┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_392📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- میخواستم ببینم حالتون خوبه؟
- به شما چه ربطی داره؟
- فقط خواستم حالتون و بپرسم؟
- عه؟ فقط همین؟
- البته!
- اصلاً شما شمارهی من و از کجا آوردید؟
درک نمیکنم... من شوهر دارم، این همه پیگیر بودنتون برای چیه؟
- اشتباه نکنید، من و تیام جان رفیقهای قدیمیِ هم هستیم.
- بازم دلیلی برای پرسوجو برای حال من وجود نداره! من شوهرم حساسه، اگر بفهمه براتون بد میشه! دیگه شمارهتون و روی صفحهی گوشیم نبینم!
بلافاصله تماس و قطع کردم و شمارهاش و مسدود کردم.
زیر لب گفتم:
- آرون معلوم نیست چه غلطی کردی...
آخ که بچهای انقدر!
به پختن کیکم ادامه دادم؛ ولی ذهنم درگیر بود...
حدس میزدم از توی تلگرام شمارهاش رو برداشته باشه؛ آخه آرون حتی شمارهاش رو هم پنهان نکرده بود.
از دستش عصبی بودم؛ میترسیدم زندگیش بههم بخوره...
این آدما آدمای خوبی نبودن...
اینا گرگ بودن؛ ولی آرون خیلی ساده بود.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_393📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
کیک و توی فر قرار دادم و درجهاش و تنظیم کردم.
شانس آورده بود اون پسره اون زمان و وقتی من اونجا بودم زنگ زده بود؛ وگرنه تیام قشقرقی بهپا میکرد که نگه و نپرسه...
شدید نگرانش بودم.
اصلاً رو به حال نبود...
حتی دیشب نمیدونستم چرا حالش بد شده بود.
فقط نگرانش بودم!
میدونستم میریزه تو خودش و یهو منفجر میشه؛ ولی فعلاً به روش نمیآوردم.
باید یه دکتر اساسی میرفت.
شاید اگر تو موقعیت دیگهای با تیام ازدواج میکرد الان حالش خوب بود...
خیلی سخت بود که نمیتونستم براش کاری کنم.
فقط میتونستم کنارش بمونم...
اونم عمرش کوتاه بود.
به محض تموم شدن دبیرستان دیگه نمیتونستم اونقدرها ببینمش.
درسته دلم براش تنگ میشد؛ اما اون خیلی دلنازک بود...
نمیشد جلوش بروز بدم.
باید حداقل محکم میبودم که اون حالش خوب بمونه.
- هلیا؟
با صدای آرون از افکارم خارج شدم.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_394📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- جانم؟ بیدار شدی؟
- نه هنوز خوابم.
- بلهبله، دارم میبینم گیجِ خوابی.
- چرا نخوابیدی؟
- ببخشید عزیزم، خوابم نبرد.
- خودم میدونم میخواستی من بخوابم و فرار کنی بیای پایین.
لبخندی به روش زدم.
- عزیزدلم... خب این که خوابیدی و الان سرحالی خوبه دیگه.
- خب تو چرا نخوابیدی؟ خسته میشی که...
- نه عزیزم خسته نیستم.
- بوی کیک میاد.
خندیدم که گفت:
- تو کیک پختی؟
- آره، همون کیکا که دوست داشتی.
- واقعاً؟
- نه عزیزم دروغ.
- ایش! خب چرا خودت و خسته کردی؟ بیادب!
- عزیزم گفتم که... خسته نیستم.
- هستی.
- نیستم.
- هستی.
- عزیزم نیستم.
- وقتی من میگم هستی بگو هستم.
- خب نیستم عزیزم.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_395📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- دروغ میگی؟
- نه عزیزدلم، بشین برات کیک بیارم.
با لب و لوچهی آویزون نگاهم کرد.
- ببخشید...
- براچی آرون؟ میزنمتا!
- آخه تو مهمونی مثلاً...
- مهمون کجا بود بابا؟ من خودم صاحبخونهام.
خندید و گفت:
- اونکه آره؛ ولی تو مثلاً مهمونی من باید ازت پذیرایی کنم.
- عزیزم چه فرقی داره؟ من میزبانم تو مهمون، یا تو مهمونی من میزبان. اصلاً فرقی نداره، مگه نه؟
- نه.
- عه کوفت.
- خب تو هر دفعه که میای همش سر پایی، اصلاً یه ذره هم نمیشینی.
- الان که نشستم عزیزم.
- کوفت!
خندیدم و گفتم:
- بذار برم برات بیارم.
- منم میام.
- بیا عزیزم.
باهم به سمت آشپزخونه رفتیم و در فر و باز کردم.
- بذار من برش دارم.
- وایسا با دستگیره برش دار، داغه...
اون اما بدون اینکه گوش بده دستش و سمت ظرف برد و...
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_396📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
اون اما بدون اینکه گوش بده دستش و سمت ظرف برد و به ثانیه نرسیده بود که دستش و عقب کشید و نقزنان گفت:
- سوختم!
آروم توی سرش زدم و گفتم:
- مگه نگفتم دست نزن؟
مثل بچهها نگاهم کرد و گفت:
- خب منم بلدم به خدا.
جلوی خندهام و گرفتم و گفتم:
- عزیزم تو هنوز بچهای، بشین و تو کار بزرگترا دخالت نکن.
با لب و لوچهای آویزون نگاهم کرد.
- چی گفتی؟
- گفتم بچهای.
- من؟
- آره عزیزم، خودِ تو.
- هه... خودت بچهای.
- نه عزیزم تو بچهای. بشین...
محکم روی میز کوبید و گفت:
- خودتی! مگه من مثل توام؟
- خیلی باحالی به خدا.
با خنده گفت:
- خودم میدونم!
- آفرین، بدون.
- خب میدونم.
- خب بدون عزیزدلم.
- عزیزدلم خودتی.
قهقههای زدم و گفتم:
- به خدا شبیه این دوسالهها که تازه زبون باز کردن میمونی.
ادام و در آورد و بالآخره ساکت شد.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_397📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
براش توی بشقاب کیک گذاشتم و با دوتا فنجون قهوه سمت میز رفتم.
- وای هلیا خسته شدی، ببخشید...
- وای آرون تو چرا انقدر خلی؟ میزنم تو سرتا!
- عزیزم آرام باش.
خندیدم و گفتم:
- بخور ببین خوب شده.
- آره عزیزم نخورده میگم خوبه.
شروع به خوردن کرد که همینطور نگاهش کردم.
- آقا خب من میخوام مثل گاو بخورم اینجوری نگاه میکنی من دیگه نمیتونم مثل گاو بخورم.
قهقههای زدم و گفتم:
- ای کوفت... راحت باش بابا.
- راحتم عزیزم.
- راحتتر باش.
- راحتترم خب.
- راحتترتر باش خب عزیزم.
- راحتترترم دیگه هلیا جونم.
- ای کوفت بچه...
خندید و گفت:
- واقعاً عالیه! وای تو محشری!
- عسیسم توام فوقالعادهای!
پوکر نگاهم کرد.
- جونم؟
- مسخره میکنی؟
- نه عزیزم، براچی؟
با خنده گفت:
- آخه فکر کردم مسخرهام میکنی.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_398📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- نه عزیزم، بخور.
با لبخند به خوردنش ادامه داد.
- آرون؟
- جانم؟
- توی مهمونی با کسی حرف زدی؟
به سرفه افتاد که آروم پشت کمرش کوبیدم.
- چته؟ خوبی؟
- هلیا...
- جانم؟ آروم، فقط یه سوال پرسیدم.
با بغض گفت:
- به خدا من با هیچکس حرف نزدم؛ فقط یه نفر بهم آبمیوه تعارف کرد... حتی تیام رو هم میشناخت. بعد از اون و دیگه به یاد ندارم.
دستش و آروم گرفتم.
- خیلی خب، آروم باش. بغض نکن بچه.
- تیام... تیام میگفت از بغل یه مرد بیرونم آورده.
کلافه چشمام و روی هم فشردم و اشکاش و پاک کردم.
- هیس... پیش اومده دیگه. کافیه، گریه نکن. باشه عزیزم؟
- هلیا...
- جانم؟ نترس دیگه، تموم شد عزیزدلم.
- برای چی پرسیدی؟
- ها؟
- میگم برای چی این سوال و پرسیدی؟
- آرون جان...
- جانم هلیا بگو توروخدا!
- میدونی...
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_399📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- جونم چی شده؟
- یه نفر به موبایلت زنگ زد.
با این حرفم رنگ از رخش پرید.
- چی؟
- آروم باش، مگه نمیگی کاری نکردی؟ پس نترس.
- کی بود؟
- نمیدونم آرون... من باید ازت بپرسم!
- هلیا... تو که من و باور داری، نه؟
- باورت دارم آرون؛ فقط ازت میخوام با جزئیات برام توضیح بدی! خب؟
- میگم... میگم باشه؛ فقط...
- فقط چی؟
- توروخدا تیام هیچی نفهمه.
- نمیفهمه.
مکثی کرد و گفت:
- اون شب اون مردی که کنارم نشسته بود، با کنایه حرف میزد... میگفت تیام و میشناسه؛ حتی میدونست من زنشم.
- خب؟
- هلیا به سختی یادم میاد.
- اون مرد فقط همینا رو گفت؟
- نه... اون... اون بهم یه لیوان بزرگ آبمیوه داد.
- آبمیوه؟
- آره...
- مطمئنی آبمیوه بود؟
- یعنی چی؟
- آرون ببین...
نگران گفت:
- هلیا چی شده؟ منظورت چیه؟
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_400📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
- عزیزدلم آروم باش، هیچی نیست...
سری تکون داد که ادامه دادم:
- دکترت میگفت مش،روب به خوردت دادن.
بهتزده نگاهم کرد.
- چ... چی؟
- هیس... هیچی نیست، چون عادت نداشتی حالت بد شد.
با گریه گفت:
- هلیا باورم نمیشه...
آروم سرش و روی شونهام گذاشتم و بغلش کردم.
- قربونت برم من، چیزی نیست... نگران نباش.
- یعنی میخوای بگی اون آبمیوه... در واقع...
سری تکون دادم.
- همینطوره آرون جانم.
- هلیا به خدا من نمیدونستم...
- میدونم عزیزدلم آروم باش.
- اگر تیام بفهمه چی؟
- تیام میدونه...
- چی؟
- جمعتون جمعه ظاهراً.
با صدای تیام آرون هولشده سرش و از روی شونهام برداشت و به تیام چشم دوخت.
- سلام.
متعجب اخماش و توی هم کشید و گفت:
- علیک سلام.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_401📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
منم سلام کردم که گفت:
- خیر باشه...؟
- چیزی نیست، به تیام اشارهای کردم که متوجه بشه زمان خوبی برای بازخواستش نیست.
ابرویی بالا انداخت که گفتم:
- من میرم یه سری جزوه برای آروم بذارم توی اتاقش.
بلافاصله از آشپزخونه خارج شدم و به سمت طبقهی بالا رفتم.
«تیام»
آروم جلو رفتم و چونهاش و گرفتم.
- خوبی آرون؟
سری به معنای مثبت تکون داد.
- عجب...
چیزی نگفت که گفتم:
- نگاهم کن ببینمت.
همچنان سرش پایین بود که تکرار کردم:
- آرون! گفتم نگاهم کن.
نگاهش و بهم دوخت که متوجه اشکاش شدم.
- چته؟ باز که چشمات سیل راه انداختن.
- نه...
- نه؟
- نه!
- عه؟
- آره تیام، لطفاً شروع نکن.
- کاری بهت ندارم که.
- باشه، میرم پیش هلیا.
دستم و روی شونهاش گذاشتم.
- بشین!
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_402📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
آروم سر جاش نشست که گفتم:
- چته؟
- هیچی...
- عه؟
- باور کن.
- میدونی که نمیتونی پنهون کنی ازم؟
- تیام لطفاً! چیزیم نیست...
- خیلی خب... منتظر میمونم خودت بهم بگی چته.
کنارش نشستم و گفتم:
- امروز با هلیا خوش گذشت؟
لبخندی زد و گفت:
- خیلی!
- خیلی؟
- نکنه حسودیت شده؟
با خنده گفتم:
- بگم آره چی کار میکنی؟
متفکرانه بهم چشم دوخت.
- اِمم... خب نمیدونم، کاری نمیکنم!
- عه؟
- بعله!
- چرا خب؟ منم آدمما!
- خب من به هلیا خیانت نمیکنم.
- عزیزم من شوهرتما! هی خدا...
خندیدم و لپش و کشیدم.
- خب حالا ناراحت نباش، یه کوچولو هم سعی میکنم تو رو دوست داشته باشم.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅
┄┅┄┅┄┅༺💚༻┅┄┅┄┅┄
#پارت_403📗⃟🍀
#اعتیادبهعشقِتو
#به_قلم_ثمین
پوکر نگاهش کردم.
- نه ازتون خواهش میکنم من و دوست نداشته باشید!
خندید و گفت:
- خب میخوای نازت کنم؟
دستی به صورتم کشیدم.
- هی...
- هی چیه؟
- هیچی عزیزم.
- ناامید شدی ازم؟
- نه بابا، ناامید چیه.
- من که گفتم به هلیا خیانت نمیکنم.
محکم دستش و فشردم.
- عزیزم نکنه باید یهو قاطی کنم بهت بفهمونم منم شوهرتم، منم حسادت میکنم؟
با خنده لب گزید.
- عهعهعه!
- والا...
- خب باشه، حسودی نکن به اون بچه.
- عزیزم اون بچه است؟
- بچه نیست؟
- هست؟
- نیست؟
با حالی زار گفتم:
- وای آرون تو اعجوبهای به خدا!
مظلومانه گفت:
- خودم میدونم به خدا.
┄┅┄┅┄┅༺┄💚༻┅┄┅┄┅