eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🇺🇸 Underestimate me at your own risk! منو دست کم بگیر، اما ریسکش با خودت!😏 ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت394 یک تای ابروش بالا می پره: _پس می خوای به زور متوسل بشم؟ از نگاهم شرارت می
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 می شناسمش و می دونم که اگه قانعش نکنم حتما این کار رو می کنه بنابراین با تردید لب باز می کنم: _به خاطر مارال گریه کردم،براش خواستگار اومده و خانوادش تحت فشارش گذاشتن که ازدواج کنه. با این حرف فقط پنجاه درصد قضیه رو روشن می کنم.صورتش گرفته میشه: _تو واسه خاطر اینکه برای مارال خواستگار اومده گریه کردی؟ تایید می کنم،با این که کاملا باور نکرده اما با شک می پرسه: _به زور که نمی خواد پای سفره ی عقد بشینه،این وسط دلیل گریه ی تو رو نفهمیدم مسخره ست که به خاطر خواستگاری دوستت بخوای این طوری گریه کنی ولی دیگه نمی پرسم خواسته باشی خودت میگی! جمله ی آخرش اثر مشاوری هست که میره وگرنه هامونی که هیچ میشناسم محاله تا اعتراف نگرفته بیخیال بشه. دستش رو از دور کمرم باز می کنه و می‌گه: _به خودم قول دادم نذارم هیچ چیز و هیچ کس اشکت و در بیاره اما با این وجود… از روی پاش بلند میشم و با لبخندی روی لب میگم: _تو داری به بهترین نحو ممکن به قولت عمل می کنی. متعاقباً اون هم بلند می‌شه و لپم رو میکشه و می‌گه: _خداکنه. به سمت غذاهاش میره و در همون حال میگه: _دو روز تا کنکورت مونده،هیجان داری؟ داغ دلم رو تازه می کنه،با استرس جواب می‌دم: _هیجان برای یه لحظه‌شه دارم می میرم از ترس. ماهی ها رو با سلیقه توی بشقابی حاوی مخلفات می ذاره و با لبخندی روی لب میگه: _اگه درس خوندن باعث بشه بی خواب بشی و منم بی خواب کنی یا تا صبح تو اون اتاق بیدار بمونی گفته باشم که باید قید دانشگاه رفتن رو بزنی.توجهت به یلدا هم نباید کم بشه،قبلا هم بهت گفته بودم که دوست ندارم بچم تو خونه ی این و اون بزرگ بشه حتی مامان خودم اما نمی خوام بهت سخت بگیرم ولی اگه ببینم بهش کم توجهی اون وقت که کلامون تو هم میره. صندلی رو اشغال می کنم،دست زیر چونه م می برم و با لذت از توجهش میگم: _نگران نباش حواسم بهش هست. سکوت می کنه،میز رو می چینه و خودش هم مقابلم می شینه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📣 راهکار خانگی و طبیعی برای از بردن مشکلات پوستی( چین و چروک، جوش و جای جوش، تیرگی و لک) در برنامه زنده تلویزیونی توسط نابغه طب سنتی📣 ✅دیگه با خطوط اخم ،لبخند و پیشانی ،جوش وجای جوش، لک های پوستی برای همیشه خداحافظی کنید.... 💯درصد طبیعی ..... دارای مجوز وزارت بهداشت 📞 مشاوره رایگاان ارسال عدد 20 به سامانه 50009020
🇬🇧 I am not what happend to me I'm what I choose to become من چیزی نیستم که برام اتفاق افتاده من چیزی ام که خودم انتخاب میکنم باشم. ❣ @roman_ziba
🇺🇸Sadness will pass too, As short as the time that hapiness has passed. به کوتاهی آن لحظه شادی که گذشت، غصه هم میگذرد. ❣ @roman_ziba
عاشقانه 😍😍❣❣❣❣ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 چون نمی دونستم موضوع چیه پس گفتم: -چی شده فاطمه خانم؟ بدون جواب دادن به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 از طریق دانشگاه و دوستاش شمارشو توی ایران پیدا کنه..با خودش صحبت کرده و چون نتیجه ای نگرفته با خونه تماس گرفته -حالا می خواین چیکار کنین؟ غزل سر در گم و ناراحت گفت: -نمی دونم ساقی جون ولی فکر کنم بهتره بهنام بره و ببینه چه خبره....اون دختره تهدید کرده اگر بهنام نره ازش شکایت می کنه.... -تو می گی راست می گه؟ -راستش ساقی جون بهنام حالا رو نبین که اینطوریه....بهنام قبل از مرگ بهروز پسر شیطونو شادی بود و یه عالمه دوست دختر داشت....بعید نیست که اون دختر راستشو بگه....ایران که همه کار می کرد....اونجا که دیگه ازادیه کامل داشت با شنیدن حرفای غزل حالم داشت از بهنام به هم می خورد یعنی اینقدر ادم کثیفی بود؟حقشه...هر بالای سرش میاد حقشه.....با شنیدن صدای پرستار که گفت می تونیم مریضمون رو ببریم بلند شدیم و رفتیم توی اتاق پیش فاطمه خانم.....بیچاره رنگ به رو نداشت...کمکش کردیم و گذاشتیمش روی ویلچرش...غزل دائم مامانش رو دلداری می داد و می گفت: -مامان...دروغه....شما چرا غصه می خوری...اون دختنره حتما می خواد اخاذی کنه...نگران نباش همه چیز درست میشه من هم گفتم: -راست میگه فاطمه خانم....انشااهلل که هر چی خیره پیش بیاد....شما غصه بخورید که چیزی درست نمی شه.....میشه؟ فاطمه خانم چیزی نمی گفت..توی فکر بود و مشخص بود غم عالم توی دلشه...بیچاره اون از اون پسرش این هم از این یکی....خدا رو شکر کردم که جای اون نیستم.....واقعا سختی هایی که من می کشم در برابر مشکالت فاطمه خانم صفرن * یک هفته از اون روز میگذره قراره 5 روز دیگه بهنام بره و تکلیف خودش رو با بچه و اون دختره روشن کنه....توی این چند روز فاطمه خانم باهاش قهر کرده بود و به این طریق تنبیهش می کرد...ولی امروز قفل سکوت رو از لباش 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
رآبِطَمُون خیلی شیک شُدِه سآیزِ پآمون^.^💞🌙👠 ❣ @roman_ziba
🇹🇷 Hak etmeyen birini mutlu etmek için uğraşmak Fedakarlık değil optallıktır کسی که لایقش نیست رو سعی کنی خوشحال کنی فداکاری نیست، احمق بودنه. ❣ @roman_ziba
🇹🇷 Herkes anlasın İyilik yapmak vazifen değil diye bir kaç ay kötülük yapman gerekir یه چند ماه باید بد باشی تا همه بدونن خوب بودن وظیفه نیست. ❣ @roman_ziba
🇱🇷 ɴᴏᴛɪᴄᴇ ᴛʜᴇ ᴘᴇᴏᴘʟᴇ ᴡʜᴏ ᴍᴀᴋᴇ ᴀɴ ᴇғғᴏʀᴛ ᴛᴏ sᴛᴀʏ ɪɴ ʏᴏᴜʀ ʟɪғᴇ . به آدمهایی که تلاش می‌کنند در زندگیتون بمونن توجه کنید.
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت395 می شناسمش و می دونم که اگه قانعش نکنم حتما این کار رو می کنه بنابراین با
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یاد مارال میوفتم،مامانش راضی نشد خواستگاری رو بهم بزنه و با اصرار مارال رو وادار کرد که حداقل امشب توی مراسم حضور داشته باشه و با پسره صحبت کنه تا بلکه به دلش بشینه. انگار با یک جلسه و خدا خدا کردن میشه تشکیل زندگی داد.فکری که ساعت هاست مثل خوره به ذهنم افتاده رو با کمی مزه مزه کردن توی دهنم روی لبم جاری می کنم: _از محمد چه خبر؟ در واقع سؤال اصلی من این نبود بهتر بود می پرسیدم "محمد و طهورا چه مشکلی باهم دارن؟"اما می دونستم چنین سؤالی بی پاسخ می مونه. با بی تفاوتی جواب می‌ده: _زیاد نمی بینمش،درگیر کارای رفتن‌شه. کنجکاو می پرسم: _چه رفتنی؟ برام غذا می کشه و جواب می‌ده: _به خاطر اصرار طهورا قراره که خارج کشور ازدواج کنن و یکی دو سالی هم برنگردن ایران. نفس توی سینه‌م گره می خوره و چند لحظه‌ای مات می مونم.اگه مارال بفهمه…یا اصلا بفهمه،برای اون بهتره که محمد ازش دور باشه به نفعشه تا اینکه با هر بار دیدنش به حال امروز دچار بشه و از عذاب وجدان اشک بریزه.با این وجود از شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدم. با کمی دست دست کردن می پرسم: _محمد راضیه؟ ابرو بالا می ندازه. _نیست،حتی یک درصد.هیچ از این دختر وراج و پر توقع خوشم نمیاد. _باهم اختلاف دارن؟ سرش رو بالا میگیره و نگاهم می کنه.غافلگیر از نگاهش میخوام حرفی بزنم که می پرسه: _چرا زندگی محمد و نامزدش برات مهم شده؟ به تته پته میوفتم: _خوب…خوب همین طوری اصلا می خوای نگو! همزمان با اتمام حرفم،صدای یلدا بلند می‌شه.از جا می پرم و می‌گم: _نیم ساعتم نشد که خوابیده. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
اگِہ نَباشی مِثݪِ یِه دِرَختِ بی بَرگ ۆ ریشَم*_*🌳💞🕊🖇 •● ❣ @roman_ziba
تُو عَز من جدا نیوفتادیٓ؛ مَن گذاشتمتِ تویِ دلَم دورتٓ سیم خارٓدار کشیدَم*.*❣🍉🌸 •● ❣ @roman_ziba
دلتنگ که باشی هیچ چیز آرامت نمی‌کند دلت یک پایِ رفتن می‌خواهد و یک دنیا راه...💕 👤امیر وجود ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 از طریق دانشگاه و دوستاش شمارشو توی ایران پیدا کنه..با خودش صحبت کرده و چون
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبرو بشم ولی چاره دیگه ای نداشتم....چند ضربه به در اتاق بهنام زدم -بله اروم در رو باز کردم...با دیدنش توی اون وضعیت دلم گرفت....سرش رو بین دوتا دستاش گذاشته بود و روی تختش نشسته بود...اروم سالم کردم -سالم سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به من دوخت برای اولین بار دیدم با لحن ارومی جوابم رو داد -سالم..... نگاهش دلم رو لرزوند...انگار اولین بار بود که میدیدمش....چه چهره دلنشینی داره...یعنی من تا حالا ندیده بودمش؟اجزای صورتش رو بررسی کردم....ابروهای پر و مشکی....چشمای متوسط و کشیده و پر از مژه...بینی خوش فرم...لبای متوسط و خوشگل... -تموم شد؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟ -صداش رو خشن کرد و گفت: -بررسی من....کاری داشتی؟ خجالت کشیدم.....سریع گفتم: -مادرتون باهاتون کار دارن ...گفتن بهتون بگم برین پیششون و سریع از اتاقش اومدم بیرون صدای پاشو شنیدم که سریع پشت سر من به راه افتاد......و به سمت اتاق مادرش رفت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ʏᴏᴜ’ʀᴇ ᴀʟʟ ᴍɪɴᴇ ғᴏʀ ᴇᴠᴇʀ ʙᴀʙʏ تو فقط واسہ منی واسه همیشه♡ ❣ @roman_ziba
🇬🇧Iғ ʏᴏᴜ ᴄʜᴏᴏꜱᴇ ᴛʜᴇ "ʜᴏᴘᴇ" Eᴠᴇʀʏᴛʜɪɴɢ ᴡɪʟʟ ʙᴇ ᴘᴏꜱꜱɪʙʟᴇ اگر "امید" را انتخاب کُنید هرچیزی ممکن خواهدشد! ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نیم ساعتی از رفتنش به اتاق مادرش نگذشته بود که صدای داد و فریادش بلند شد....پشت سر اون هم فاطمه خانم شروع به فریاد کرد...از حرفاشون چیزی دستگیرم نمی شد....فقط می فهمیدم که بهنام معترضه و فاطمه خانم می خواد مجبورش کنه کاری رو انجام بده... دو ماهی از رفتن بهنام گذشته ....توی این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط اینو فهمیدیم که تست دی ان ای که از بهنام و بچه گرفته شده نشون داده که بچه از بهنامه مثل این که دوست دختر بهنام بچه رو نمی خواسته و وقتی هم که متوجه بارداریش شده برای سقط دیر شده بوده پس از بهنام خواسته یا بره و بچه اش رو تحویل بگیره یا بچه رو به یتیم خونه میسپاره....بهنام هم با وجود شک و تردیدی که داشته میره تا اگر بچه خودشه مانع از اوارگیش بشه... و فردا روزیه که ما این مسافر کوچولو رو میبینیم....بهنام تماس گرفته و ساعت ورودش به ایرانو به غزل گزارش داده.....خبر مثل بمب توی فامیل صدا کرده...فاطمه خانم هم برای این که از همین اول کاری به همه نشون داده باشه نوش براش عزیزه و جای هیچ حرفی رو باقی نذاره برای اخر هفته همه دوست و اشنا رو دعوت کرده و به قول خودش جشن ورود نوه اش رو می خواد برگزار کنه..... همه برای استقبال از بهنام و پسر کوچولوش رفتن فرودگاه....فقط منم که توی خونه موندم و مشغول رسیدگی به کارای خونه ام....صدای زنگ باعث می شه استرس بیاد سراغم....در رو باز کردم و منتظر ورود بقیه شدم....صدای گریه بچه شنیده می شد.....از صداهایی که به گوش میرسید میشد فهمید که همه کالفه ان.....اول غزل وارد شد....بچه کوچولویی توی بقلش بود که مدام گریه می کرد و از شدت گریه کبود شده بود....پشت سرش هم فاطمه خانم با کمک بهنام و ار اخر هم اقای پرتو....بیچاره غزل هر کار می کرد نمی تونست بچه رو اروم کنه..رو به فاطمه خانم و اقای پرتو سالمی کردم ....نگاهی به بهنام کردم...به سمتش رفتم و اروم سالم کردم -سالم...خوش اومدین نگاه کالفه بهنام به سمت من چرخید و گفت: -سالم...ممنون و سپس رو به غزل کرد و با صدای بلندی گفت: -اه چرا خفش نمی کنی...کالفه شدم فاطمه خانم با عصبانیت گفت: -این دسته گلیه که خودت به اب دادی...حواست باشه این بچه توه...به بقیه ارتباطی نداره که داد میزن ....رو به غزل کرد و گفت: -بدش باباش......هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
الهی دورت بگردم من 🌸✨⛈💗🍃 🌺🌺🌺🌺 ❣ @roman_ziba
You are mine and mine only, and I want the world to know. تو فقط مال خود خودمی ‌و میخوام اینو دنیا بدونه. •● ❣ @roman_ziba
You ask me I'm fed up..! تـو جـون بخـواه ،❣ مـن فـدات میشـم :) 😍💕❣💕 •● ❣ @roman_ziba
You’re the one whose eyes sensation is contagious تو همونی ڪہ واگیر داره ❣ حسِ قشنگ چشات😍😘💕❣💕 •● ❣ @roman_ziba
🇬🇧Sometimes God breaks your heart to save your soul. بعضی وقتا خدا قلبتو میشکونه که روحتو نجات بده. ❣ @roman_ziba
🌺سلام 🌾صبح جمعه تون بخیر 🌺الهی امروز موجی از 🌾خبرهای خوب بیاد تو زندگیتون 🌺الهی لحظه لحظه ی زندگیتون 🌾قرین این پنج کلمه باشد 🌸سلامتی 🌸شادی 🌸مهر 🌸محبت 🌸آرامـش ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت396 یاد مارال میوفتم،مامانش راضی نشد خواستگاری رو بهم بزنه و با اصرار مارال رو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _نیم ساعتم نشد که خوابیده. به سراغش میرم و با لبخند به چشم های ترسیده و پرآبش نگاه می کنم. منو که می بینه گریه ش شدت می گیره.بغلش می کنم و زمزمه وار کنار گوشش میگم: _الهی من قربونت برم،ترسیدی مامان؟ صدای هامون از آشپزخونه بلند می‌شه: _چشه این نیم وجبی؟ خیره به صورت ترسیده ی یلدا صدام رو برای رسوندن به گوش هامون بلند می‌کنم: _بیدار شده دیده تنهاست ترسیده.الان میارمش. بلند میشم و در همون حال میگم: _یک وجبی من چه زودم ساکت میشه،آخ من فدای تو بشم تپلی. به آشپزخونه میرم،هامون با دیدن یلدا انگار گل از گلش شکفته میشه که با لبخند میگه: _فسقلی؟ یلدا خیلی زود گریه کردنش رو از یاد میبره و با دیدن هامون همون خنده ی نمکین معروفش رو می کنه و خودش رو تکون میده که دل هر دومون براش ضعف میره. ازم می گیرتش و محکم ماچش می کنه که باز صدای بچه در میاد. با غیظ نگاهش می کنم: _خوب چرا انقدر محکم بوسش می کنی؟ با لذت نگاهی به لپ قرمز یلدا می ندازه و جواب می‌ده: _بس شیرینه دختر بابا. با لذت نگاهشون می کنم،تا جنون فاصله ای ندارم وقتی هامون این طور یلدا رو بغل گرفته و "دخترم"خطابش می کنه. گوشیم به لرزه در میاد. پیامی از مارال روی صفحه م نمایش داده می‌شه: _مهمونا رفتن،نگران من نباش حالم خوبه،شبت بخیر. لبخندم رنگ تلخی به خودش میگیره.خیلی خوب می فهمم پشت این کلمه ی خوبم چه دردی پنهونه و مارال قراره چه شب زنده داری طولانی با خودش بگذرونه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ᴸᵒᵛᶤᶰᵍ ᵞᵒᵘ ᴵᶳ ᶳᵒᵐᵉᵗʰᶤᶰᵍ ᴵ ᴺᵉᵛᵉʳ ᴳᵉᵗ ᴮᵒʳᵉᵈ ᴼᶠ دوست داشتن تو چیزیہ که هیچ وقت ازش خستہ نمیشم 😍♥️ •● ❣ @roman_ziba
آیدای خودم، آیدای احمد... شریک سرنوشت و رفیق راه من... دست مرا بگیر، با تو می‌خواهم برخیزم، تو رستاخیز حیات منی... هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم ... همینقدر مست و برق زده، گیج و خوش بخت با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این دعای همه‌ی عمر من است ... هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب می‌روم. برکت عشق تو با من باد... "احمدِ تو" ✍ احمد شاملو 📚 مثل خون در رگ‌های من @roman_ziba
قهرمان زندگیم تویی *.*✨💋💞🌿 •●❥ ❣ @roman_ziba