eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت107 ماشین رو پارک می کنه،کلید رو به سمتم می گیره و باز هم بدون اینکه نگاهم کنه
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 شماره ی مارال رو می گیرم،به بوق سوم رسیده صدای مرددش توی گوشی می پیچه: _بله؟ لبخندی روی لبم میاد: _قربون های بله های لرزونت،نترس هامون نیستم. صدای جیغش توی گوشی می پیچه: _آرامــــش با موبایلت زنگ می زنی؟نکنه کش رفتی ازش؟ خندم می گیره: _نه خودش داد.اون روز جلوی دستشویی از حال رفتم اینو داد گفت اگه یک وقتی باز حالم خراب شد بهش زنگ بزنم.اما گفت اگه دست از پا خطا کنم خودش منو می کشه! مارال:اوه اوه،ولی خودمونیم همینم از هامون بعید بود.خبریه مهربون شده؟ یاد داد و فریاد های دیشب هامون میوفتم و با آه میگم: _مهربون نشده. با مکث دیشب رو یادم میارم و ادامه میدم: _من از روی عصبانیت به دختر عمش گفتم صیغه ای در کار نیست و هامون عقدم کرده.اونم دیشب اومد داد و هوار راه انداخت،شانس آوردم دختر عمش به خاله ملیحه و بقیه نگفته. مارال:وای،خدا به حالت رحم کرده پس،حالا چی کار کرد؟ _هیچی همون داد و بیداد های همیشگی. مارال: حالا خودت خوبی؟اون فسقلی چی؟ دستی روی شکمم می کشم و فکری که ذهنم رو مشغول کرده بود رو به زبون میارم: _باید برم دکتر مارال،باید مطمئن شم حاملم،باید مطمئن شم بچه سالمه. سکوت می کنه،انگار اون هم توی فکر فرو رفته،بعد از مکث کوتاهی صداش رو می شنوم: _ای کاش به هامون بگی. _نمی‌شه مارال،بارها خواستم بگم اما نمی تونم.نمی تونم برم روبه روش وایستم و بگم حاملم،می فهمی؟نمیشه. آهی می کشه: _بالاخره که می فهمه! این بار منم که آه می کشم: _سقطش می کنم مارال،جز این چاره ای ندارم. باز هم از شنیدن این حرف تکراری عصبانی میشه: _مزخرف نگو!ببین با این کار زندگیت بد تباه میشه،خواست خدا بوده تو حق نداری اون بچه رو بکشی. معترض می گم: _اما من… وسط حرفم می پره: _اما و اگر نداره آرامش،قبول دارم سخته،قبول دارم سنت کمه،ولی قبول کن حماقت زیاد کردی.این یه مورد خریت محضه می فهمی؟ _چهار روز دیگه شکمم بالا بیاد چی کار کنم؟اصلا همین حالت تهوع های گاه و بی گاهم.هامون حتی شک نکرده حاملم.فکر می کنه از بس به خودم گشنگی می دم مدام در حال غش و ضعفم اما از یه جا به بعد اونم می خواد بفهمه قضیه چیه!اومدیم و مجبورم کرد برم بیمارستان آزمایش بدم.من از این روزا می ترسم مارال،من از فهمیدن هامون می ترسم. مارال: یعنی به خاطر یه ترس می خوای از بچت بگذری؟اون بچه اومده تا تنهاییاتو پر کنه. سکوت می کنم و اون ادامه میده: _فردا میام دنبالت،صبح هاله خونه نیست،امیدوارم که ملیحه خانمم نباشه برات هر جور شده از یه دکتر خوب وقت می گیرم.میریم و تو از سالم بودن بچت مطمئن میشی.خیلی زود هم برمی گردیم،برای حالت تهوع هم الان کلی قرص و دارو اومده.تو هم کم کم خودتو آماده کن اگه هامون از زبون خودت بشنوه خیلی بهتره تا این که خودش بفهمه. سکوت می کنم،این هم یک درد دیگه.باید مخفیانه از خونه بیرون می رفتم،توی ذهنم هم این سوال تکراری رو نمی پرسم"اگه هامون بفهمه چی؟" چون نباید به این سوال فکر می کردم،هر طوری بود باید می رفتم،اصلا شاید باردار نباشم!همیشه که قرار نیست این تست ها جواب درست بدن و باز خودم دلم به حال این دلداری های احمقانه می سوزه. نفسی آزاد می کنم و میگم: _باشه. خوشحال از اینکه تونسته راضیم کنه نفسی آزاد می کنه و میگه: _باشه پس ساعتشو بهت اس ام اس می کنم. باشه ای میگم،کمی دیگه با مارال حرف می زنم و در نهایت تلفن رو قطع می کنم،از روزهای آینده می ترسیدم،از تصورش هم می ترسیدم،حتی از گذرش از گوشه ی ذهنمم می ترسیدم.خدایا روزهای بدی گذروندم می دونم روزهای بدتری در انتظارمه.توقع زیادیه که ازت مرگ بخوام اما به عنوان یه بنده ی کوچیک،ازت آرامش می خوام،تحمل می خوام،قدرت می خوام… * نگاهم رو به صفحه ی سیاه و سفید می دوزم،لبخندی روی لب های خوش فرم دکتر جوون نشسته.با مهربونی میگه: _بله بارداری. نفسم برای بار دوم حبس میشه،انگشتش رو روی صفحه ی سیاه و سفید می کشه و نقطه ای رو بهم نشون میده: _می بینی؟این بچته. اشک توی چشمم حلقه می زنه،چه قدر واژه غریبی بود بچه ی من و چقدر غریب تر بود مادری که من باشم. مارال با هیجان میگه: _میشه صدای قلبش و بشنویم؟ دکتر سری تکون داده و میگه: _بله،چرا نشه! و طولی نمی کشه که صدای ضربان قلبی فضای اتاق رو پر می کنه،احساسم به غلیان میوفته،برای اولین بار حس می کنم یه موجود کوچولو توی شکممه،برای اولین بار حس می کنم مالِ منه فقط من.برای اولین بار تمام ترس ها پر می کشه و من برای بغل کردن این موجود کوچولو مشتاق میشم.انگار مارال حالم رو می فهمه که میگه: _می شنوی آرامش؟صدای قلب بچته. با اشک و لبخند سر تکون می دم و زمزمه می کنم: _چقدر قلبش تند می تپه. دکتر به حال غریبم لبخند میزنه و میگه: 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت107 نه عزیز دلم....تا حالا که خیلی باهام خوب بوده.... و برای این که خیالش رو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 باعث میشد کمرم خیلی توی چشم باشه..با دیدن کمرم یاد غزل افتادم... همیشه می گفت...کاش کمر من هم مثل تو باریک بود...کوفتت بشه تو چرا هم خوشگلی و هم خوشتیپ؟..و بعد با خنده می گفت..کوفت شوهرت بشه...با این که خودش هم تقریبا هم سایز من بود ولی کمرش مثل من باریک نبود ..یاد غزل باعث شد اهی بکشم و شروع به ارایش کنم....اراایشم تقریبا تمام شده بود...داشتم ریمل میزدم که صدای در رو شنیدم که باز و بسته شد..فهمیدم که بهنام از راه رسیده..نگاهی به ساعت انداختم....1 بود....صدای بهنامو شنیدم که داشت صدام میزد.. ساقی... در ریمل رو بستم و گذاشتمش سر جاش به سمت در رفتم..نگاهی به بهروز کردم..حسابی مشغول بازی بود..روسریمو که روی تخت گذاشته بودم سر کردم و با استرس از اتاق خارج شدم..نمی دونستم لباسی که پوشیدم مناسب این مهمونی هست یا نه....بهنام پشتش به من بود و داشت از توی یخچال پارچ اب میوه رو در می اورد..اروم جلوتر رفتم و گفتم -سلام به سمت من برگشت.....برای یه لحظه کوتاه تعجب رو توی چشماش دیدم..ولی بعد انگار که چیزی ندیده باشه گفت: -سلام...همه چیز اماده است؟ گفتم: -بله.. مردد نگاهی بهش کردم و گفتم: -ببخشید بهنام خان نگاهش رو بهم دوخت ..گفتم: -اگه ازم در مورد حضورم اینجا سوال شد باید چی بگم؟ بهنام گفت: -من بهشون گفتم چون کسی رو نداشتی و با ما توی ایران زندگی می کردی..وقتی مادرم فهمید قراره دوباره برگردم اینجا از تو خواست باهام بیای تا مواظب بهروز باشی... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت107 ایشون همسر دااش طاها پانیز خانوم ـ خوشبختم پانیز جون ـ منم همینطور ع
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ی تفاوت بهم نگاه کردو گفت : ـ خب وردار قلبم شیکست نمیدونم چراولی الان فقط میخواستم بخورم اخه هروقت عصبی میشدم میخوردم رفتم طرف پفکا ٣تا ازش ورداشتم ٢تا چیپس ١ابمیوه ١۰تا لواشک کلی کاکاعو و کرانچی پسته بادومو تخمه پاستیل کلی چیز دیگه همینجوری باتعجب بهم نگاه کردمنم خیلی جدی نگاش میکردم اب دهنشو قورت دادو گفت :اینا چندتاا چیز بود عسل : ـ مشکلی داری بدون حرف رفت طرف فروشنده یه ادامسم ورداشتم رفتم نشستم تو ماشین داشت اشکم درمیومد ولی نمیخواستم اینجوری بشه ،نشست پلاستیک خوراکی هارو ازپشت ورداشتم دره چیپسو بازکردم و با حرص میخوردم تُندم بود فجیح لبم قرمز شده بود به روبه رو نگاه میکردم ارشام با شک نگاهم کرد و گفت : ـ من زن چاق دوس ندارماا اون دیگه مشکل خودته کنارزدو با اخم گفت :چته تو ـ من هیچیم نی ـ معلومه پاکته چیپسو تو دستم مشت کردمو با داد گفتم ـاره یه چیزیم هست غرورم شکسته اون دختره احمق بیشعور وقتی بهش خوش امد گفتم حتی نکردجوابمو بده همش تقصیر توعه اگه منو معرفی نمیکردی الان اینجور نمیشد باعصبانیت بهم چشم دوختو گفت : ـ ببین دخترجون منم همچین مشتاق نبودم تورو به اونا معرفی کنم اصال خجالت میکشیدم بگم همچین دختره احمقو زشتی نامزدمه ولی بخاطر سحر مجبور بودم چون شیدا دوست صمیمی سحره لال شده بودم زشت و احمق هیچی نگفتم بهش نگاه کردم به راهش ادامه داد وقتی رسیدیم وسایلمو برداشتم رفتم بغل مامان اینا قلبم ازاین همه تحقیر شدن درد گرفته بود پیش مامان اینا نشسته بودم که انوشا اومد کنارم گفت : ـ عسل جونم چیزی شده با ارشام بحثت شده ـ نه کی اینو گفته ـ میخوای بریم قدم بزنیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت107 سالار دستش رو گذاشت رو کمرم و سرم رو گفت:تارای من خوبه؟ چشمک زدم و گ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با دست به روی پاش اشاره کرد و منم با شرم و حیا نشستم خندید و گفت:چرا خجالت می کشی؟ سرم رو به سینه او چسبوندم و گفتم:هیچ وقت فکر نمی کردم یه روز شما رو ببینم و تازه زنتونم بشم!والله دیدن شما توی رویاهای من بود.روزی که اومدم تو این خونه و شما قبول کردین هر چند وقت یه بار بیام انگار دنیا رو بهم دادن... مامان و بابا هم اول باور نکردن...یادش بخیر! گفت:نرفتی به خانواده ات سر بزنی؟ یه سیب رو پوست کندم و گفتم:چرا اتفاقا...ولی خونه نبودن. تکه ی سیب رو خورد و گفت:دیدی چه بچه ی بابرکتیه...نیومده داره همه چی رو راس و ریس میکنه!منم تو مناقصه برنده شدم... متعجب گفتم:واقعا؟ به نشانه ی تائید سرو رو تکون داد.از ته دل خندیدم.چه خوب! سالار وا سه این مناقصه شب و روز کار کرد.زحمت کشید من:سالار؟ -جونم؟ گفتم:خیلی دوست دارم. گفت:منم...بهترین هد یه ی عمرمی که خدا بهم داده...بریم بخوابیم؟ سرم رو تکون دادم و بلند شدم. گفت:تارا... -بله؟ و گفت:پشیمون نیستی؟ گفتم:چرا با ید پشیمون باشم؟چی خواستم و بهم ندادی؟محبت خواستم که بیشتر از خواستم بهم دادی..عشق خواستم دادی... با شیطنت خیره شدم توی چشماو و گفتم:بچه خواستم که دادی... خندید و گفت:ای شیطون!بخواب ببینم...کنار تو اصلا خستگی هام یادم میره...مسکن همه ی دردامی... *رویا* آرتمن زد توی سرم و گفت:بی حیا. امیررایا گفت:هوی... دستم رو گذاشتم پشت سرم و گفتم:آی روانی...مگه دروغ میگم؟ آرتمن سری تکون داد و گفت:تقصیر این امیر بی شعوره...پرروت کرده!حالا من دو تا فحش دادم،شماها که شرف استادتون رو بردین! پگاه اخم کرد و گفت:اون سگ تو رو شده اصلا شرف نداره که بخوایم ببریم! آرتمن چشاش قد دو تا سکه شده بود.متعجب گفت:شما کی هستین؟ ..این یابو همونی بود ِ ِ پگاه پوزخند زد و گفت:دانشجوهای رادمنش! اِاِ که فحش اولی تموم نشده بود فحش دومی رو پیشکش می کرد...رادمنش بدبخت تو عمرو این همه بی تربیتی رو تو وجود یه نفر ندیده بود 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت107 -شهاب درست میگه نیال؟ حرفی برای گفتن نداشتم سکوت کردم که شهاب از کنارم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 دلم برای تنهایی ام می سوخت؛ دلم قدرتی می خواست که به شهاب اجازه ی بی رحمانه قضاوت کردن را ندهم ولی خودم هم خوب می دانستم در برابر شهاب ضعیف ترین آدمم سرم را روی بالشت گذاشتم سردی آن حس خوبی را برایم به ارمغان آورد؛ سعی کردم خودم را با افکار مثبت آرام کنم و با همین افکار خود را به دست خواب سپردم... *** با ضربه های متمدی که به درب می خورد هراسان چشم باز کردم و نگاهی به پنجره انداختم که هوایش غروب را نشان می داد از جایم بلند شدم که به خاطر ناگهانی ایستادنم سرم گیج رفت و دستم را به دیوار گرفتم؛ به درب نزدیک شدم و دستگیره را پایین کشیدم ولی وقتی باز نشد به یاد آوردم که قبل از خواب آن را قفل کرده بودم کلید را در قفل چرخاندم و درب را باز کردم با دیدن فردی که پشت درب بود خواب از سرم پرید و دستی به موهای به هم ریخته ام کشیدم نگاهی به شهاب انداختم که با اخم نگاهم کرد و گفت: -حال سونی بده بیا پایین بدون حرف دیگری به سمت پله ها رفت هاج و واج به جای خالی اش خیره شدم و رایحه عطر تلخش را به ریه هایم فرستادم دقایقی طول کشید تا حرفش را کنکاش کردم و با یاد آوری این که حال سونیا خوب نیست با عجله پله ها را پایین رفتم و از همان جا نگاهم را دور تا سالن چرخاندم، در آخر روی سونیا که روی کاناپه دراز کشیده بود و به سختی نفس می کشید خیره ماندم از دیدن وضعی که داشت شُکه شدم و به سمتش دویدم کنارش روی کاناپه نشستم و گفتم: -چی شده سونی؟ بریم دکتر؟ دستش را بالا آورد و با صدای ضعیفی جواب داد -چیزی نیست الان خوب میشم واقعاً از حالی که داشت ناراحت بودم، زیر چشمی نگاهی به اطراف انداختم که شهاب را رو به رویم دیدم که با اخم و دست به سینه به ما نگاه می کرد؛ ساعتی گذشت و حال سونیا بهتر شده بود به آرامی از جایش بلند شد و من هم کنارش ایستادم که گفت: -ببخش که نگرانت کردم من به شهاب گفتم که نیازی نیست به تو بگه لبخندی به رویش زدم و گفتم: -خوشحالم که بهتر شدی دستم را در دست گرفت و به آرامی فشرد و به سمت آشپزخانه اشاره کرد و گفت: -بریم که غذا سرد شد سری تکان دادم و نگاهی به شهاب انداختم که حالا روی مبل نشسته بود و سرش را به پشتی آن تکیه داده بود، نفس های منظمش خبر از خواب عمیقش می داد سونیا که رد نگاهم را گرفت پچ پچ گونه گفت: -اون بعداً می خوره بیا ما بریم بخوریم که خیلی گشنمه نگاهم را از شهاب که در خواب چهره ی مظلومی داشت گرفتم و پشت سر سونیا به راه افتادم با دیدن میزی که به زیبایی چیده بود احسای گرسنگی کردم و با اشتیاق صندلی را عقب کشیدم تکه ای از الزانیایی که سونیا با سلیقه در ظرف مخصوص چیده بود را در بشقاب جلویم گذاشتم و مشغول خوردن شدم سونیا هم مشغول خوردن سالاد شد؛ در سکوت غذا می خوردیم که سونیا گفت: -آها راستی یادم رفت بگم مهمونی فردا شب رو من نمیتونم بیام تو برو غذایی که در دهانم بود را قورت دادم -ولی فریماه گفت که تو هم باید بیای سر بلند کرد جوابی بدهد اما با صدای شهاب هر دو به سمت درب آشپزخانه برگشتیم... -نیال اجازه نداره جایی بره این بار من بودم که پوزخند زدم که شهاب در جوابم اخم غلیظی کرد و به سمت میز آمد و صندلی کنار من را عقب کشید و نشست سونیا که سکوت کرده بود خیره به حرکت دست شهاب آرام گفت: -اما نیال دعوت شده و اگه نره بی احترامی میشه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃