فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
هدایت شده از فضائل امیرالمومنین علی (ع)
استاد انصاریان درسخنرانی خود به حکایت شیرین با محوریت مولا علی بن ابیطالب اشاره و نقل کردند:
*طلبهای که به لوسترهای حرم امیرالمؤمنین (ع) اعتراض داشت
یکى از طلبههاى حوزه باعظمت نجف از نظر معیشت در تنگنا و دشوارى غیرقابل تحملى بود. روزى از روى شکایت و فشار روحى کنار ضریح مطهر حضرت امیرالمؤمنین (ع) عرضه مىدارد: شما این لوسترهاى قیمتى و قندیلهاى بىبدیل را به چه سبب در حرم خود گذاردهاید، در حالى که من براى اداره امور معیشتم در تنگناى شدیدى هستم؟!
شب امیرالمؤمنین (ع) را در خواب مىبیند که آن حضرت به او مىفرماید: اگر مىخواهى در نجف مجاور من باشى اینجا همین نان و ماست و فیجیل (نوعی سبزی) و فرش طلبگى است و اگر زندگى مادى قابل توجهى مىخواهى باید به هندوستان در شهر حیدرآباد به خانه فلان کس مراجعه کنى، چون حلقه به در زدى و صاحبخانه در را باز کرد به او بگو: به آسمان رود و کار آفتاب کند.
پس از این خواب، دوباره به حرم مطهر مشرف مىشود و عرضه مىدارد: زندگى من اینجا پریشان و نابسامان است شما مرا به هندوستان حواله مىدهید؟! بار دیگر حضرت را خواب مىبیند که مىفرماید: سخن همان است که گفتم، اگر در جوار ما با این اوضاع مىتوانى استقامتورزى اقامت کن، اگر نمىتوانى باید به هندوستان به همان شهر بروى و خانه فلان راجه را سراغ بگیرى و به او بگویى: به آسمان رود و کار آفتاب کند.
پس از بیدار شدن و شب را به صبح رساندن، کتابها و لوازم مختصرى که داشته به فروش مىرساند و اهل خیر هم با او مساعدت مىکنند تا خود را به هندوستان مىرساند و در شهر حیدرآباد سراغ خانه آن راجه را مىگیرد. مردم از اینکه طلبهاى فقیر با چنان مردى ثروتمند و متمکن قصد ملاقات دارد، تعجب مىکنند.
وقتى به در خانه آن راجه مىرسد در مىزند، چون در را باز مىکنند، مىبیند شخصى از پلههاى عمارت به زیر آمد، طلبه وقتى با او روبرو مىشود، مىگوید: به آسمان رود و کار آفتاب کند. فوراً راجه پیشخدمتهایش را صدا مىزند و مىگوید: این طلبه را به داخل عمارت راهنمایى کنید و پس از پذیرایى از او تا رفع خستگىاش وى را به حمام ببرید و او را با لباسهاى فاخر و گران قیمت بپوشانید. مراسم به صورتى نیکو انجام مىگیرد و طلبه در آن عمارت عالى تا فردا عصر پذیرایى مىشود.
فردا دید محترمین شهر از طبقات مختلف، چون اعیان و تجار و علما وارد شدند و هر کدام در آن سالن پرزینت در جاى مخصوص به خود قرار گرفتند. از شخصى که کنار دستش بود، پرسید: چه خبر است؟ گفت: مجلس جشن عقد دختر صاحب خانه است. پیش خود گفت: وقتى به این خانواده وارد شدم که وسایل عیش براى آنان آماده است. هنگامى که مجلس آراسته شد، راجه به سالن درآمد. همه به احترامش از جاى برخاستند و او نیز پس از احترام به مهمانان در جاى ویژه خود نشست.
او نگاه رو به اهل مجلس کرد و گفت: آقایان من نصف ثروت خود را که بالغ بر فلان مبلغ مىشود از نقد و مِلک و منزل و باغات و اغنام و اثاثیه به این طلبه که تازه از نجف اشرف بر من وارد شده مصالحه کردم و همه مىدانید که اولاد من منحصر به دو دختر است؛ یکى از آنها را هم که از دیگرى زیباتر است براى او عقد مىبندم و شما اى عالمان دین، هماکنون صیغه عقد را جارى کنید.
چون صیغه جارى شد طلبه که در دریایى از شگفتى و حیرت فرو رفته بود، پرسید: شرح این داستان چیست؟
راجه گفت: من چند سال قبل قصد کردم در مدح امیرالمؤمنین (ع) شعرى بگویم، یک مصراع گفتم و نتوانستم مصراع دیگر را بگویم. به شعراى فارسى زبان هندوستان مراجعه کردم. مصراع گفته شده آنها هم چندان مطلوب نبود. به شعراى ایران مراجعه کردم. مصراع آنان هم چندان چنگى به دل نمىزد. پیش خود گفتم حتماً شعر من منظور نظر کیمیا اثر امیرالمؤمنین (ع) قرار نگرفته است؛ لذا با خود نذر کردم اگر کسى پیدا شود و مصراع دوم این شعر را به صورتى مطلوب بگوید، نصف دارایىام را به او ببخشم و دختر زیباتر خود را به عقد او درآورم.
شما آمدید و مصراع دوم را گفتید. دیدم از هر جهت این مصراع شما درست و کامل و تمام و با مصراع من هماهنگ است. طلبه گفت: مصراع اول چه بود؟ راجه گفت: من گفته بودم: به ذره، گر نظر لطف، بوتراب کند، طلبه گفت: مصراع دوم از من نیست، بلکه لطف خود امیرالمؤمنین (ع) است. راجه سجده شکر کرد و خواند: به ذره گر نظر لطف بوتراب کند/ به آسمان رود و کار آفتاب کند.
🌸کانال نشر فضائل امیرالمومنین علی ع🌸
عضو شوید👇
@amiralmumnin
#محکومیت_حادثه_تروریستی_کرمان
بگذار که در معرکه بیسر گردیم
با لشکر آفتاب برمیگردیم
هنگام شهادت است آغاز حیات
«ما را بکشید زندهتر میگردیم»
✍ #یوسف_رحیمی
#ایران_تسیلت🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴🎥 خدمتی که پدر بشار اسد (حافظ اسد) به ایران کرد و بلایی که سر صدام آورد در جنگ تحمیلی آورد...
بفرستید برای اونایی که این جریان رو نمیدونستن...👌👌
برای دیدن کلیپهای بیشتر کلیک کن
♥️امام صادق علیهالسلام فرمودند:
پدرم مرا به سه چيز ادب آموخت و از سه چيز نهى ام فرمود؛
سه نكته ادب اين بود كه فرمود فرزندم!
1⃣هركس با دوست بد بنشيند، سالم نمى ماند.
2⃣و هر كس گفتارش را كنترل نكند پشيمان مى شود.
3⃣و هر كس به جايگاه هاى بد وارد شود مورد بدگمانى قرار مى گيرد.
و آن سه چيز كه مرا از آن نهى فرمود:
1⃣دوستى با كسى كه چشم ديدن نعمت كسى را ندارد.
2⃣با كسى كه از مصيبت ديگران شاد مى شود.
3⃣با سخن چين.
📚تحفالعقول
10.39M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حتما ببینید
وقتی حاج قاسم کردستان عراق را از دست داعش نجات داد.
@rohallah_kazemy
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حتما انجام بدین فکر نمیکنم دو سه دقیقه بیشتر وقت بگیره و بفرستین برای بقیه.
در صورت تمایل در انتشارش سهیم باشیم
برای دیدن کلیپهای بیشتر کلیک کنید
🔸ماجرای ساخت مسجد با یک حبه انگور
آقای قرائتی نقل میکند: روزی به مسجدی رفتیم که امام جماعت مسجد دوست پدرم بود، گفت داستان بنا شدن این مسجد در این شهر قصه عجیبی دارد، برایتان تعریف کنم:
روزی شخص ثروتمندی یک مَن انگور میخرد و به خدمتکار خود میگوید انگور را به خانه ببر و به همسرم بده و به سر کسب و کاری که داشته میرود، بعدازظهر که از کارش به خانه برمیگردد به اهل و عیالش میگوید لطفا انگور را بیاور تا دورِهم با بچه ها انگور بخوریم.
همسرش باخنده میگوید:
من و فرزندانت همه انگور ها را خوردیم ،خیلی هم خوشمزه و شیرین بود!
مرد با تعجب میگوید: تمامش را خوردید..؟!
زن لبخند دیگری میزند و میگوید: بله تمامش را
مرد ناراحت شده میگوید:
یک مَن (سه کیلو) انگور خریدم یک حبهی اون رو هم برای من نگذاشتهاید؟!
ناراحت میشود و بعد از اندکی که به فکر فرو میرود، ناگهان از جا برخاسته از خانه خارج میشود...
همسرش که از رفتارش شرمنده شده و او را صدا میزند، ولی هیچ جوابی نمی شنود
مرد ناراحت ولی متفکر میرود سراغ کسی که املاک خوبی در آن شهر داشته...
به او میگوید:
یک قطعه زمین میخواهم در یک جای این شهر که مردمش به مسجد نیاز داشته باشند و آن را نقدا خریداری میکند، سپس نزد معمار ساختمانی شهر رفته، و از او جهت ساخت و ساز دعوت بکار میکند و میگوید:
بی زحمت همراه من بیایید؛ او را با خود بر سر زمینی که خریده بود برده و به معمار میگوید:
میخواهم مسجدی برای اهل این محل بنا کنید و همین الان هم جلو چشمانم ساخت و ساز را شروع کنید..
معمار هم وقتی عجله مرد را میبیند تمام وسایل و کارگران را آورده و شروع کرد به کار کردن و ساخت مسجد میکند...
مرد ثروتمند وقتی از شروع کار مطمئن میشود به خانه برمیگردد.
همسرش به او میگوید:
کجا رفتی مرد...؟! چرا بیجواب چرا بی خبر؟!
مرد در جواب همسرش میگوید:
هیچ رفته بودم یک حبه انگور از یک مَن مالی که در این دنیا دارم برای سرای باقی خودم کنار بگذارم، و اگر همین الان هم بمیرم دیگر خیالم راحت است، که حداقل یک حبه انگور ذخیره دارم.
همسرش میگوید چطور؟ مگر چه شده؟ اگر بابت انگورها ناراحت شدید حق با شما بوده ما کملطفی کردیم معذرت میخواهم...
مرد با ناراحتی میگوید:
شما حتی با یک دانه از یک مَن انگور هم به یاد من نبودید و فراموشم کردید البته این خاصیت این دنیاست و تقصیر شما نیست...
جالب اینست که این اتفاق در صورتی افتاده که من هنوز بین شما زنده هستم، چگونه انتظار داشته باشم بعد از مرگم مرا به یاد بیاورید و برایم صدقه دهید؟!؟
و بعد قصه خرید زمین و ساخت مسجد را برای همسرش تعریف میکند...
امام جماعت تعریف میکرد که طبق این نقل مشهور بین مردم شهر الان چهارصد سال است که این مسجد بنا شده،
۴۰۰سال است این مسجد صدقه جاریه برای آن مرد میباشد ،چون از یک دانه انگور درس و عبرت گرفت.
@rohallah_kazemy