eitaa logo
نسیم فقاهت و توحید
673 دنبال‌کننده
4.8هزار عکس
2.1هزار ویدیو
99 فایل
•┈┈✾🍀﷽🍀✾┈┈• این کانال شامل ؛ 📚 جلسات سخنرانی و تدریس #استاد_رضا_خانجانی و همچنین؛ 📤 نشر بیانات متفکران و شخصیتهای طراز اول #انقلاب_اسلامی ارتباط با مدیر @samenolhojajjj
مشاهده در ایتا
دانلود
﷽ حورا: خبر نداشتم کیلومترها دورتر در غرب کرمانشاه یک تیم جستجو برای پیدا کردنم  راه افتاده!  نمیدانستم چه آتشی به جان خانم قدیریان و خانواده ام انداخته ام. از جمع همسفرهایم و   دعای توسل خواندنشان برای پیدا شدنم، بیخبر بودم. به خیالم اصلا گم نشده ام که بخواهم پیدا شوم. آنقدر به خطر نزدیک بودم که موج آشوبی که بالای سرم بلند شده بود را نمیدیدم.    خسته از تماس ها و پیام های مکرر و بی جواب، پیامی برای ایلیا فرستادم و بعد تلفنم را خاموش کردم:  ”کافرِ عشقم و تسلیم مسلمانی تو  آمدم اینهمه تا جاده ی طولانی تو شهره ی عشق شدم تا دلِ خود را بِبَرم  مثل یوسف به رَهِ غربتِ کنعانی تو" کمی در اطراف چرخیدم نزدیکای ظهر بود که یک سفره خانه سنتی پیدا کردم. رفتم گوشه ای نشستم و منتظر پیش خدمت شدم. وقتی پیش خدمت سفارش گرفت،  پرسیدم: میگم برادرای... سپاه کدوم جاده رو دارن تعمیر میکنن؟ یعنی کجا؟» پیش خدمت پس از مکث نسبتا طولانی با بهت گفت: «چرا میپرسی؟» خودم را جمع و جور کردم و خیلی عادی با صدای بلندتری گفتم: «هیچی فقط شنیدم که...» پیش خدمت سرش را کمی کج کرد و جلو تر آورد و گفت: «نمیدونم... » بعد کمرش را راست کرد و درحالی که دور میشد گفت: «غذا تمام شده شرمنده. » با اینکه تعجب کرده بودم نمی دانستم چرا ته دلم ترسیدم. احساس کردم نگاه بقیه به سمتم چرخیده. صدای پچ پچ در گوشم پیچید. بلند شدم و بیرون رفتم. تا اذان ظهر، در بازارچه ماندم و خودم را مشغول نشان داد. موقع نماز از مردم محل مسجد را پرسیدم. وقتی به مسجد رسیدم، ترس و اضطرابم فروریخت. آنچه باید از نشانه ها میفهمیدم ماندن در آن مکان مقدس بود. اما  پس از آنکه در صف یکدست جماعت کنار دست های بسته و باز، نماز خواندم، از مسجد بیرون رفتم و برای کامل شدن تقدیر، خطرناک ترین راه را انتخاب کردم. از صحبتهای مردم فهمیده بودم جاده تعمیری نزدیک مرز است. اینبار دیگر ذره ذره وجودم ترس را به مغزم مخابره میکردند اما زده بود به سرم و دست بردار نبودم! شکمم از گرسنگی درد گرفته بود، تا از کنار خانه ها عبور کنم، بوی غذای خانگی سرمستم کرده بود. دهانم هنوز از مشت آبی که در مسجد خورده بودم، خنک بود. در سرم  صدا های مختلف چرخ میزدند. مثل بچه هایی که قهر میکنند، راهم را کشیدم و رفتم. فکر میکردم راه را درست پرسیدم اما از ویرانه ای شبیه قبرستان سردرآوردم. آنجا بود که تازه به خودم آمدم. زیر لب به خدا التماس میکردم که فقط از آنجا بیرونم ببرد. صدای پارس سگ های ولگرد باعث شد پاهایم خشک شوند. می خواستم فرار کنم اما نمی توانستم حرکت کنم. خودم را به طرف تپه هایی که نزدیک بودند، کشیدم و موبایلم را بیرون آوردم. روشنش کردم اما آنتن نمی داد.  یکدفعه  نجوای آرامی به گوشهایم نشتر زد، شنیدم دو نفر باهم حرف میزنند یکی با لهجه کُردی و دیگری به فارسی: -بازم از دستور تمرد کردی ×چه کار کنم در خانه نبود فقط یک بچه... -خب همون بچه رو میکشتی بلاخره ضربه ای زده بودیم بهشون ×جبران میکنم -حالا وقت جبرانه باید تونلو تموم کنین ×به من شک کردن... -فرق ما با مجاهدیای ترسو چیه پس، باید تونلو امشب تموم کنین به هرقیمتی انفجار باید سه صبح انجام بشه... زیرزانوانم سست شد. سینه خیز چند قدمی از تپه دور شدم هنوز خیلی دور نشده بودم که  تلفنم زنگ خورد. برگشتن و دیدن چهره هاشان لازم نبود، همینکه صدای پریدن دو نفر از روی تپه را شنیدم، بلند شدم و با همه توان به جلو دویدم. صدای نفس نفس زدن ها و قدمهای سنگین لحظه به لحظه به گوشم نزدیکتر میشد. آنجا زمان انتخاب بود، همان چیزی که مدتها در مورد چگونه ممکن بودنش فکر کرده بودم. به هرحال گرفتار میشدم اما برای نجات بقیه چه کاری از من برمی آمد؟! همانطور که میدویدم  گوشی ام  بیرون آوردم  به ناچار سرعتم را کمتر کردم تا قفل صفحه را باز کنم. آخرین تماس بی پاسخم را گرفتم. شماره ایلیا این بار برخلاف قبلخاموش نبود و بوق آزاد میخورد. به محض اینکه تلفن جواب داده شد. همزمان  دردی را پشت کتف راستم احساس کردم، چیزی شبیه برق گرفتگی. دستم داغ کرده بود. گوشی را با دست چپ گرفتم و همه توانم را در زبانم به کار گرفتم و  گفتم: «میخوان خونه های مردمو منفجر کنن ساعت سه صب... یه تونل دارن.... » یک گلوله دیگر به طرف شلیک شد و به زانوی چپم خورد. افتادم روی زمین گوشی ام دورتر افتاد. رسیدند بالای سرم. تیر خلاص نزدند، نمی خواستند درجا بمیرم میخواستند زنده بگیردنم و این وحشتناک ترین چیزی بود که ممکن بود اتفاق بیفتد... به قلم سین کاف غفاری 🌸 @rkhanjani