هدایت شده از 𝐇𝐚𝐬𝐬𝐚𝐧𝐞𝐢𝐧 𝐀𝐥𝐡𝐢𝐥𝐨𝐮
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حس میکنم رسالت دعواشون کرده😂:
فرزندانم نکنیدد زشته جلو مردم، از سنتون خجالت بکشید😶🌫
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️ تصاویر هوایی از استقبال پرشور مردم اصفهان از دکتر جلیلی
سلام سلام.
صبحتون بخیر
رفقا واقعا دلتون میاد ما ۷۰۰ تایی نشیم؟؟؟🥺
یه امروز رو کمک کنید تا از مرز ۷۰۰ تایی شدن بزنیم بالاتر و خیال منم راحت بشه😉
انشاالله تا چند ساعت دیگه پارت رو میفرستم.
امیدوارم وقتی میخوام پارت رو بدم بالاتر از ۷۰۰ شده باشیم نه اینکه لفت داده باشید🥲
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۶ مهدی: بعد از حساب کردن خرید ها از مغازه خارج شدیم و به طرف خونه ح
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۷
رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلاک رو ازش گرفتم و توی گردنم انداختم.معراج هم با لبخند بهمون خیره بود .توی این چند روزی که اومدیم به جز خوبی چیزی ازش ندیدیم و برامون برادر شده.چند دقیقه ای رو هم باهم دیگه حرف زدیم و بعد از اون هر کدوم به طرفی رفتیم و خوابیدیم.
.........
دراز کشیده بودم و از پنجره ی کوچیکی که توی اتاق بود ماه رو می دیدم.دستم رو بلند کردم و گردنبند رو لمس کردم.حالم نسبت به قبل خوب تر شده بود و این احتمالا باید به خاطر پلاکی که نام امام حسین (ع)روش حکاکی شده باشه.بوسه ای روی پلاک زدم و چشمام رو بستم و طولی نکشید که سیاهی مهمون چشمام شد .
(۲روزبعد)
رسول: توی اتاق نشسته بودم و مشغول جمع کردن وسایلی که توی اتاق ریخته بودیم شده بودم.دیشب آقا محسن تماس گرفت و خبر داد بسته به دستشون رسیده و حالا من و محمد خیالمون بابت مدارک راحت بود.دیشب دوباره با بچه ها صحبت کردیم و بازم مثل این چند روز تاکید داشتن که مراقب خودمون باشیم.
آروم از جام بلند شدم و قرص قلبم رو خوردم.نگاهی به پوسته خالی قرص توی دستم انداختم.تموم شد. انداختمش دور و یه گوشه نشستم.
زانوهام رو جمع کردم و سرم رو روی زانو هام گذاشتم .چشمام رو بستم و خواستم یکم استراحت کنم تا درد قلبم بهتر بشه که یکدفعه در باشدت بلند شد.سرم رو ترسیده بلند کردم.
محمد نفس نفس میزد و رنگش پریده بود .ترسیده بلند شدم اما با حرفی که زد یه لحظه بی اختیار دستم به پلاکی که قرار بود به خانواده معراج بدیم بند شد.
محمد: به طرف اتاق حرکت کردم.خواستم از پشت در اتاق رئیس عبور کنم اما با حرفی که شنیدم سر جام ثابت موندم.به گوشام اطمینان نداشتم.امکان نداره.نزدیک تر رفتم و پشت در ایستادم .صداشون به گوشم میخورد .
رئیس: تو مطمئنی؟ اما علیهان و رایان دوتا از بهترین نیرو ها هستن.
داعشی ها:بله آقا.خودم دیدم دوروز پیش علیهان با سرعت وارد اتاقتون شد.اولش فکر کردم خودتون باهاش کار دارید .وقتی اومدم طرف سوله ای که آتیش گرفته بود و شمارو دیدم فهمیدم اون به دستور شما نرفته .
برگشتم طرف اتاقتون که دیدم رایان و علیهان باهم از اتاقتون بیرون اومدن.
رئیس داعشی ها:از جام بلند شدم و به طرف جایی که هارد رو گذاشته بودم حرکت کردم.اجر رو در آوردم و نگاهی به هارد قرمز رنگ که اون قبلی نبود انداختم.دندونام روی هم سابیده شد و زیر لب غریدم:لعنتی .لعنتییییی.
با صدای عصبانی لب زدم:زود برید سراغشون. باید بیاریدشون .زنده یا مرده فرقی نداره فقط بیاریدشون
محمد: وای خدایا.سریع دویدم به طرف اتاق و بدون اینکه فکر کنم شاید رسول خوابیده محکم در رو باز کردم.رسول که با دیدنم شکه نگاهم میکرد لب باز کرد حرفی بزنه اما قبل اینکه حرفی بزنه گفتم:رسول شناسایی شدیم .باید قرار کنیم سریع .زود باش.
رسول:چ..چی؟
محمد: رسول زود باشششش
رسول: نمیدونم چطوری هارد و نامه ی معراج رو برداشتم و با سرعتی که از خودم و محمد بعید بود از اتاق خارج شدیم.دویدن باعث شده بود نفس نفس بزنم و این برای قلبم ضرر داشت اما مجبور بودیم. سرم رو به عقب برگردوندم با دیدن ماشین داعشی ها فریاد زدم:محمد دارن میان.
محمد: با رسیدن به دوراهی رو کردم سمت رسول و گفتم:خوب گوش کن رسول .من از سمت راست میرم و تو سمت چپ.محل ملاقات ما شب دم مرز عربستان.رسول اگر دیدی نیومدم خودت برگرد ایران.به هیچ عنوان اینجا نمون.
رسول: اما محمد..
محمد: رسول سریع باش .وقتی گفتم بدو به حالت ضرب دری میریم.
رسول : باشه.
محمد: نگاهی به عقب انداختم و فریاد زدم:حالا.
من طرف چپ ایستاده بودم و رسول طرف راست .به حالت ضرب دری جامون رو جابه جا کردیم و هر کدوم از طرفی رفتیم.فقط میدویدم. آرزو میکنم اگر قراره اتفاقی بیوفته رسول سالم بمونه و من گرفتار بشم.
رسول: نمیدونم چقدر دویدم اما دیگه نمیتونستم. چشمام سیاهی میرفت و این احتمالا به خاطر تنگی نفس و قلبم بود.پاهام کم کم درد گرفت و سرعتم کمتر میشد. تا به حدی رسید که دیگه نتونستم ادامه بدم.صدای بلند و وحشتناک دو تیر پشت سرهم باعث شد چشمام بسته بشه و روی زمین سقوط کردم و سیاهی مطلق...
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.شناسایی شدن😱
پ.ن.فرار از دست داعشی ها😬
پ.ن.صدای تیراندازی و سقوط رسول🖤
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
میبینم که خیلی مشتاق هستید پارت بعد رو بخونید😂
اخه مشکل اینجاست اگه این پارت رو بدم مشتاق میشد بعدیش رو هم بخونید😁😂
•°•°ره رو عشق°•°•
﷽ ═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═ #پارت۶۷ رسول: محمد نگاهی بهم کرد و پلاک رو به طرفم گرفت. لبخندی زدم و پلا
﷽
═آغـ ـوـش اܩن بـراבر2═
#پارت۶۸
محمد:داشتم میدویدم. نمیدونم چیشد یکدفعه خیلی ناگهانی یه ماشین جلوم پیچید و باعث شد یهو متوقف بشم.با ایستادنم صدای شلیک دوتا تیر شنیدم و درد وحشتناکی توی پام و دستم پیچید .چشمام از درد بسته شد و روی زمین سقوط کردم.از درد نمیتونستم تکون بخورم و با همون چشمایی که از شدت درد روی هم فشرده میشد دیدم که داعشی ها دارن میان سمتم.دستم رو گرفتن و روی زمین کشوندنم.دستم تیر خورده بود و خونریزی داشت.ایناهم که بدجوری از همون تیکه ای که تیر خورده بود گرفتن و فشار دادن و باعث شده بود نفسم از شدت درد بند بیاد.
اخرین چیزی که دیدم پرتاب کردنم به داخل ماشین بود و حرکت به جایی که شاید قتلگاه باشه برام.چشمام روی هم رفت و تاریکی...
(عالم خواب)
رسول:داداش کجا میری؟پس چرا منو نمیبری؟هنوزم وقتش نشده؟
مهدی: نه داداش رسول .فعلا باید بمونی.تو که نمیخوای مثل من پشت همرو خالی کنی؟پس بمون .هنوز وقت داری پس به خوبی ازش استفاده کن.
رسول: داداش کمک کن.کمک کن محمد بتونه از اینجا بره. من به همه قول دادم محمد رو سالم بفرستم.
مهدی:هر چی خدا بخواد همون میشه.
رسول: پلک های سنگینم رو از هم جدا کردم.نفس کشیدنم همراه با درد بود و چشمام تار میدید.رد خون رو کنار دستم حس میکردم.اما من که زخمی نشدم .خون از کجاس؟
سرم رو به زور تکون دادم.گردنم خشک شده بود .با چیزی که دیدم
نفس کشیدن رو فراموش کردم .ا..او..اون..اون محمد بود؟
اون اینجا چیکار میکنه؟؟
چجوری هر دوتامون رو گرفتن؟؟
این خون از کجاس؟
محمد تیر خورده ؟آره. صدای شلیک دوتا تیر پشت سر هم مربوط میشد به ماجرای دستگیری محمد.
نگاهم به سرتاسر بدنش انداختم.با دیدن دستش و پاش که خون ازش جاری بود کپ کردم. دو تا تیر خورده و هنوز اینجاس؟خون از دست داده حالش بده بعد اینجاس؟؟
خواستم برم کنارش اما نمیتونستم.نگاهی به خودم انداختم که دیدم دست و پاهام رو بستن. لعنتی.محمد حالش بده🥺
بغضی که توی گلوم جا خشک کرده بود خیلی غیر ارادی بود .با بغض و صدای آرومی لب زدم:محمد بلند شو.محمد داداشی🥺جون من بیدار شو.محمد جون رسول چشات رو باز کن💔
محمد: درد توی بدنم میپیچید و با هر نفسی که میکشیدم دستم و پام بدجوری تیر میکشید.با صدای آروم و بغض آلود کسی هوشیار شدم.صدای قسم دادن های رسول به گوشم میخورد اما نمیتونستم چشمام چشمان رو باز کنم. حتی قدرت نفس کشیدن راحت هم نداشتم.به زور لای چشمام رو باز کردم.انگشت اشاره ام رو تکون دادم تا بفهمه بهوشم.
رسول: دستش رو تکون داد و چشماش رو آروم باز کرد.بغض و شادی ام باهم مخلوط شده بود و تبدیل به اشک شده بود.
محمد: نفس دردناکی کشیدم و با بیحالی لب زدم:رسول تورو چجوری گرفتن؟
رسول: نمیدونم.
محمد: یعنی چی نمیدونی؟نکنه خودت اومدی؟😐
رسول: نه من حالم بد شد و از حال رفتم.بیدار شدم دیدم اینجام.
محمد: حالا حالت خوبه؟؟چیزیت که نشده؟
رسول: لبخندی زدم و گفتم: محمد تو خودت تیر خوردی بعد تو این موقعیتم به فکر حال منی؟
محمد: من مهم نیستم تو مهمی.
رسول: اخمام توی هم رفت و گفتم:یعنی چی؟محمد من حاضرم برم و بگم که من مدارک رو برداشتم اما تو سالم باشی.
محمد: تو همچین کاری نمیکنی .حق نداری خودت رو بندازی جلو.فهمیدی؟
رسول: محمد میخوای چیکار کنی؟بگو؟
محمد: نمیدونم هنوز ولی حتما باید یه راهی باشه.
رسول: خیره شدم به چهره محمد.عرق سرد روی پیشونیش نشسته بود و خونریزی پاش بدجوری باعث ترسم شده بود .سعی میکرد جلوی من بروز نده که درد داره اما مشخص بود .نگاهی به دستم که با طناب محکم بسته شده بود انداختم.با استفاده از چند تا تکنیک ریز دستم رو باز کردم و بعد از اون پام رو هم باز کردم و سریع بلند شدم.اب دهنم رو قورت دادم و نگاهی به اطراف انداختم.هیچی نبود.
نگاهم به کاپشنم افتاد.برام مهم نیست که سردم میشه حالا فعلا محمد مهمه.سریع در اوردمش و تیکه ای از پارچه رو به زور پاره کردم.
آروم کنار محمد نشستم و خیره شدم به چشمای مشکی رنگش .با ناراحتی لب زدم:ببخشید محمد.معذرت میخوام بابت کاری که قراره بکنم.
محمد: خواستم حرفی بزنم که....
♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡♡
پ.ن.محمد تیر خورد😱
پ.ن.خونریزی💔
پ.ن.رسول میخواد چیکار کنه❤️🩹
https://eitaa.com/romanFms
https://harfeto.timefriend.net/17098941770514
❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️❤️
لینک ناشناس جهت ارسال نظرات زیباتون در مورد رمان 😊
اینم پارت هدیه
دلم میخواد با دیدن نظرات زیبا و زیادتون انرژی بدید بهم🥲