🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_43 صدای محبوبه رشته افکا
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_44
'راوی'
مانتو و مقنعه همیشگی اش را پوشیده و منتظر بود تا محبوبه هم حاضر شود. فرصت کافی برای خوردن صبحانه نداشتند برای همین معصومه خانم چندتا لقمه نان و پنیر, کره و مربای البالو برایشان گذاشته بود روی کابینت و خودش هم خوابیده بود. انگار غرغر کردن های سر صبحی محبوبه اثر خودش را گذاشته بود. چکاوک گازی از لقمه اش زد. مربا را معصومه خانم درست کرده بود و بوی خوش گلاب می داد..
"محبوب زودباش دیگه چقدر فس فسی شدی خوبه حالا سر قرار نمیری! داری میری سرکااار"
چادرش را کمی عقب جلو کرد و چند ثانیه به اینه خیره شد تا مطمئن شود همه چیز روبه راه و مرتب است.
"حالا خوبه همیشه جنابعالی جلوی اینه بودی.. کرم بزن ژر بزن با ادکلن دوش بگیر .. یادته ؟؟ الان سنگ خورده تو سرت انقدر سریع اماده شدی ؟ درضمن بعداز شرکت میخوام برم دیدن همسرم.."
چکاوک دو انگشتی دست زد و گفت
"تشــویق.. احسنت باریکالاه... بگو شووَرم, همسر چیه اه"
همینطور که می خندید در خانه را باز کرد و کتونی های مشکی اش را پوشید
"تو ادم نمیشی نه ؟ باید اساسی حالتو جا بیارم... من که فقط منتظرم یه بدبختی پیدا شه تورو بگیره! چنان اذیتتون کنم ... وایسا حالا "
"اوه اوه کرک و پرم ریخت توروخدااا نکن این کارو من قلبم ضعیفه اخه "
به شرکت که رسیدند چکاوک چهره جدی تری به خودش گرفت و مقنعه اش را کمی جلو کشید ظاهرا همه چیز خوب و خرم بود.. گروه فیلمبرداری توی سالن اصلی جمع شده بودند. قرار بود برای مجله ای که به تازگی با شرکت قرار داد بسته بود خبر تهیه کنند.
مسافرت به جنوب هم بخش مهمی از این مجله بود که برای استاد خیلی اهمیت داشت . اگر همه چیز خوب پیش می رفت اعتبار و شهرت خوبی کسب می کردند.
همراه محبوبه از بین جمعیت عبور کردند و به بچه های گروه سلام و صبح بخیر گفتند.
چکاوک با چشم دنبال احسان مظفری می گشت...
می خواست مطمئن شود که او این طرفا نیست که چشمش به حسینی افتاد که بااخم به او چشم غره می رفت.
"هی محبوبه میگم این حسینی تو پارتی نبود ؟ دختره مشکوکیه بنظرم "
"نه ...نمیدونم یعنی. بلاخره با مظفری تو یه تیمه از دوران دانشگاه هم صمیمی بودن حتما فهمیده اون الان کجاست واسه همین ناراحته "
"لابد همینطوریه. بیا بریم پیش احمدوند. فقط خداکنه نفهمیده باشه تو و شوهرت زنگ زدین به پلیس!"
محبوبه صورتش را کج کرد و گفت
"واا به اون چه ؟؟"
چکاوک یادش رفته بود اطلاعاتی که کسب کرده را در اختیار دوسش قرار دهد برای همین به پیشانی اش کوبید و گفت
"بابا این استاد احمدوند دایی مظفریه!"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
صبور باش!
گاهی وقتا بايد بدترين ها رو تجربه كنی
تا به بهترين ها برسی!🌿🧡
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃🍂🍃 🍂🍃🍂🍃 🍃🍂🍃 🍂🍃 🍃 #پارت_325 ولی محمد باز هم مانع شد و خلاصه دوباره با مح
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃
🍃
#پارت_326
_ ناراحت شدی؟
بهت زده نگاهش کردم
توقع نداشتم چنین حرفی بزند.
با آنکه باز هم هر ته دل نبود آن حرف، اما گفتم :
واسه چی باید ناراحت شم؟
آه کشید و گفت :
هیچی. از کجا باید برم؟
یک لحظه احساس کردم مسیر را گم کرده ام.
آنقدر به مغزم فشار آوردم که توانستم آدرس دهم.
****
جلوی خانه نگه داشت.
با تشکری مختصر پیاده شدم.
خواستم در را ببندم و بروم که صدایم زد.
_ مهناز...
دلم هری فرو ریخت!
به سمتش چرخیدم که گفت :
ممنون که اومدی.
با تکان دادن سر اکتفا کردم و فوری به سمت خانه رفتم...
در را بستم و وارد شدم.
داشتم به سمت در داخلی می رفتم که زنگ در به صدا در آمد و همراهش دو تقه هم به در خورد.
با بی حوصلگی بازگشتم و در را باز کردم
با دیدن مهدی، برادر محمد، هینی کشیدم.
از دیدنش به شدت جا خوردم.او آنجا چه می کرد؟!
با لکنت سلام کردم و گفتم :
شما اینجا چی کار می کنید؟
🍂رمان بهشت🍃
https://eitaa.com/joinchat/1298726972C2c2ad78c5c
🍃
🍂🍃
🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
🍂🍃🍂🍃🍂🍃🍂🍃
اگه قرار بود که نتونی انجامش بدی...
اصلا خدا تو این مسیر قرارت نمی داد
پس ناامید نشو
ادامه بده ...🔖🌻
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_44 'راوی' مانتو و مقنعه
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_45
محبوبه مثل برق گرفته ها تکانی خورد و چشمانش از تعجب گرد شد.
"نــه! خداوکیلی؟؟ اوه اوه پس بگو چرا دوران دانشگاه انقدر سنگ همو به سینه میزدن.. ولی واقعا به استاد نمیخوره همچین برادر زاده بی فرهنگی داشته باشه"
"الان این مهم نیست که بهش میخوره یا نه .. مهم اینه که احسان مظفری واقعا خواهرزاده استاده, پس حواست باشه سوتی ندی "
محبوبه شانه هایش را تکان داد و به سمت بالا نگاه کرد
"من که حواسم جمع من اصلا اهل سوتی دادنم؟ نوچ"
چکاوک خندید و سری تکان داد. انها به سمت اتاق استاد راه افتادند بی خبر از اینکه مدتی پیش احمدوند خواهرزاده عزیزش را با سند از کلانتری بیرون اورده بود و باهم توی اتاق نشسته بودند و قهوه تلخ برزیل می خوردند. احسان سعی داشت دایی اش را راضی کند تا ماجرای پارتی و دستگیری بین خودشان بماند و مادر پدرش بویی نبرند که چند ضربه به در خورد.
با بفرمایید گفتن استاد محبوبه و چکاوک وارد شدند.
با دیدن احسان محبوبه ارنجش را به دست چکاوک کوبید.
"سلام وقت بخیر ... اومدیم اینجا که امادگی گروه برای سفرجنوب و رو اعلام کنیم. هروقت شما بگین ما راه می افتیم "
"سلام دخترای عزیزم وقت شماهم بخیر . خانم قیداری انشالله خودتم میای دیگه !؟"
"بله استاد حتما! تمام تلاشم روهم می کنم که خبرخوبی تهیه کنیم "
استاد برعکس احسان که اخم بدی کرده بود. لبخند زد و گفت
"خب خیلی هم عالی خیلی خوشحالم کردید پس من امروز لیست رو میفرستم شما همه کارهارو انجام بدین به بچه های تدارکات و تصویربردار هم اطلاع بدین اماده بشن که انشالله فردا حرکت کنید.. فقط بسپرید که همه با وَن شرکت بیان کسی ماشین نیاره اونجا دنگ و فنگ داره "
چکاوک لبخندی زد و بدون اینکه به احسان نگاه کند از استاد خدافظی کرد و در را بست.
احسان دست به سینه نشست و صورتش را بیشتر جمع کرد.
"دایی چرا به این نکته اشاره نکردی که منم میرم ؟؟"
"نه احسان تو نمیری! دیگه داری از کنترل خارج میشی حواستو جمع کن دفعه بعد اگر بفهمم به یکی از دخترای شرکت نزدیک شدی من میدونم با تو "
پوزخندی زد و گفت
"هه دختره دهن لق چی گفته بهت؟ چیکارش کردم مگه"
"شرکت پر از دوربینه نیازی نیست کسی چیزی بگه... اگه میخوای مامانت چیزی نفهمه پس میشینی سرجات! جنوب نمیری و دور چکاوکو خط می کشی"
"دایی جووون باشه این بار بازی افتاده دست شما.. باشه نمیرم ولی نوبت منم میشه !"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
_اگر زندگی تان کمی سخت تر شد
به این معناست که یک گام به سمت موفقیت برداشته اید.🎖💁🏻♀
مسیر موفقیت آسون نیست🕊🛣
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌼⃟☆𝗕𝗲𝗹𝗶𝗲𝘃𝗲 𝗶𝗻 𝘆𝗼𝘂𝗿𝘀𝗲𝗹𝗳
𝚈𝚘𝚞 𝚊𝚛𝚎 𝚝𝚑𝚎 𝚜𝚝𝚛𝚘𝚗𝚐𝚎𝚜𝚝 𝚙𝚎𝚛𝚜𝚘𝚗 𝚒𝚗 𝚢𝚘𝚞𝚛 𝚕𝚒𝚏𝚎 ..
به خودت ایمان داشته باش تو قوی ترین شخص زندگی خودت هستی..🧜🏻♀🏕💕
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_45 محبوبه مثل برق گرفته
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_46
استاد احمدوند نفس راحتی می کشید و حس می کرد همه چیز را حل کرده... بی خبر از اینکه خواهرزاده اش حریص تر از چیزی بود که او فکر می کرد.
با هربار بی محلی چکاوک نسبت به احسان با هربار نادیده گرفتن او و حتی بد و بیراه گفتن او بیشتر چکاوک را می خواست.
باید به خود و ان دختر چموش ثابت می کرد هرچیزی را که بخواهد به دست می اورد و هیچ چیزی برای او ناممکن نیست. او چکاوک را می خواست به هرقیمتی که شده می خواست اورا داشته باشد. این تنها چیزی بود که توی ذهنش وول میخورد.
حالا که دایی رفتنش به جنوب را منع کرده بود داشت دنبال راهی می گشت که به چکاوک نزدیک شود.
توی راهرو نشسته بود و با خودش حرف میزد
"اول چکاوک... بعدش حال اون دختره ی تومخی روهم می گیرم! واسه من زنگ میزنن به پلیس! منو میندازی زندان ؟؟ حالیت می کنم.. مهمونی منو بهم میریزی! به همه تون حالی می کنم رئیس کیه.. فعلا اون روی خوش منو می بینید ! به وقتش میفهمید احســـان کیه!"
محبوبه و چکاوک به سمت سالن اجتماعات رفتن و خبر خوش رفتن تیم به جنوب را به اعضا رساندند و قرار شد یکی از اقایون که دست برقضا با محمدعلی رفاقت داشت همه شان را یه چیز خوب مهمان کند.
"وایی چکاوک فکرکنم خیلی بهمون خوش بگذره ها"
"اره.. ولی خیلی ذوق نکن. من یه جا خوندم وقتی واسه چیزی ذوق کنی بهم میخوره و خراب میشه"
"دیوونه این چه حرفیه ! اصلا هم اینجوری نیست پس انرژی مثبت و کائنات چی ان این وسط... اگه به خدا توکل کنی و بخاطر این اتفاق خوب ازش تشکر کنی خیلی هم خوش میگذره ... ولی تو خیلی حالت خوب نیستا بخاطر اون بیشور ؟"
"محبوب این روزا که من درگیرم و حواسم بهت نیست کتابی چیزی نخوندی؟ الان دور من هاله نمی بینی؟ چشم سوم ندارم ؟؟"
چکاوک تک خنده ای کرد که محبوبه گفت
"نه حرفمو پس میگیرم حالت خیلیم خوبه, یعنی درهرحالتی مسخره بازیو ول نمی کنی تو عجبا"
نفس عمیقی کشید و به محبوبه و بعد به انگشتانش نگاه کرد. همیشه دوست داشت انگشتانی کشیده و استخوانی داشته باشد تا وقتی دستش را مشت می کند رگ هایش دیده شوند اما انگشتانش نسبتا تپل و متوسط بود.
ناخن های بلندش را به کف دستش فرو کرد و گفت
"اوهوم من که همیشه خوبم ... البته اون شبای کابوسی رو فاکتور بگیر! اععع محبوبه من صبح کابوس ندیدما شاید چون خیلی کم خوابیدم "
"شایدم چون نماز خوندی. بلاخره تشکر از خدا روح ادم رو حفظ می کنه میدونی که "
"بله بله .. اسم کتابی که میخونی رو حتما بهم بگو .. الان اینجا کاری نداریم که نه ؟! استاد چیزی نگفت ؟ بریم خونه یا بیرونی جایی ؟"
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
آدمی که افکار زیبا داره
هیچوقت نمی تونه زشت باشه!
تو با افکار زیبات،همیشه قشنگی🌸💜
🍃🌸 رمـانــ بهشتــــ
🌸🍃 @roman_behesht