eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
E.remote.appdate-v44.apk
4.96M
با دانلود این اپ 👈👈 گوشی موبایل خود را به کنترل تلویزیون تبدیل کنید با قابلیت اتصال به تمامی تلویزیون ها و تجهیزات هوشمند 🖥📲
#پروفایل @roman_ziba
گاهی گذشت میڪنم گاهی گذر معنای این دو فرق میڪند بخشیدن دیگران دلیل ضعیف بودن من نیست آنها را میبخشم چون میدانم آدمها اشتباه میڪنند بزرگترین هدیه گذشت آرامــش است برای خودم @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت96 هامون: __داداش من چند بار بگم مرحله ی اول برای شاد زیستن خندیدنه.آخه کش بده
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _هاکان به من گفته بود می خواد از شر یکی از دوست دختراش خلاص بشه ازم خواست نقش زنشو بازی کنم . نفس بریده به آسمان آبی چشم می دوزد و دوباره همان صداهای عذاب آور را می شنود : _منو هاکان فقط داشتیم شوخی می کردیم من با گریه داشتم می گفتم ازم سواستفاده کردی،به بازیم گرفتی اما مادرم… مادرم فکر کرد همش واقعیته برای همین اون کارو کرد . احتمال داشت حرف های گفته شده در دادگاه راست باشد و قاتل اصلی زهرا خانم باشد ؟ احتمال دارد آرامش بی گناه باشد و بی گناه مورد مجازات هامون قرار گرفته باشد ؟ امکان دارد این بار اشتباه کرده باشد؟ تمام آن تحقیر ها کتک ها توهین ها… حتی فکر کردن به این که آرامش بی گناه باشد هم وحشتناک بود،اصلا فاجعه بود. نگاه به دختری که متعجب به او چشم دوخته می اندازد. هیستیریک و با خشمی غیر قابل باور می پرسد : _کِی؟ کی بهت زنگ زدن؟ دختر در فکر فرو می رود و سکوتش اعصاب مشوش هامون را بدتر می کند و خشم کلامش بیشتر می شود: _دِ وا کن اون دهن لامصبتو بگو کی بهت زنگ زدن؟ این بار دختر با اخم جواب میدهد : _من چه می دونم؟فکر کنم چند شب قبل از مرگ هاکان،شاید هم یه هفته. _اون شبی که هاکان کشته شد که بهت زنگ نزدن ؟ به غرور دختر بر می خورد لحن تند و پرخاشگرانه ی هامون اما جرئت زبان درازی نمی کند و پاسخ می دهد : _نه چند وقت بعد از اینکه اون دختر باهام حرف زد خبر به گوشم رسید هاکان فوت کرده. فکش قفل میشود. نمی داند نفس آسوده ای بکشد یا عصبانی تر شود. حالا دیگر مطمئن شده بود داستان اون شب دروغی محض بوده.بار دیگر مطمئن شده بود قاتل اصلی آرامشه. هر چند طی بازجویی،وقتی پلیس موبایل هاکان را چک کرد و دنبال آخرین تماس هاکان گشت تا شماره ی آن دختری که آرامش از آن حرف می زد را پیدا کند، آرامش موضوع را پیچانده بود و اظهار کرد قبل از اینکه تماسی بگیرند تنها داشتند تمرین می کردند. اما حالا هامون فهمیده بود تمام داستان بافته شده مال چند شب قبل بوده. آن شب اتفاق دیگری افتاده بود ،اتفاقی که باید به هر قیمتی شده از آن سر در می آورد. به هر قیمتی! 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد #تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
آدمی که تنها مونده از بی عرضگیش نیست خسته شده از بس برای دیگران جنگیده و فهمیده ارزشی نداشتن ... @roman_ziba
کلاغ و ادعای عقاب بودن ! حکایت خیلیهاست ... @roman_ziba
آدم ها همیشه منتظر نمیمونن تا دوستشون داشته باشین بالاخره یه روز بی صدا میرن بی خداحافظی، بی برگشت @roman_ziba
برای از بین بردن تاریکی شمشیر نکش خشمگین نشو فریاد نزن... چراغ روشن کن تاریک اندیشی؛ قفلیست که تنها با کلید آگاهی باز می شود... @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت97 _هاکان به من گفته بود می خواد از شر یکی از دوست دختراش خلاص بشه ازم خواست
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 با احتیاط در رو باز می کنم،مارال هیجان زده داخل میاد و با نفس نفس میگه: _آوردمش. نگاهم به پلاستیک توی دستش میوفته،استرس دارم.چنان ترسی توی دلم رخنه کرده که دستم برای گرفتن پلاستیک پیشروی نمی کنه. یاد دو ساعت قبل میوفتم،ای کاش همش توهم باشه. _ممکنه باردار باشی آرامش؟ ممکن بود؟نه امکان نداشت.به مارال هم گفته بودم امکان نداره اما گیر داد مطمئن بشیم. وقتی حالم رو می بینه،پلاستیک رو توی دستم می ذاره و تسکین دهنده میگه: _فقط یه احتماله آرامش تو باید همون روزا اقدام می کردی،چون می دونی امکان هر چیزی بود.خیلی از مسیرو اشتباه رفتی اما خواهش می کنم دیگه به خودت بیا! خودتم خیلی وقته این احتمال و می دادی و کور کورانه رد شدی.نفهمیدی وقتی چشم تو روی واقعیت ببندی چیزی عوض نمیشه.باید با چشم باز بجنگی خیلی وقته اینا رو بهت میگم اما بسه.به عنوان دوستت نمی تونم اجازه بدم بیشتر از این حماقت کنی،این تست و بده جوابش هر چی که بود حق باختن نداری،به من قول بده آرامش! حرف هاش حقیقت محض بود،حرف های تسکین دهنده ای که قدرت رو به خونم تزریق می کنه،سر تکون میدم و این بار پلاستیک سفید رنگ رو توی دستم فشار میدم و به سمت سرویس بهداشتی میرم. دوباره حرف های دو ساعت قبل مارال یادم میاد: _حالت تهوع داری،ماهیانه تم که عقبه…پرخاش گر و زودرنجی واقعا شک نکردی ممکنه حامله باشی؟ آره تصورش وحشتناکه باورش سخته اما ممکنه تقدیرت این باشه،ممکنه اون بچه ثابت کنه بی گناهیتو.توی این اوضاع خراب انگار اون بچه به کمکت اومده آرامش چرا می خوای ازش چشم پوشی کنی؟ و خوب یادم میاد در جواب تمام این حرف ها و منطق نهفته ی توش چطور پرخاش کردم : _چون امکان نداره مارال فهمیدی؟این یک قلم امکان نداره. _چرا ممکن نباشه؟این همه آدم با یک بار رابطه باردار میشن،تو چرا نشی؟ _می خوای عذابم بدی مارال ؟ _نه می خوام روشنت کنم،می خوام از خواب خرگوشی بیدارت کنم. نگاهم با تردید روی بیبی چک می شینه،جواب این تست می تونست دنیامو نابود کنه،یا شاید هم برعکس،شاید به قول مارال یه بچه می تونست راه نجاتم باشه اما چطوری؟ بی خیال تمام فکر و آشفتگی ها،شاید بهتر بود این بار با تقدیرم مقابله کنم،چشمامو باز کنم و حقایق رو باور کنم.شاید بهتر بود کمی هم شده بزرگ بشم . *** از دستشویی بیرون میام،مارال با نگرانی به قیافه ی مات بردم خیره می شه و می پرسه: _چی شد ؟ بدون این که حرفی بزنم تست بیبی چک رو به سمتش می گیرم،تقریبا از دستم می قاپه و ناباور بهش خیره میشه. کم کم لبخندی روی لب هاش میاد،در آغوشم می کشه و بغض دار و شاد میگه: _تبریک می گم مامان کوچولو! نه می تونم جواب بدم ،نه بخندم… مادر؟ اون هم من ؟ اصلا مگه من چند سالم بود که بخوام مادر بشم.یه بچه؟یه بچه که مادرش منم!فکرش هم غریب و دور به نظر می رسه. مارال بی توجه به چهره ی ماتم زدم با هیجان بیشتری ادامه میده: _فکرشو بکن من خاله میشم. بی توجه به حرفش به هاکان فکر می کنم،مادر بچه منم و پدرش هاکان.همون هم بازی بچگی هام،همون پسرک شوخ و شر که بهترین دوستم بود.یه بچه،توی وجود من که از هاکان شکل گرفته. زمزمه می کنم : _باید سقطش کنم،نباید به دنیا بیاد! مارال عصبانی بهم پرخاش می کنه: _غلط کردی،همینم مونده که به پرونده ی حماقتات اضافه کنی. _نمی‌شه مارال،می فهمی نمی شه!من هر بار به صورت اون بچه نگاه کنم هاکان و می بینم ،اون شبو می بینم. چطور بچه ای رو بزرگ کنم که پدرش بهم تجاوز کرده؟هوم؟ اصلا اینا به کنار… هامون اگه بفهمه…! وسط حرفم می پره: _قبل از این که بفهمه تو بهش بگو. سرمو به طرفین تکون میدم: _اگه قرار باشه این بچه به دنیا بیاد باید یه طوری از دست هامون فرار کنم چون نه منو زنده می ذاره نه این بچه رو. مارال:هه...کی؟ هامون؟ اون آدمی نیست که بخواد به بچت آسیب برسونه .ازش غول نساز،رفتارش حتی اگه بد باشه اما ظالمانه نیست ،خودتم خوب می دونی می تونست بلاهایی بدتر از اون دو تا سیلی و دعوا کردن باهات سرت بیاره. اما می بینی با وجود خشمی که داره باز هم مراعات می کنه .اگه بفهمه بارداری… اگه بفهمه بچه از هاکانه… با مکث ادامه می ده: _هامون الان به یه دل خوشی مثل این بچه نیاز داره آرامش،نگران نباش!وقتی خدا خواسته این بچه باشه حق نداری نه بیاری،شاید این به نفعته. درمونده می نالم: _من تحمل خودمم ندارم چه برسه به بچه،اصلا بچه ها رو دوست ندارم. با تبسم ریزی روی لب هاش جواب می ده: _تو به محمد رضا که یک هفته خونتون بود انقدر عادت کردی از صبح همش فکرت پی اونه بعد می خوای نسبت به بچه ی خودت بی مهر باشی؟مسخرست. 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 رمان قصاص پارت اول خلاصه: شاید برای همه پیش اومده باشه که میون روزمرگی ها ، جایی
ریپلای به ابتدای رمان بسیار جذاب قصاص آرامش دختری که یک شب مورد تعرض پسر همسایشون قرار می گیره و از ترس آبرو سکوت می کنه،قافل از اینکه همون شب حامله شده و باید… @roman_ziba پارتهای هیجانی و جذاب رمان داره شروع میشه
گاهی وقتا باید نقش یه احمق رو برای یه احمق بازی کنی همون احمقی که فکر میکنه داره خَرِت میکنه @roman_ziba