eitaa logo
🌸 رمان بهشت 🌸
5.1هزار دنبال‌کننده
8.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
11 فایل
🍀وَمِنْ شَرِّ حَاسِدٍ إِذَا حَسَد🍀 🍃رمان آنلاین🔶روزی ۲ پارت🍃 #پارت گذاری همه روز ها ❤️ #تبلیغات 👇👇 http://eitaa.com/joinchat/1871446027C496dce5861
مشاهده در ایتا
دانلود
🌸 رمان بهشت 🌸
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ #رمان_از_من_به_تو_یادگار🌱 #پارت_ #پارت39 #ازمن_به_تو_یادگ
🤎💛🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎 🤎 ༻﷽༺ 🌱 از محمدعلی که تمام مدت سرش پایین بود عذر خواهی کردم. موهایش برعکس همیشه ژولیده و بهم ریخته بود خیلی زودهم خدافظی کرد و رفت. نمی خواستم جلوی معصومه خانم و کیان حرف بزنم برای همین محبوبه را کشاندم تو اتاق تا با او صحبت کنم ولی غمگین و خسته بود. خیلی خسته بود. "محبوبه تو تمام شب بیدار بودی ؟" چیزی نگفت فقط نشسته بود روی تخت و انگار داشت فکر می کرد حتی لباساشم عوض نکرد با روسری و جوراب ماتش برده بود. "محبوبه ؟ بگیر بخواب " "من خوابم نمیاد چکاوک... تعریف کن کجا بودی! مامان میگه ساعت سه چهار اومدی" "تو اصلا نخوابیدی از چشمات معلومه یکم استراحت کن فردا حرف می زنیم" "چکاوک اگه حرف نزنی ممکنه فکر کنم مظفری راست می گفته پس حرف بزن بگو کجا بودی!! یه چیزی بگو قانع شم یه چیزی بگو به این همه خیابونا و بیمارستانارو گشتن و کتک خوردن محمدعلی بی ارزه " "محبوبه چی داری میگی !؟؟ من واقعا گیجم من نمیفهمم !! مظفری چه ربطی به این قضیه داره.. محمدعلی چرا کتک خورده چی میگی !!! من فقط .. من.. من یادمه صبح باهم رفتیم شرکت تا با استاد حرف بزنیم بعدشم تو خونه از خواب پاشدم ..همین !" محبوبه روسری را از سرش باز کرد و خودشو باد می زد "الان این شد توضیح ؟؟ میخوای بگی از دیروز تا الان هیچی یادت نیست ؟! منم گوشام مخملیه ؟" "محبوبه من دروغگو نیستم تو که منو میشناسی! بخدا به پیر به پیغمبر یادم نمیاد هرچی ام فکر کردم چیزی یادم نیومد بخدا ما امروز رفتیم... صبح رفتیم " "چکاوک! کیان اومد دنبالمون جلوی در شرکت و تو وسط راه پیاده شدی گفتی جایی کار داری اینو که یادته؟" "نه نــه من فقط یادمه جلوی در وایساده بودیم که اسنپ بگیریم بیایم خونه همـــین " دستمو گذاشتم روی سرم و فشار دادم... یعنی چی یعنییی چی چرا یادم نمیاد من کجا بودم ؟؟ چیشده؟؟ محبوبه با دست چشمانش را مالید و گفت "دیشب تا ساعت ده یازده جلو در منتظر بودیم چون گوشیو جواب نمی دادی خلاصه بعد از کلی اینور اونور زنگ زدم به استاد اونم تعریف کرد که چه اتفاقی بینتون افتاده... منم ترسیدم گفتم نکنه احسان مظفری بلایی سرت اورده یا چه میدونم حس کردم اون یه جای قضیه است واسه همین ادرسشو از استاد گرفتیم با محمدعلی شب رفتیم جلو درشون. خود استاد هم اومد, پارتی گرفته بود محمدعلی نذاشت من برم جلو خودش رفت داخل .وقتی اومد بیرون صورتش کلا کبود بود... مظفری بهش گفته بود تو پیش اونی الانم تو اتاق خوابشی" ... ✵☽︎ بھـ قلم : ریحانه عزیزی رفـتـن به قـِسْمـت اولِ رمانــ😍🌸 : ╔═...💕💕...══════╗ @roman_behesht ╚══════...💕💕...═╝ 🤎 💛🤎 🤎💛🤎 💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎 💛🤎💛🤎💛🤎 🤎💛🤎💛🤎💛🤎