایل حیدر را از جیبش درآورد و سادگیام را به رخم کشید :«با #غنیمت پسرعموت کاری کردم که خودت بیای پیشم!»
پشتم به دیوار مانده و دیگر نفسی برایم نمانده بود که لیز خوردم و روی زمین زانو زدم. میدید تمام تنم از #ترس میلرزد و حتی صدای به هم خوردن دندانهایم را میشنید که با صدای بلند خندید و اشکم را به ریشخند گرفت :«پس پسرعموت کجاست بیاد نجاتت بده؟»
💠 به هوای حضور حیدر اینهمه وحشت را تحمل کرده بودم و حالا در دهان این #بعثی بودم که نگاهم از پا در آمد و او با خندهای چندشآور خبر داد :«زیادی اومدی جلو! دیگه تا خط #داعش راهی نیس!»
همانطور که روی زمین بود، بدن کثیفش را کمی جلوتر کشید و میدیدم میخواهد به سمتم بیاید که رعشه گرفتم، حتی گردن و گلویم طوری میلرزید که نفسم به زحمت بالا میآمد و دیگر بین من و #مرگ فاصلهای نبود.
💠 دسته اسلحه را روی زمین عصا میکرد تا بتواند خودش را جلو بکشد و دوباره به سمتم نشانه میرفت تا تکان نخورم.
همانطور که جلو میآمد، با نگاه #جهنمیاش بدن لرزانم را تماشا میکرد و چشمش به ساکم افتاد که سر به سر حال خرابم گذاشت :«واسه پسرعموت چی اوردی؟» و با همان جانی که به تنش نمانده بود، به چنگ آوردن این غنیمت قیمتی مستش کرده بود که دوباره خندید و مسخره کرد :«مگه تو #آمرلی چیزی هم پیدا میشه؟»
💠 صورت تیرهاش از شدت خونریزی زرد شده بود، سفیدی چشمان زشتش به سرخی میزد و نگاه هیزش در صورتم فرو میرفت. دیگر به یک قدمیام رسیده بود، بوی تعفن لباسش حالم را به هم زد و نمیدانستم چرا مرگم نمیرسد که مستقیم نگاهم کرد و حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد :«پسرعموت رو خودم #سر بریدم!»
احساس کردم #حنجرهام بریده شد که نفسهایم به خسخس افتاد و دیگر نه نفس که جانم از گلو بالا آمد. اسلحه را رو به صورتم گرفت و خواست دست زخمیاش را به سمتم بلند کند که از درد سرشانه صورتش در هم رفت و عربده کشید.
💠 چشمان ریزش را روی هم فشار میداد و کابوس سر بریده حیدر دوباره در برابر چشمانم جان گرفته بود که دستم را داخل ساک بردم. من با حیدر عهد بسته بودم #مقاوم باشم، ولی دیگر حیدری در میان نبود و باید اسیر هوس این بعثی میشدم که نارنجک را با دستم لمس کردم.
عباس برای چنین روزی این #نارنجک را به من سپرد و ضامنش را نشانم داده بود که صدای انفجاری تنم را تکان داد. عدنان وحشتزده روی کمرش چرخید تا ببیند چه خبر شده و من از فرصت پیش آمده نارنجک را از ساک بیرون کشیدم.
💠 انگار باران #خمپاره و گلوله بر سر منطقه میبارید که زمین زیر پایمان میجوشید و در و دیوار خانه به شدت میلرزید. عدنان مسیرِ آمده را دوباره روی زمین خزید تا خودش را به در برساند و ببیند چه خبر شده و باز در هر قدم به سمتم میچرخید و با اسلحه تهدیدم میکرد تکان نخورم.
چشمان پریشان عباس یادم آمد، لحن نگران حیدر و دلشورههای عمو، #غیرتشان برای من میتپید و حالا همه #شهید شده بودند که انگشتم به سمت ضامن نارنجک رفت و زیر لب اشهدم را خواندم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
نسیم فقاهت و توحید
✍️ #تنها_میان_داعش #قسمت_سی_و_یکم 💠 تمام تن و بدنم در هم شکست، وحشتزده چرخیدم و از آنچه دیدم سقف ا
✍️ #تنها_میان_داعش
#قسمت_سی_و_دوم
💠 چشمانم را بستم و با همین چشم بسته، #سر بریده حیدر را میدیدم که دستم روی ضامن لرزید و فریاد عدنان پلکم را پاره کرد. خودش را روی زمین میکشید و با چشمانی که از عصبانیت آتش گرفته بود، داد و بیداد میکرد :«برو اون پشت! زود باش!»
دوباره اسلحه را به سمتم گرفته بود، فرصت انفجار #نارنجک از دستم رفته و نمیفهمیدم چه شده که اینهمه وحشت کرده است. از شدت خونریزی جانش تمام شده و حتی نمیتوانست چند قدم مانده خودش را به سمتم بکشد که با تهدیدِ اسلحه سرم فریاد زد :«برو پشت اون بشکهها! نمیخوام تو رو با این بیپدرها تقسیم کنم!»
💠 قدمهایم قوت نداشت، دیوارهای سیمانی خانه هر لحظه از موج انفجار میلرزید، همهمهای را از بیرون خانه میشنیدم و از حرف تقسیم غنائم میفهمیدم #داعشیها به خانه نزدیک میشوند و عدنان این دختر زیبای #شیعه را تنها برای خود میخواهد.
نارنجک را با هر دو دستم پنهان کرده بودم و عدنان امانم نمیداد که گلنگدن را کشید و نعره زد :«میری یا بزنم؟» و دیوار کنار سرم را با گلولهای کوبید که از ترس خودم را روی زمین انداختم و او همچنان وحشیانه #تهدیدم میکرد تا پنهان شوم.
💠 کنج اتاق چند بشکه خالی آب بود و باید فرار میکردم که بدن لرزانم را روی زمین میکشیدم تا پشت بشکهها رسیدم و هنوز کامل مخفی نشده، صدای باز شدن در را شنیدم.
ساکم هنوز کنار دیوار مانده و میترسیدم از همان ساک به حضورم پی ببرند و اگر چنین میشد، فقط این نارنجک میتوانست نجاتم دهد.
💠 با یک دست نارنجک و با دست دیگر دهانم را محکم گرفته بودم تا صدای نفسهای #وحشتزدهام را نشنوند و شنیدم عدنان ناله زد :«از دیشب که زخمی شدم خودم رو کشوندم اینجا تا شماها بیاید کمکم!» و صدایی غریبه میآمد که با زبانی مضطرب خبر داد :«دارن میرسن، باید عقب بکشیم!»
انگار از حمله نیروهای مردمی وحشت کرده بودند که از میان بشکهها نگاه کردم و دیدم دو نفر بالای سر عدنان ایستاده و یکی #خنجری دستش بود. عدنان اسلحهاش را زمین گذاشته، به شلوار رفیقش چنگ انداخته و التماسش میکرد تا او را هم با خود ببرند.
💠 یعنی ارتش و نیروهای مردمی بهقدری نزدیک بودند که دیگر عدنان از خیال من گذشته و فقط میخواست جان #جهنمیاش را نجات دهد؟ هنوز هول بریدن سر حیدر به حنجرم مانده و دیگر از این زندگی بریده بودم که تنها به بهای #نجابتم از خدا میخواستم نجاتم دهد.
در دلم دامن #حضرت_زهرا (سلاماللهعلیها) را گرفته و با رؤیای رسیدن نیروهای مردمی همچنان از ترس میلرزیدم که دیدم یکی عدنان را با صورت به زمین کوبید و دیگری روی کمرش چمباته زد.
💠 عدنان مثل حیوانی زوزه میکشید، #ذلیلانه دست و پا میزد و من از ترس در حال جان کندن بودم که دیدم در یک لحظه سر عدنان را با خنجرش برید و از حجم خونی که پاشید، حالم زیر و رو شد. تمام تنم از ترس میتپید و بدنم طوری یخ کرده بود که انگار دیگر خونی در رگهایم نبود.
موی عدنان در چنگ همپیالهاش مانده و نعش نحسش نقش زمین بود و #داعشیها دیگر کاری در این خانه نداشتند که رفتند و سر عدنان را هم با خودشان بردند.
💠 حالا در این اتاق سیمانی من با جنازه بیسر عدنان تنها بودم که چشمانم از وحشت خشکشان زده و حس میکردم بشکهها از تکانهای بدنم به لرزه افتادهاند.
رگبار گلوله همچنان در گوشم بود و چشمم به عدنانی که دیگر به #دوزخ رفته و هنوز بوی تعفنش مشامم را میزد. جرأت نمیکردم از پشت این بشکهها بیرون بیایم و دیگر وحشت عدنان به دلم نبود که از تصور بریدن سر حیدرم آتش گرفتم و ضجهام سقف این سیاهچال را شکافت.
💠 دلم در آتش دلتنگی حیدر پَرپَر میزد و پس از هشتاد روز #فراق دیگر از چشمانم به جای اشک، خون میبارید. میدانستم این آتشِ نیروهای خودی بر سنگرهای داعش است و نمیترسیدم این خانه را هم به نام داعش بکوبند و جانم را بگیرند که با داغ اینهمه عزیز دیگر #زندگی برایم ارزش نداشت.
موبایل خاموش شده، حساب ساعت و زمان از دستم رفته و تنها از گرمای هوا میفهمیدم نزدیک ظهر شده و میترسیدم از جایم تکان بخورم مبادا دوباره اسیر #شیطانی داعشی شوم.
💠 پشت بشکهها سرم را روی زانو گذاشته، خاطرات حیدر از خیالم رد میشد و عطش #عشقش با اشکم فروکش نمیکرد که هر لحظه تشنهتر میشدم.
شیشه آب و نان خشک در ساکم بود و اینها باید قسمت حیدرم میشد که در این تنگنای تشنگی و گرسنگی چیزی از گلویم پایین نمیرفت و فقط از درد دلتنگی زار میزدم...
#ادامه_دارد
✍️نویسنده: #فاطمه_ولی_نژاد
🌸 @rkhanjani
🍃🌺بسم الله الرحمن الرحیم
🌸🍃 رهایی یونس از مجازات؛ هر چند ما معتقد به عصمت پیامبران هستیم، اما در قرآن اشاراتی به آنچه در اصطلاح ترک اولی انبیاء، نام دارد، شده است. یعنی کارهایی که انبیاء انجام دادند و بهتر بود که انجام نمی دادند. شاید دلیل بیان این موارد، آموزش نحوه صحیح بازگشت به سوی خداوند، از طریق رفتار این بندگان برگزیده خدا می باشد. آیه مربوط به حضرت #یونس علیه السلام است. آنگاه که کاری را کرد که مورد پسند و پذیرش خداوند نبود. در نتیجه #سر از شکم #نهنگ در آورد. البته او در شکم نهنگ به بهترین نحو به سوی خدا بازگشت و #نجات پیدا کرد. آیه یکی از #مجازات های در نظر گرفته شده برای او، در صورت عدم بازگشت به سوی خداوند را بیان می کند.
👈 آیه روز :
لَوْلَا أَنْ تَدَارَكَهُ نِعْمَةٌ مِنْ رَبِّهِ لَنُبِذَ بِالْعَرَاءِ وَ هُوَ مَذْمُومٌ (قلم / آیه 49)
🔶 ترجمه :
و اگر #رحمت خدا به ياريش نيامده بود (از شكم ماهي) بيرون افكنده ميشد در حالي كه #مذموم بود.
❤️ #نســ🌧ـــیم #معـــــــنویت👇👇🖍🖍
https://eitaa.com/joinchat/2665152512Cd827af23d9