آخر از راه دل و ديده سر آرد بيرون
نيش آن خار که از دست تو در پاي من است
#فرخي_يزدي
@robaiiyat_takbait
در دفتر زمانه فُتد نامش از قلم
هرملتی که مردم صاحب قلم نداشت
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
منزلِ مردمِ بیگانه چو شد خانهٔ چشم
آنقَدَر گریه نمودم که خرابش کردم...
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
غرق خون بود و نمی مُرد ز حسرت فرهاد
خواندم افسانه ی شیرین و به خوابش کردم
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
هر دوست که راست گوی و یکرو نبُود
در عالم دوستی کم از دشمن نیست
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
در دفتر زمانه فُتد نامش از قلم
هرملتی که مردم صاحب قلم نداشت
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
تا درس محبت تو آموخته ایم
در خرمنِ عمر، آتش افروخته ایم
بی جلوه ی شمعِ رویت از آتش غم
عمریست که پروانه صفت، سوخته ایم
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
در قدمگاه محبت پا منه، بردار دست
یا اگر پا میگذاری، ترک سر باید نمود
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
همه گویند چرا دل به ستمگر دادی؟
دادم آن روز به او دل که ستمکار نبود
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
وای بر آن مردمآزاری که در دَه روز عمر
آمد و خود را میان خلق، ننگین کرد و رفت
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait
زندگی کردن من مُردن تدریجی بود
آنچه جان کَنْد تنم، عمر حسابش کردم
#فرخی_یزدی
@robaiiyat_takbait