مداح هرچه خواند کسی گریه نکرد. از گودال و خیمهها و خارمغیلان و هرچه بلد بود. صدایش داشت میگرفت.
پیرمردی که کنارش بود گفت: پسرم تا گلو تر کنی، من چند بیت بخوانم؟
مداح گفت: بله پدرجان! بفرمایید...
پیرمرد شروع کرد.
- *علیاکبر* من/ شبه پیمبر من...
جمعیت زیر و رو شد. مثل ابر بهار گریه میکردند...
مداح از دهیار پرسید: این پیرمرد را میشناسید؟
دهیار گفت: پدر چهار شهید است.
#داستانک | #استوری
@rogaa