💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت54 نگاهم ماتِ دستبند دور دست های مادرمه،صدای وکیل سرسخت هامون رو می شنوم اما د
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت55
هنوز حرف مادرم تموم نشده خاله ملیحه مثل برق از جا میپره:
_آخه زن تو با خودت نگفتی هاکانِ من شیر پاک خورده؟ می دونستی که هاکان آرامش رو مثل خواهرش می بینه،پسر من نامرد نبود که بخواد بلایی سر دختر تو بیاره .قبل از اینکه قضاوت کنی سبک سنگین می کردی پرونده ی هاکان من سنگین تره یا دختر تو ؟ دختری که خودت هم از دستش نالون بودی که مبادا شب از خونه ی پسر غریبه در بیاره. تو حتی نمی تونستی دخترتو
کنترل کنی،اون وقت اینجا سعی داری با خراب کردن پسر من خودتو تبرئه کنی ؟
دستم رو به صندلی روبه روم میگیرم مبادا پس بیوفتم. حرف های خاله ملیحه چنان روی دوشم سنگینی می کرد که حس خرد شدن داشتم. اگه الان می گفتم همین پسر شیرپاک خورده ی تو به من تجاوز کرد چی میشد ؟ جز اینکه خودم بیشتر از این انگ ناپاکی می خوردم ؟
صدای دفاع مادرم میاد :
_دختر منم شیر حروم نخورده ملیحه!به اقتضای سنش شیطنت داشته وگرنه من همیشه به دخترم اعتماد داشتم .
صدای قاضی اینبار بحث رو خاتمه میده:
_نظم دادگاه رو بهم نزنید. آقای وکیل ادامه بدید!
منتظری سری تکون داده و سوال دوم رو می پرسه :
_رابطه ی مقتول با دختر شما تا چه حد بود؟اونقدری بود که به دل شما شک بندازه که بینشون رابطه ای هست ؟
مادرم همون طور که اشک گوشه ی چشمش رو پاک میکنه جواب میده :
_خانواده ی ما ارتباط نزدیکی با خانواده ی صادقی داشتند،برای همین آرامش و هاکان هم از بچگی هم بازی بودن .رابطشون مثل خواهر و برادر بود مثل دو تا دوست. هیچ وقت حس نکردم دخترم رابطه ای با هاکان داشته باشه .
_اما همیشه به دخترتون شک داشتید چون روابط آزادی با جنس مخالف داشت و همیشه از شما سرپیچی میکرد درسته ؟
لب میگزم،لعنت به گذشته ی سیاهی که برای خودم ساخته بودم .
مادرم این بار لرزش صداش کمتر میشه و محکم تر جواب میده:
_این دادگاه برای من تشکیل شده نه دخترم. جرمم رو قبول دارم و هر مجازاتی هم که داشته باشم نه نمیارم.
_اما خانواده ی مقتول علاقه ی زیادی دارن که بفهمن انگیزتون از قتل چی بوده ؟ علاوه بر اون باید به دادگاه ثابت بشه که شما فقط به خاطر یه سوتفاهم غیرمنطقی هاکان صادقی رو به قتل رسوندید.
کاسه ی صبرم لبریز میشه اونقدری که درونم جوشش عجیبی احساس می کنم. سرم رو پایین میندازم و پلک هام رو روی هم می فشارم .
از جا بلند میشم و مثل تمام این چند روز صدام رو بدون لرزش،بدون حس عذاب وجدان،بدون ذره ای ندامت به گوش بقیه می رسونم:
_می خوام حرف بزنم.
نگاه همه به زوم روی من شده،سنگین ترین نگاه متعلق به هامونه که دست به سینه نگاهم می کنه . انگار منتظره برم و اعتراف کنم قاتل منم نه مادرم!
قاضی اجازه صادر میکنه و من به جایگاه میرم. نفسی عمیقی می کشم و بازدمش رو بیرون میدم و خیره به چشم های چین افتاده ی قاضی که نشون از سن بالاش رو داره به حرف میام،انگار نه انگار زیر نگاه سنگین هامون عرقی سردی روی تیرک کمرم نشسته :
_مقصر اصلی منم نه مادرم. هاکان رو من کشتم!
سکوت همه جا حکم فرما میشه. با لبخند تلخی به مادرم که مرزی تا سکته نداره نگاه می کنم همه جا سکوت شده و همه به من چشم دوختن. هامون با اخم نگاهم می کنه و خاله ملیحه با اشک .
نگاهم و به قاضی می دوزم و ادامه میدم:
_درسته من دختری بودم که توی این جامعه سعی داشتم کمی هم شده خوش باشم و مثل بقیه خوشی کنم. مانتوهام کوتاه بود،موهام طبق مد کوتاه شده بود حتی دست به ابروهام می بردم و سرم مدام توی گوشی بود و با هزار نفر چت می کردم .. با خیلیاشون تلفنی حرف می زدم و با یه عده ی کمشون قرار می ذاشتم. نه مخفیانه و در خفا .بلکه جلوی چشم همه. اما خدای بالا سرم شاهده که من هرزه نبودم!من فقط یه دختر بودم با کلی عقده و حسرت که سعی داشتم از یاد ببرمشون .
هاکان،کسی بودکه برام فرقی با یه دوست تخس و زبون دراز نداشت،رفتارم باهاش نه غلط انداز بود نه صمیمانه!تا اینکه نگاه های هاکان تغییر کرد. بارها و بارها دیدم نگاهاش روی ظرافت های دخترونه ام چرخ میزنه و به چشم هام به طرز غریبی نگاه می کنه. دیدم اما باور نکردم! جدی نگرفتم،فراموش کردم تا اینکه یک شب… وقتی کسی توی اون ساختمون نبود به خونمون اومد. خسته بودم برای همین به اتاقم رفتم… هنسفری توی گوشم بود که دستی روی پام نشست.
به اینجای حرفم که رسیدم مکث کردم و با بغض ادامه دادم:
من نخواستم ،اشک ریختم التماس کردم اما اون به من…
صدای فریاد هامون صدام رو قطع می کنه :
_خفـــــه شو!
برمی گردم،صورتش از عصبانیت کبود شده.
صدای نفرین های هاله ملیحه بلند میشه:
_الهی روز خوش توی زندگیت نبینی،هم پسرمو کشتن هم الان دارن بهش تهمت میزنن .
هامون بدون در نظر گرفتن دادگاه به سمتم هجوم میاره و یقه ام رو می گیره. رو محکم به دیوار می کوبه،چشمهاش قرمز و تمام رگ های صورتش نمایان شده.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 از طریق دانشگاه و دوستاش شمارشو توی ایران پیدا کنه..با خودش صحبت کرده و چون
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت55
برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبرو بشم ولی چاره دیگه ای
نداشتم....چند ضربه به در اتاق بهنام زدم
-بله
اروم در رو باز کردم...با دیدنش توی اون وضعیت دلم گرفت....سرش رو بین دوتا دستاش گذاشته بود و روی
تختش نشسته بود...اروم سالم کردم
-سالم
سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به من دوخت برای اولین بار دیدم با لحن ارومی جوابم رو داد
-سالم.....
نگاهش دلم رو لرزوند...انگار اولین بار بود که میدیدمش....چه چهره دلنشینی داره...یعنی من تا حالا ندیده
بودمش؟اجزای صورتش رو بررسی کردم....ابروهای پر و مشکی....چشمای متوسط و کشیده و پر از مژه...بینی
خوش فرم...لبای متوسط و خوشگل...
-تموم شد؟
با تعجب نگاهش کردم و گفتم:
چی؟
-صداش رو خشن کرد و گفت:
-بررسی من....کاری داشتی؟
خجالت کشیدم.....سریع گفتم:
-مادرتون باهاتون کار دارن ...گفتن بهتون بگم برین پیششون
و سریع از اتاقش اومدم بیرون
صدای پاشو شنیدم که سریع پشت سر من به راه افتاد......و به سمت اتاق مادرش رفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 خاله زهرا:سالم خوبین خوش امدین برین باالبرای گذاشتن لباساتون دخترم دستاتو
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت55
نفس :من نفس هستم دوست عسل خوشبختم
الناز :منم همینطور
انوشا :منم همینطور خوش امدین خوشحال شدم ازاشنایتون من بهتره برم پایین میبینمتون
دخترا
_بعدازاینکه انوشا رفت زود به سمت اتاق رفتیم بعد از دراوردن لباسامون خودمونو یکم مرتب
کردیم با برداشتن کیف پایین رفتیم انوشا امد سمتون روبه
بچه ها گفت من دوستتونو چند لحضه قرض میگیرم
الناز:سالم دادیم سالم پسش میدیا
_انوشا ازحرف النازخندش گرفت ومیون خنده گفت چشم حتما .دستمو گرفت وبه سمت اقا
دانیال برد واای ازدور رز دیدم چقد بزر گ شده خوشمل
شده
وقتی رسیدیم روبه دانیال کردم
سالم خوشحال شدم ازامدنتون
_منم همینطور عسل خانوم
_خیلی ممنون میشه من این خانوم کوچولو رو ببینم باصدای رز ساکت شدم
_من کوچولو نیستم من بزرگ شدم
_ای جاانم ببخش عزیزم میتونم ازتون یه ب.و.س کوچولو بکنم
رز لبخندی زد ازبقل دانیال امد بیرون روی پام نشستم که صورتشو برام خم کرد یه ب.و.س ازش
کردم که گفت .:میشه منم ب.و.س کنم ازتون خاله
بله که میشه باعث افتخار
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 ا سر اشاره ای کرد که از جایم بلند شوم با اصرار های مادرجون که می گفت ساع
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت55
پس جوانی که به چهره اش نمی خورد ایرانی باشد مرا می شناخت! سری به نشانه ی تایید حرفش تکان دادم که
ادامه داد
-تبریک میگم
گلویم خشک شده بود بزاق دهانم را قورت دادم و گفتم:
-ممنون
لبخندی به رویم زد و در حالی که دستش را به سمتم گرفت گفت:
-رادمان پارسا هستم و شما؟
نگاهم بین دست و دهانش در نوسان بود، بی توجه به دستش که به سمتم دراز کرده بود زبانی روی لب های خشکم
کشیدم و دهان باز کردم جوابش را بدهم؛ در این هنگام صدای ماشینی که با سرعت به پارکینگ آمد توجهم را به
آن سمت جلب کرد نور بالایی ماشین اجازه نمی داد راننده را ببینم با خاموش شدن آن تنها چیزی که دیدم صورت
سرخ شده از عصبانیت شهاب بود که به دست خشک شده در هوای رادمان خیره شده بود.
ماشین را همان جا جلوی در رها کرد و از آن پیاده شد با چند قدم بلند خودش را به ما رساند، رادمان که شُکه شده
بود خودش را جمع و جور کرد و مسیر دستش را به سمت شهاب تغییر داد و با تته پته سالم کرد
شهاب دستش را با حرص فشرد و جوابش را داد و رو به من گفت:
-آقای پارسا شریک سابقم هستند
از حرص خفته در صدایش خنده ام گرفت؛ سری تکان دادم و زیر لب گفتم:
-خوشبختم
رادمان که از خشم شهاب مطلع شده بود سری تکان داد و همانطور که به سمت پله ها می رفت گفت:
-از آشناییتون خوشبختم شب بخیر
شهاب در جوابش سری تکان داد و نگاهش را به من که با استرس زیرچشمی نگاهش می کردم دوخت؛ به سمت
ماشین رفت و بعد از پارک کردنش کنار من که هنوز در همان حالت ایستاده بودم برگشت:
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 رفتیم داخل.آناهیتا اخم گنده ای بهم کرد.دیدم.همون قد بلند.همون تیپ دختر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت55
خدا...حالا پول از کجام بیارم؟من ته تهش دو تومن دارم.اگه گفت سه تومن
چه خاکی کنم تو سرم!؟ای واااای....
تشکر کردیم.
جواب آنا رو داد و بدون اینکه منو نگاه کنه رفت توی اتاق دیگه
ه!
َ
رفتیم بیرون.خانوم چی چی بود؟! آها خانوم ستوده...
-ببخشید چقدر میشه؟!
-دکتر گفتن برای شما رایگان باشه!
ا صلا چشمام باز نمی شد.جدی؟! وااااای...نمی دونستم چی بگم؟! دوست
.بابا دستت طلا...دست
و دلباز...پولدار...خدایا کرتیم!خداحافای کردیم و رفتیم.
آنا:رویا این کی بود؟!چرا انقدر باهات خوش رویی میکرد؟
-این دکتر ارمیا رادمنشه!
-نه بابا؟! اینو که خودمم دیدم.چرا با تو اینجور بود؟
پیاده شدیم:نمی دونم!
حو صله ی جواب دادن ندا شتم.چرا رایگان شد؟!مطمنم به خاطر ر ستم پور .تف تو روی..تف تو روی کی کنم!؟ سوار شدیم و رفتیم.ذهنم درگیر بود
و اما ته دلم خوشحال...
***
دو هفته مثل برق و باد گذشت.آندره و امیررایا برگشتن...همه رفته بودیم
استقبال امیررایا..آندره عصبانی یه گوشه با یه پرستیژ مغرور به دیوار تکیه داده
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 احساس غریبی می کردم شهاب چمدان را کنارم رها کرد و پاسپورت بدست به سمتی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت55
سری تکان دادم که به سمت پدر مادرش رفت و با آنها رو بوسی کرد پدرم را هم مردانه در آغوش کشید؛ پدر زیر
گوشش چیزی گفت که شهاب سر تکان داد و آرام گفت:
-چشم حاجی
با مادرم دست داد که با صدایی گرفته گفت:
-شهاب جان مواظب دخترم باش اونجا غریبه
با پایان جمله اش بغضش ترکید و برای ندیدن حالش از ما روی برگرداند
شهاب سری تکان داد و در آخر نیما را طوالنی و بی حرف در آغوش کشید می شد ستایش کرد رفاقتشان
را؛خداحافظ زیر لبی گفت و چمدان را برداشت و به راه افتاد نمی توانستم حرفی بزنم پس بدون نگاه کردن به کسی
پشت سرش راهی شدم.
صدای هق زدن های مادرم در آغوش نیما برای سقوط اشکی که در چشمانم جمع شده بود فرصت خوبی را به وجود
آورد، روی پله برقی ایستادیم تحمل دیدن حال مادرم را نداشتم پس پشت به آنها ایستادم
شهاب بی تفاوت و با غرور به رو به رو خیره شده بود چقدر سنگ دل بود این پسر!
چمدان را تحویل داد و به سمت هواپیما رفتیم وارد شدیم که مهمان دار با خوش رویی خوش آمد گفت و صندلی
هایمان را نشانمان داد کنار پنجره نشستم و شهاب هم کنارم، به بیرون خیره شدم و قطرات اشک بودند که برای
پایین آمدن از هم سبقت می گرفتند و دیدم را تار می کردند.
با بلند شدن هواپیما همه چیز از دیدم محو شد و چشم هایم را که از گریه می سوخت بستم، حالم بد بود و فقط با
خوابیدن بهتر می شدم
***
با تکان های بازویم توسط شهاب چشم باز کردم که با اخم گفت:
-پاشو رسیدیم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃