🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_38 باورم نمی شد وقتی از
🤎💛🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎
🤎
༻﷽༺
#رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱
#پارت_
#پارت39
#ازمن_به_تو_یادگار
اگه چند وقت پیش همچین چیزی رو درمورد خودم می شنیدم یا قهقه می زدم و یا می گفتم چه شوخی
بی مزه ای! ولی این حرفا هیچ شباهتی به جوک و شوخی ندارن... فراموشی گرفتن منم اصلا بامزه نیست!
بعد حرفایی که بینمون زده شد معصومه خانم زد زیر گریه و محکم بغلم کرد ولی کیان بااخم نگاهم می کرد...
چند دقیقه بعد هم اومدم توی اتاق چندبار توی اینترنت درمورد این اتفاق سرچ کردم با اینکه می دانستم بی فایده اس.
بیشتر سایت ها به چیزهای تخیلی و خرافی اشاره کرده بودن که من اصلا باورشان ندارم ... تنها چیزی که منطقی به نظر می رسید توی چند خط نوشته شده بود. مصرف مواد مخدر,قرص های روان گردان و چیزایی مثل این که اصلا دلم نمی خواد فکرش را بکنم امکان ندارد من همچین غلطی کرده باشم! من همچین ادمی نبودم و نیستم. مطمئنم که چیزی مصرف نکردم اصلا چرا باید اینکار را کرده باشم یا اصلا مواد از کجا اوردم؟! اره بابا من چیزی نخوردم ...
ولی توی سرم یه سوال تکرار می شد... چرا هیچ چیز یادم نیست ؟!
دوباره گوشی را برداشتم ساعت دقیقا دوازده بود و هنوز از محبوبه و محمدعلی خبری نشده بود.
این بار توی سایت فقط کلمه فراموشی را سرچ کردم
"وارد شدن ضربه به بخش های حساس قشرمخ"
"فشار عصبی"
"مصرف الکل"
"کاتالیزگر(تجزیه) ذهن"
ناخوداگاه وارد اخرین سایت با تیتر کاتالیزگر ذهن شدم یک سری نظریه و تئوری فیزیکی که حوصله خواندنش را نداشتم ولی یکی از جمله ها نظرم را جلب کرد.
"پس به این ترتیب جایی که هوشیاری به طور عادی عمل نمی کند. خواب به عنوان کاتالیزگر برای از دست دادن حافظه پیش می رود و بخشی از اتفاقات از ذهن محو خواهند شد اما ضمیرناخوداگاه شما تمام اطلاعات را ذخیره کرده است پس دیدن مکان و یا رخدادهایی که حس می کنید قبلا مشاهده کرده اید این نظریه را تثبیت می کند و ... "
با شنیدن صدای زنگ ایفون گوشی را انداختم روی تخت و دویدم سمت پذیرایی باید با محبوبه حرف بزنم.
معصومه خانم و کیان جلوی در ورودی ایستاده بودن. کمی جلوتر رفتم که صدای ناله وار محبوبه رو شنیدم
"مامــان نــبود .. هیچ جا نــبود پیداش نکردیم ..."
معصومه خانم هم گفت
"محبوبه جان عزیز دلم محمدعلی پسرم بیاید تو چکاوک اومده الان اینجاست ... خیلی وقته اومده "
با این حرف محبوبه بقیه رو از جلوی در کنار زد و پرید داخل من را که دید محکم زد توی سرم و زد زیر گریه اصلا فرصت عکس العمل نشان دادن نداشتم زبانم قفل شده بود که محبوبه بغلم کرد و هق هق می کرد..
"کجاااا بودی کله خراب ... نگفتی من سکته می کنم کله پوووککک ... خداروشکر که سالمی ... خداروشکـــر تو خیلــی نفهمــی چکاوککک"
"مح..محبوبه ! اروم باش ... ببین من خوبم چیزیم نیست چرا اینطوری شدی.. گریه نکن دختر منم گریم گرفت اع من که جایی نبودم!"
محبوبه از بغلم اومد بیرون و زل زد بهم. چشمای اشکیش زیادی خسته بود. از نگاهش میتوانستم بخوانم که اتفاق مهمی افتاده ... اتفاقی که فقط بین من و اوست
#ادامه_دارد...
#رمان_آنلاین
✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی
رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 :
╔═...💕💕...══════╗
@roman_behesht
╚══════...💕💕...═╝
🤎
💛🤎
🤎💛🤎
💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎
💛🤎💛🤎💛🤎
🤎💛🤎💛🤎💛🤎