eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
❣فال احساسی❣ 📆تاريخ: دوشنبه 4 فروردین1399 ❣ :یه نفر بین رابطه شما داره موذیگری میکنه. ❣:اتفاقات خوب ازدواجی درراهن. ❣:اشنایی زودهنگام دارید. ❣:شک وتردید مخرب زندگی شماست. ❣:چشم زخم تو زندگی احساسیتون واردشده برطرف کنید. ❣ :بسمت شما برمیگرده. ❣ :حرص وجوش وعصبانیت راکناربگذارید این افراد تغییر نمیکنند. ❣: شخصی راکه مدتها ازش دورید میبینید. ❣:یه دلخوری و ناراحتی درپیش دارید که مدتی بینتان جدایی میاندازد. ❣:به شایعات بی اساس گوش نکنید اوشمارا دوست دارد. ❣:شخص سومی وارد رابطه شده وتلاش میکند شما راکنار بزند. ❣ : عشق خودرا باهیچ عکس درمیان نگذارید. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🎀 🎀 💖 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
سیر نمیشوم زِتو..! نیست جز این گناهِ من:)🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
sᴜᴅᴅᴇɴʟʏ ɪ'ᴠᴇ ʙᴇᴄᴏᴍᴇ ᴛʜᴇ ᴘᴇʀsᴏɴ ɪ ɴᴇᴠᴇʀ ᴡᴀɴᴛᴇᴅ ᴛᴏ ʙᴇ! یهویی تبدیل به فردی شدم که هرگز نمی خواستم باشم! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
شروع رمان جدید😍😍👇
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 رسم غریب دنیا اصلا عجیب نیست بی صدا خنجر می زند و این رسم نیست ما بازیچه ایم و این عدل نیست ما تنهائیم و این عدل نیست -تقدیم به همه ی آدم هایی که با یه تصمممیم بچگانه آینده رو تیریب نمی کنند- کلید رو چرخوندم و در رو باز کردم.خسته و بی رمق رفتم توی اتاقم.لباسم رو عوض کردم.روی تخت ولو شمدم.چشممام رو بسمتم و سمعی کردم رو مبح امروز فکر کنم.یهو در باز شد و چهار تا خرس پریدن داخل. آناهیتا پرید روی شممکمم..پگاه شروع کرد به قلقلک دادن.. چشمممام رو باز کردم.اخم کردم و گفتم:کسی به شما یاد نداده در بزنین؟ پگاه زد توی پام و گفت:تف تو گورت که قلقلکی هم نیسممتی...سمم تو رو شده! من:صد بار نگفتم این جمله رو تکرار نکن؟! سیما ما کنار من دراز کشمم ید و سیما رو روی سممی نه ام گذاشمممت و گفت:آه..عشممقم!.صممدای تلب قلبت بهترین ژلفونی اسممت که تا کنون دیده ام..مرا آرام می کند..این ندای آرامب را از من نگیر. سرو رو هل دادم و گفتم:باز چی زدی؟ خندید و لپم رو کشید:بالاخره بلند شدی!..ایول!ایول! ترانه گفت: رویا حواست باشه ها..توی این دوروزمونه دخترا هم... سیما محکم بالب رو توی سرو کبوند و گفت:خفه بیشعور. پگاه با همون لحن خاص و لاتش گفت:سگ تو رو شده! من:باز شرود کرد... گالره اومد تو اتاق و اشکب رو پاک کرد و گفت:رفت...رفت..امیررایا.. همه امون ساکت شدیم و لبخند روی ل*ب*مون ما سید.گالره سینه او رو فشممرد و گفت:امیررایا..رفت..د.عشممقم. همه ی زند.زندگیم!. رفت. صممدای سیما سکوت رو شکوند:نه..دروغ میگی...نمممممممه! گلاره سرش رو به سمت چپ و راست تکون داد.اومد و خودو رو توی آغوشممم انداخت و گفت:رویا...بدبیت شدم!! همه ی بدنب خیس آب بود.هنوز باور نکرده بودم ..رفتن امیررایا مسمماوی بود با نابودی گلاره..می دونستم..از همون اول هم می دونستم که امیررایا .. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
Si je pouvais être avec toi dans mes rêves, je ne me réveillerais jamais. اگه میتونستم توی رویاهام باهات باشم، هیچوقت بیدار نمیشدم. ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت107 ایشون همسر دااش طاها پانیز خانوم ـ خوشبختم پانیز جون ـ منم همینطور ع
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ی تفاوت بهم نگاه کردو گفت : ـ خب وردار قلبم شیکست نمیدونم چراولی الان فقط میخواستم بخورم اخه هروقت عصبی میشدم میخوردم رفتم طرف پفکا ٣تا ازش ورداشتم ٢تا چیپس ١ابمیوه ١۰تا لواشک کلی کاکاعو و کرانچی پسته بادومو تخمه پاستیل کلی چیز دیگه همینجوری باتعجب بهم نگاه کردمنم خیلی جدی نگاش میکردم اب دهنشو قورت دادو گفت :اینا چندتاا چیز بود عسل : ـ مشکلی داری بدون حرف رفت طرف فروشنده یه ادامسم ورداشتم رفتم نشستم تو ماشین داشت اشکم درمیومد ولی نمیخواستم اینجوری بشه ،نشست پلاستیک خوراکی هارو ازپشت ورداشتم دره چیپسو بازکردم و با حرص میخوردم تُندم بود فجیح لبم قرمز شده بود به روبه رو نگاه میکردم ارشام با شک نگاهم کرد و گفت : ـ من زن چاق دوس ندارماا اون دیگه مشکل خودته کنارزدو با اخم گفت :چته تو ـ من هیچیم نی ـ معلومه پاکته چیپسو تو دستم مشت کردمو با داد گفتم ـاره یه چیزیم هست غرورم شکسته اون دختره احمق بیشعور وقتی بهش خوش امد گفتم حتی نکردجوابمو بده همش تقصیر توعه اگه منو معرفی نمیکردی الان اینجور نمیشد باعصبانیت بهم چشم دوختو گفت : ـ ببین دخترجون منم همچین مشتاق نبودم تورو به اونا معرفی کنم اصال خجالت میکشیدم بگم همچین دختره احمقو زشتی نامزدمه ولی بخاطر سحر مجبور بودم چون شیدا دوست صمیمی سحره لال شده بودم زشت و احمق هیچی نگفتم بهش نگاه کردم به راهش ادامه داد وقتی رسیدیم وسایلمو برداشتم رفتم بغل مامان اینا قلبم ازاین همه تحقیر شدن درد گرفته بود پیش مامان اینا نشسته بودم که انوشا اومد کنارم گفت : ـ عسل جونم چیزی شده با ارشام بحثت شده ـ نه کی اینو گفته ـ میخوای بریم قدم بزنیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت17 وای بازم دمت گرم چه زیبا می کشی عشق... 》ایوان بند《 باز هم قطرات اشک بود ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 روی کاناپه ی جلوی تلویزیون خود را رها کرد، من هم رو به رویش نشستم و سر به زیر اما با نگاهی زیر چشمی به چهره ی دوست داشتنی اش خیره بودم سکوت خانه کلافه ام کرده بود که صدای جدی ولی آرامش در خانه طنین انداز شد. -ببین نیومدم اینجا که بگم چرا اون کارو کردی چون من یه بار بیش تر نمی پرسم، فقط اومدم شرایطی رو که بعد از اون کارت برات میذارم رو بگم اگه قبول کردی قرار عروسی سرجاشه اگه نه که... با حالی خراب به حرف هایش گوش سپردم نمی شد حدس زد چه می خواهد، سر بلند کردم که نگاهم با چشم های مشکی رنگش تالقی کرد. -بعد از ازدواج نباید تو کارای من دخالت کنی، اتاق مشترکی وجود نداره، هیچ چیزی تو زندگی من به تو مربوط نمیشه مثل همخونه میمونی شایدم یه غریبه حله؟ مات و مبهوت به دهانش خیره بودم با این شرایط او می خواست جان مرا بگیرد، مگر می شد با او باشم ولی مال من نباشد! شاید هم می خواست انتقام بگیرد انتقام کاری را که نکرده بودم. -بیست و چهار ساعت وقت داری اگه جوابت منفی بود وقت محضر بگیر برای طالق. از جایش بلند شد و با قدم های محکم و استوار به سمت در رفت که نگاهم بدرقه ی راهش شد، ساعت ها بود همان طور نشسته بودم و غرق در فکری که همه جوره شهاب را می طلبید، حتی لحظه ای زندگی بدون او را تصور نکرده بودم و این نشان از جواب مثبت به پیشنهادش بود، شاید بعد ها از تصمیمی که می گیرم پشیمان شوم! شب شده بود و خانه تاریک با نگاهی بی روح و سرد به نقطه ای نا معلوم خیره شده بودم؛ تنها صدایی که هر از گاهی در خانه پخش می شد صدای بوق ماشین هایی بود که از کوچه رد می شدند و نور کمی از درز پرده ها به داخل خانه می انداختند صدای چرخیدن کلید در قفل خبر از آمدن مادرم می داد. با ورود به خانه و تاریکی آن زیر لب چیزی گفت که بخاطر فاصله ی زیاد متوجه نشدم لحظه ای بعد کلید چراغ برق را زد و خانه غرق در نور شد، دستی روی چشم هایم گرفتم نگاهی گذرا به خانه انداخت و روی کاناپه ای که خود را روی آن رها کرده بودم خیره ماند. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
♡ {دستــورالعمل هایی برای رفع منافــذ باز پوست👰🏻} •🧽• چهره خود را دو بار در روز تمیـــز کنید. •💧• اگر پوست شما چرب باشد ، بعد از تمیز کردن ، از مرطـــوب کننده استفاده کنید. •❄️• به جای آب گرم ، برای شستن صورت خود، از آب ســــرد استفاده کنید. •💄• هرگز با آرایـــش نخوابید ، زیرا از نفس کشیدن پوست شما جلوگیری می کند و منافذ باز می شود. •🍟• غذای سـرخ شده و چرب ، مصرف نکنید زیرا غدد چربی را برای ترشح بیش از حد چربی پوست تحریک می کند. •🐽🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Sometimes, silence should be translated. بعضی وقت ها، سکوت رو باید ترجمه کرد. ♥️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
only yoυ can gιve мeanιng тo мy lιғe فقط تویی که میتونی به زندگیِ من معنا بدی♡ ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯