eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
آیا می دانید، چرا خوشبخت بودن مشکل است؟ چون از رها کردن چیزهایی که باعث غمگینی ما می شود، سر باز می زنیم. چون کلید خوشبختی خودمان را، در جیب دیگران قرار داده ایم و باور نداریم که خوشبختی مان در دستان خودمان است. کلید خوشبختی، درک این واقعیت است که آنچه برای شما رخ می دهد مهم نیست، بلکه چگونگی پاسخ شما مهم است. خوشبخت کسی نیست که مشکلی ندارد. بلکه کسی است که با مشکلاتش، مشکلی ندارد. 🔻بیشتر وقت ها ما به دنبال آن هستیم که دیگران خوشبخت مان کنند و بیشتر اوقات آنها نمی توانند خوشبختی را که ما به دنبالش هستیم برایمان ایجادکنند. چرا؟ چون فقط یک نفر مسئول و سعادت ماست و آن یک نفر خودمان هستیم. پس والدین، همسر یا فرزند نمی توانند خوشبختی ما را رقم بزنند. آنها فقط این شانس را دارند که در سعادت ما سهیم شوند. خوشبختی فقط در درون ماست. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•|👗👠|• شال لمه 👱🏻‍♀🧢 ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ 🌼 شال های لمه دارای رنگ بندی بسیار متنوع می باشد و لمه بصورت بافت در تار و پود شال می باشد و به صورت داغی يا چسبی نمی باشد. این شال ها بسیار لطیف و سبک است و برای فصل بهار و تابستان عالی هستند. شال لمه به دلیل براق بودن گزینه ی مناسبی برای شب و مراسم های مهم می باشد. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Courage is one step ahead of fear. جرات یه قدم جلوتر از ترسه. ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
This is my life, not yours, don't worry about what I do. این زندگی منه نه تو، نگران کارهایی که انجام میدم نباش. ♥️ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
نیمی از گلایه ها زمانی تمام می شود که فقط به او بگویی: حق با توست ... حق با توست، یعنی عذرخواهی کردن یعنی "دوستت دارم" یعنی اینکه می بوسمت ... باور کن برای آدم هایِ با ارزش در زندگیتان جمله "حق با توست" زیباترین جمله آتش بس است ... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
❣به گذشته بر نگردید؛ اهمیتی ندارد گذشته را چگونه گذراندید، ممکن است با مشکلات زیادی روبرو شده باشید و این مشکل همچنان در زندگیتان حضور داشته باشد اما جهان هستی به گذشته شما کاری ندارد و تنها چیزی که مهم است فرکانس اکنون شماست. هم اکنون تصمیم بگیرید که روند زندگیتان را تغییر دهید و به آنچه دوست دارید بیندیشید ، فرکانستان را از نخواستنی ها به خواستنی ها تغییر دهید تا جهان برای شما بهترینها را ارسال کند. ❌نگویید نمیشود. ❌نگویید نمی خواهم. ❌نگویید هر بار شکست میخورم. ❌نگویید دیگر نمیشود این زندگی را درست کرد. از پیله ناامیدی در بیا و به خداوند توکل کن، او منتظر است تا تو برخیزی و مسیر را امیدوارانه تر از قبل طی کنی. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
خری به درختی بسته بود. شیطان خر را باز کرد. خر وارد مزرعه همسایه شد و تر و خشک را با هم خورد. زن همسایه وقتی خر را در حال خوردن سبزیجات دید ؛تفنگ را برداشت و یک گلوله خرج خر نمود و کشتش. صاحب خر وقتی صحنه را دید؛ عصبانی شد و زن صاحب مزرعه را کشت. صاحب مزرعه وقتی با جسد خونین همسرش روبرو شد صاحب خر را از پای دراورد! به شیطان گفتند چکار کردی؟!!! گفت من فقط یک خر را رها کردم! نتیجه:هرگاه میخواهی یک شهر را خراب کنی خران را ازاد کن! ‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
I want someone who will look at me the same way I look at chocolate cake. یکيو می خوام که همینجوری نگام کنه که من به کیک شکلاتي نگاه می کنم. ♥️♡| ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 ا سر اشاره ای کرد که از جایم بلند شوم با اصرار های مادرجون که می گفت ساع
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پس جوانی که به چهره اش نمی خورد ایرانی باشد مرا می شناخت! سری به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم که ادامه داد -تبریک میگم گلویم خشک شده بود بزاق دهانم را قورت دادم و گفتم: -ممنون لبخندی به رویم زد و در حالی که دستش را به سمتم گرفت گفت: -رادمان پارسا هستم و شما؟ نگاهم بین دست و دهانش در نوسان بود، بی توجه به دستش که به سمتم دراز کرده بود زبانی روی لب های خشکم کشیدم و دهان باز کردم جوابش را بدهم؛ در این هنگام صدای ماشینی که با سرعت به پارکینگ آمد توجهم را به آن سمت جلب کرد نور بالایی ماشین اجازه نمی داد راننده را ببینم با خاموش شدن آن تنها چیزی که دیدم صورت سرخ شده از عصبانیت شهاب بود که به دست خشک شده در هوای رادمان خیره شده بود. ماشین را همان جا جلوی در رها کرد و از آن پیاده شد با چند قدم بلند خودش را به ما رساند، رادمان که شُکه شده بود خودش را جمع و جور کرد و مسیر دستش را به سمت شهاب تغییر داد و با تته پته سالم کرد شهاب دستش را با حرص فشرد و جوابش را داد و رو به من گفت: -آقای پارسا شریک سابقم هستند از حرص خفته در صدایش خنده ام گرفت؛ سری تکان دادم و زیر لب گفتم: -خوشبختم رادمان که از خشم شهاب مطلع شده بود سری تکان داد و همانطور که به سمت پله ها می رفت گفت: -از آشناییتون خوشبختم شب بخیر شهاب در جوابش سری تکان داد و نگاهش را به من که با استرس زیرچشمی نگاهش می کردم دوخت؛ به سمت ماشین رفت و بعد از پارک کردنش کنار من که هنوز در همان حالت ایستاده بودم برگشت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت35 شدم...بی رحم شدم.سنگی شدم.می خوام امیررایایی رو که تا حالا این همه بهم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 گرفته بود.خودم بلند شدم.صدای خندهه هنوز میومد منتها این بشر رو به روی من ز یاد بهت نمی خوره قاه قاه بینده...در حد لبخند خیلی پت و پهن می خندید... -خوبید؟ جواب شو ندادم..عصبی بودم ... دو ست دا شتم ببینم اینی که هی داره میخنده کیه؟! یهو یکی که داشت زمین رو گاز می زد اومد و دست روی شونه ی چشم عسلی گذاشتو رو به من گفت:بابا دست مریزاد.. سوژه خنده ی امروزمون جور شد! -نیشتو ببند عو ی. ..تو غلط کردی که به من مییندی... دستش رو سمتم گرفت و گفت:هوی.... تیتیب مامانی...برو به مامانت بگو! -خفه شو...داری گنده تر از دهنت حرز می زنیا... -اوهو...اصلا بر میدارم که برمیدارم... تو رو سنته؟؟ننه اتو سننه؟ اسم ننه رو که اوردخون دیگه به مغزم نرسید و محکم توی گوشش خوابوندم.د ستش رو جای سیلی گذا شت و اومد سمتم که بزنتم که یه دستی مانع شد.امیررایا منو به سمت خودو کشید و افتاد به جون اون پسره..اون دوست نکره او هم هی سعی میکرد دوتاشون رو از هم جدا کنه... نمی دونستم چیکار میتونم بکنم...نیما و فرهادی و قا سمی و کلا دو .ستای امیررایا جمف شدن و امیررایا رو از اون خر جدا کردن...اوه اوه..!! چشم عسلی رو که د یدم خنده ام گر فت..از همه بیشتر کتک خورده بود..آو نیورده،دهن سوخته!! امیررایا داد زد:هوووووی...نیومده داری قد علم میکنی؟!بشین جوجه ماشینی ابروهاتو ور دار 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃