eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت53 دست در جیب شلوار سیاه و خوش فرمش فرو برده و با اخمی سازگار با ابروهای مردان
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 نگاهم ماتِ دستبند دور دست های مادرمه،صدای وکیل سرسخت هامون رو می شنوم اما درکی از کلمه هایی که برای بیشتر متهم کردن مادرم به کار می بره رو ندارم. چشم هام گره خورده به چشم های بی فروغ مادری که به جرم داشتن دختری مثل من محکوم شده بود. توی این چند روز عجیب غبار پیری به چهره ش نشسته بود . از هر زمانی شکسته تر و ناامید تر . اما من لبخند به لب دارم،لبخندی اطمینان بخش و در عین حال تلخ. دوباره از نو صدای هامون توی سرم می پیچه ، قبل از ورود به دادگاه سد راهم شد و با اخم گفت: _ازت نمی پرسم قبول می کنی یا نه چون حق انتخاب نداری. مگر اینکه انقدر بی چشم و رو باشی که بخوای سر مادرتو بی گناه بفرستی بالای چوبه ی دار. رضایت میدم اما نه برای آزادی مادرت برای گذشت از قصاص… بخوای زرنگ بازی در بیاری و کاری که میخوام رو نکنی این دادگاه رو دوباره به جریان می ندازم خیلی سخت تر از این بار . در جوابش سکوت کرده بودم اما هامون راست میگفت من حق انتخابی نداشتم. نه جرئت شکستن سکوتم رو داشتم نه تحمل قصاص مادرم رو. من هامون رو خوب میفهمم،می فهمم هدفش انتقام گرفتن از منه .. با قصاص مادرم دلش آروم نمیگیره این شکنجه شدن منه که آتیش دلش رو خاموش میکنه.هنوز که هنوز نفهمیدم هامون از کجا می دونه قاتل برادرش منم ؟ صدای فریاد هاله من رو از قعر افکارم بیرون نمیکشه : _یعنی چی که می گذری داداش ؟ مامان تو یه حرفی بزن!به همین راحتی دارین اجازه میدین خون برادرم پایمال بشه ؟ به همین راحتی با مرگ برادرم کنار اومدین؟ مامان مگه تو نگفتی تا زمانی که قاتل پسرت قصاص نشه آروم نمیگیری ؟ حالا چی شده که دم از رضایت میزنی ؟ خاله ملیحه جواب تمام داد و فریاد های هاله رو تنها با اشک چشمش پاسخ میده. معلوم بود هامون به وکیلش اعلام کرده قصد گذشتن از قصاص مادرم رو دارن و من طوری در هپروت بودم که متوجه نشدم . قاضی با اخم به هاله میده: _اگه همین طور نظم دادگاه رو بهم بزنید مجبورم بیرونتون کنم . هاله بی اهمیت صداش را بلند تر کرد : _من داد نزنم کی میخواد از حق برادرم دفاع کنه ؟ آقای قاضی برادر من مرده،این زن کشتتش داغ دل من آروم نمیشه اما همون طوری که خون برادرم ریخته شد این زن هم باید تاوان پس بده،نفس برادرم رو قطع کرد نفسش باید بشه .منم عضوی از این خانوادم اجازه نمیدم انقدر راحت از قاتل برادرم بگذرین . هاله با فریاد هاش رسما اونجا رو روی سرش گذاشته بود ،قاضی هم در نهایت دستور داد بیرون ببرنش .. هاله اما دست برنداشت دو زن به سمت در می کشوندنش،اما همچنان فریاد می زد : _هامون اگه رضایت بدی دیگه نمیگم برادری دارم ،اگه خون برادرم رو بی حرمت کنی نمی بخشمت.شنیدی هامون ؟ نمی بخشمـــت. صداش با بسته شدن در اتاق قطع میشه،حالا تنها صدایی که میاد صدای گریه های خاله ملیحه ست . لحظه ای نگاهم به نگاه خشمگین هامون گره می خوره ،تمام وجودم از سردی نگاش میلرزه انگار داره با نگاهش بهم میگه مقصر تمام این ها منم. مقصر همه ی این ها من بودم اما من نخواستم و کاش شجاعت اینو داشتم که بلند بشم و جلوی قاضی همه چیز رو بگم. آب که از سر من گذشته بود، دقیقا از همون لحظه ی اول که کلنگ نابودی به پایه ی کاهگلی زندگیم خورد تا همین امروز که دیگه نه پایه ای بود و نه خونه ای من مونده بودم و یه سرگردونی و یه تاریکی مطلق. اگه می گفتم تهش برای من مرگ بود این طوری دیگه نیاز نبود به عنوان وسیله ی انتقام زن صیغه ای و در واقع کنیز هامون بشم و هر روز توی جهنمی که قرار برد برام بسازه،بسوزم. صدای وکیل دوباره رشته ی افکارم رو پاره میکنه : _اگه قاضی محترم اجازه بدند من به وکالت اولیای دم چند تا سوال از متهم داشتم. قاضی با پایین آوردن سرش اجازه رو صادر میکنه. وکیل هامون که فهمیده بودم فامیلش منتظری هست قدمی به سمت مادرم بر می داره و روبه روش می ایسته. دلم برای مظلومیت و سر پایین افتاده اش بی تاب میشه و بی تابیم زمانی به اوج میرسه که منتظری سوال اول رو میپرسه : _چرا آقای هاکان صادقی رو به قتل رسوندید ؟ همه در سکوت به مادرم چشم دوختن ،حتی صدای گریه ی خاله ملیحه هم قطع شده. سکوت و سکوت و درنهایت صدای بغض دار مادرم : _به خاطر به سوتفاهم. _یعنی یه سوتفاهم تونسته شما رو یک شبه قاتل یک پسر جوان بکنه ؟ اشکی که از گوشه ی چشم مادرم جاری شده رو به وضوح می بینم.حال خرابم خراب تر میشه. ته دلم یه نفرت بی سابقه از خودم موج میزنه. صدای مادرم نفرتم رو به اوج می رسونه : _من توی زندگیم فقط دخترمو دارم،شوهرمو خیلی سال قبل از دست دادم.برای آسایش دخترم هر کاری کردم تمام زندگیم وقف دخترم بود،حرف زدن های دروغین هاکان و آرامش رو شنیدم و فکر کردم واقعیته. اینکه هاکان دختر منو… 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 چون نمی دونستم موضوع چیه پس گفتم: -چی شده فاطمه خانم؟ بدون جواب دادن به م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 از طریق دانشگاه و دوستاش شمارشو توی ایران پیدا کنه..با خودش صحبت کرده و چون نتیجه ای نگرفته با خونه تماس گرفته -حالا می خواین چیکار کنین؟ غزل سر در گم و ناراحت گفت: -نمی دونم ساقی جون ولی فکر کنم بهتره بهنام بره و ببینه چه خبره....اون دختره تهدید کرده اگر بهنام نره ازش شکایت می کنه.... -تو می گی راست می گه؟ -راستش ساقی جون بهنام حالا رو نبین که اینطوریه....بهنام قبل از مرگ بهروز پسر شیطونو شادی بود و یه عالمه دوست دختر داشت....بعید نیست که اون دختر راستشو بگه....ایران که همه کار می کرد....اونجا که دیگه ازادیه کامل داشت با شنیدن حرفای غزل حالم داشت از بهنام به هم می خورد یعنی اینقدر ادم کثیفی بود؟حقشه...هر بالای سرش میاد حقشه.....با شنیدن صدای پرستار که گفت می تونیم مریضمون رو ببریم بلند شدیم و رفتیم توی اتاق پیش فاطمه خانم.....بیچاره رنگ به رو نداشت...کمکش کردیم و گذاشتیمش روی ویلچرش...غزل دائم مامانش رو دلداری می داد و می گفت: -مامان...دروغه....شما چرا غصه می خوری...اون دختنره حتما می خواد اخاذی کنه...نگران نباش همه چیز درست میشه من هم گفتم: -راست میگه فاطمه خانم....انشااهلل که هر چی خیره پیش بیاد....شما غصه بخورید که چیزی درست نمی شه.....میشه؟ فاطمه خانم چیزی نمی گفت..توی فکر بود و مشخص بود غم عالم توی دلشه...بیچاره اون از اون پسرش این هم از این یکی....خدا رو شکر کردم که جای اون نیستم.....واقعا سختی هایی که من می کشم در برابر مشکالت فاطمه خانم صفرن * یک هفته از اون روز میگذره قراره 5 روز دیگه بهنام بره و تکلیف خودش رو با بچه و اون دختره روشن کنه....توی این چند روز فاطمه خانم باهاش قهر کرده بود و به این طریق تنبیهش می کرد...ولی امروز قفل سکوت رو از لباش 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 بازکردم وبعد سراغ لباسم رفتم خداروشکرزیپ لباسم ازکناربود بعد ازپوشیدن لباسم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یدفه هردوشون باهم گفتن اییی بس کن حالمونو بهم زدی میدونستم تلافی کردن برای جبران کارشون گفتم بچه ها فلش نیاوردم پس ازاهنگ خبری نیس جفتشون بادشون خوابید منم حرکت کردم سمت خونه عمو رضا وسط راه دیدم اینا حواسشون نیس یه فکر شیطانی زد به سرم ریز خندیدم اهنگو زیاد کردم ضبطو روشن کردم که هردوشون ازجا پریدن واای با دیدن قیافه هاشون ترکیدم اوناهم برزخی نگام میکردن که از پشت سر نفس زد توسرم اهنگو کم کردم برگشتم سمتش هووو چته اسکول _حقته بیشعور چرا اینکارو کردی الناز:راس میگه اصلا خوب کاری باهات کرد اگه یکارخوب توی طول عمرش کرده همینه ._دیگه بهشون توجه نکردم وقتی رسیدیم ماشینو بردم داخل با دیدن ماشینای زیاد نشون میداد خیلی هم زود نیومدیم امدم پیاده شم باصدای الناز نشستم الناز:بچه ها فرهادم میاد من چیکارکنم نفس :چم چارع _خوب بیاد مگه چیه پیاده شین بچه ها الناز عزیزم انقد اعتماد بنفس داشته باشی بدنیس نمیدونم چرا خدا به تو یک متر زبون داده ولی پشیزی اعتماد بنفس نه ازماشین پیاده شدیم وکنارهم به سمت داخل رفتیم وقتی رفتیم توی سالن خاله زهرا رو دیدم امد سمتمون 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 بازکردم وبعد سراغ لباسم رفتم خداروشکرزیپ لباسم ازکناربود بعد ازپوشیدن لباسم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خاله زهرا:سالم خوبین خوش امدین برین باالبرای گذاشتن لباساتون دخترم دستاتو راهنمایی کن اتاق مهمان _چشم خاله جون ،نگاهی به سالن کردم ارشام و ندیدم پس هنوز نیومده باصدای نفس برگشتم نفس.:گشتم نبود نگرد نیس _با الناز زدن زیر خنده .برزخی نگاهشون کردم که با لبخند ماس مالیش کردن به سمت باال رفتم اونام مثل جوجه اردک زشت پشت سرم میومدن سرم پایین بود داشتم میرفتم سمت اتاق که باصدای اشنایی برگشتم _عسل چطوری تو دختر _با تعجب سرمو اوردم باال ببینم کیه اخه صداش برام خیلی اشنابود تا سرمو گرفتم باال با دیدن انوشا جیغ کشیدم وبه سمتش رفتم هم دیگرو بغل گرفتیم _واای عسل خیلی دلتنگت بودم بخدا از بعدازظهر که رسیدم منتظرم تورو ببینم وااای عسل دلم داره پرمیزنه تا داداش ارشامو ببینم _منم انوشا جون دلم برات یه ذره شده بود راستی رز کوچولو کجاس _پایین پیش دانیال .منم برم کمک مامان منتظرتم _انوشا امد بره پایین که دوستای خول وچل منو دید وقتی بهشون نگاه کردیم جفتمون ترکیدیم ازخنده چشماشون داشت میزد بیرون _عسل جون معرفی نمیکنی _چراکه نه دستمو سمت الناز گرفتم الناز انوشا خواهر ارشام انوشاجان الناز دوستم تا امدم نفسو معرفی کنم گفت :اه بسه با این معرفی کردنت رو کرد سمت انوشا 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 لبخندی از رضایت زد و به آشپزخانه برگشت، ادب حکم می کرد به دنبالش بروم و
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ا سر اشاره ای کرد که از جایم بلند شوم با اصرار های مادرجون که می گفت ساعتی دیگر بمانید مخالفت کرد و بعد از دست دادن با هردوی آن ها به سمت در ورودی رفت ثریا جون را بوسیدم و بعد از خداحافظی با حاج صادق از خانه بیرون آمدم دقایقی بعد در ماشین جای گرفتیم و شهاب با سرعت از آنجا دور شد ده دقیقه بعد جلوی در پارکینگ توقف کرد تعجب کردم که چرا ماشین را داخل نمی برد نگاهش کردم که گفت: -پیاده شو گنگ بودم، آرام پرسیدم -پس تو... وسط حرفم پرید و با حرص گفت: -دِ میگم پیاده شو بی حرف پیاده شدم و به سمت پارکینگ رفتم که با سرعت نور از کنارم گذشت؛ برگشتم که در چشم بر هم زدنی از دیدم دور شد. نور کمی که در پارکینگ پخش شده بود فضای خوفناکی را فراهم کرده بود، صدای بسته شدن درب ماشینی که سمت راست پارکینگ بود باعث شد سر برگردانم و نگاهی حواله اش کنم برگشتنم مصادف شد با گره خوردن نگاهم در چشم های پسری که موهای بور و پوست سفیدی داشت برای بریدن رد نگاهش سر به زیر انداختم که با چند قدم کوتاه خود را نزدیکم رساند، برگشتم و به راهم ادامه دادم که صدای گیرایش در فضای بسته ی پارکینگ پیچید -ببخشید خانم یه سوال دارم به سمتش برگشتم با نزدیک شدنش به من بوی ادکلن ملایمش مشامم را پر کرد، ابرویی بالا انداختم که نگاه خیره اش را از چشم هایم گرفت و آرام تر از لحن قبلش پرسید -شما باید خانومِ آقا شهاب باشید درسته؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 میکرد.پیاده شدیم.ارمیا رادمنش...پس اسمش ارمیا بود.اووه...اسمتو برم! مت
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 رفتیم داخل.آناهیتا اخم گنده ای بهم کرد.دیدم.همون قد بلند.همون تیپ دخترک روپوش سفید و شلوار نوک مدادی...داشت یکی از وسمایلش رو تمیز می کرد.اهم کردم تا بفهمه اومدیم.برگشت سمتمون و خواست چیزی بگه که با دیدن من حرفش رو خورد. اول متعجب نگاهم کرد ولی بعد اخم پر جذبه ای کرد و گفت: بفرمائین. نشستیم و اونم نشست.آناهیتا از مشکلش گفت.بهب گفت بره روی صندلی دراز بکشه.. به من نگاه کرد و گفت:خانوم ستوده نگفتن همراه ممنوعه؟! صدا هم مغرور بود.هم غرور.محکم و پر صالبت.خودم رو حفظ کردم و گفتم:راستش این دوست من یه کم می ترسه و باید خودم پیشش باشم.مشکلیه؟! پوز کرد و رفت سمت آناهیتا...یه جوری پوز کشید انگار من از اون دخترای آویزونم..اعصابم رو بهم ریختت! لعنتی.... موقف کارکردن همه ی حواسم رو به کار داده بود و منم از فر صت استفاده کردم و هیزبازی دراوردم. نمی فهمیدم اخم وا سه چیه؟ شاید بخاطر تمرکز زیاده...خخخ!چرا نمی خواستم باور کنم به خاطر حضور منه؟!یه پلیور نسکافه ای تنش بود.چه تیپ دل نشمین و پرفکتی... جدا از تمام دغدغه هام،محو برق نگاه سیاهش شده بودم که به من نبود. شاید دو سه ساعتی کارو طول ک شید و من میتونم اعترازکنم همش داشمتم اونو میدیدم.آناهیتا بلند شد.اونم رفت دسمتاشو رو بشوره...اگه من جای آ ناهیتا بودم.دلم میخواست بدونم اون موقع چیکار میکرد.. فک کنم اصلا میگفت امروز نمی تونم!شاید خرج آناهیتا ید دو تومنی میشد! یا 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 صورتش خیره ماندم که لبخندی نامحسوس از حرکت من روی لبش نقش بسته بود با د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 احساس غریبی می کردم شهاب چمدان را کنارم رها کرد و پاسپورت بدست به سمتی رفت که با نگاه اشکبارم رفتنش را نظاره کردم؛ صدای زنگ گوشی ام مرا وادار به چک کردنش انداخت که با دیدن اسم نیما لبخندی زدم و تماس را وصل کردم -سلام -سلام پشت سرت رو ببین بی حرف به عقب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، متعجب ابرویی بالا انداختم نیما و پدر مادرم به همراه خانواده ی شهاب با لبخند نگاهم می کردند چمدان را برداشتم و به سمتشان قدم برداشتم مادرم با دیدنم جلوتر از همه به سمتم آمد و آغوشش را به رویم باز کرد قرمزی چشم هایش خبر از گریه ی زیادش می داد عطر تنش را به جان کشیدم و بغضی که در وجودم رخنه کرده بود را شکستم؛ چطور می توانستم دوری اش را تاب بیاورم؟! بعد از جدایی از مادر به سمت پدری رفتم که هیچ وقت مرا نمی رنجاند غم چشم هایش دلم را به آتش کشید خود را به آغوش امنش سپردم که دستی روی سرم کشید و گفت: -دختر من قوی تر از این حرف هاست مگه نه؟ همیشه با حرف هایش آرامم می کرد و این بار هم موفق شد لبخندی حواله ی چشم های نمدارش کردم و سری به نشانه تایید حرفش تکان دادم؛ نگاهی به نیما که دست به سینه کمی دور تر از همه ایستاده بود و نگاهم می کرد انداختم به سمت اش رفتم می دانستم دلخور است اما از آغوشش نمی توانستم بگذرم او هم با دیدن چشم های خیسم تاب نیاورد و قدمی به سمتم آمد و گرمای تنش را نصیبم کرد دقایقی بی حرف گریه کردم و به سختی جدا شدم؛ سربه زیر به سمت حاج صادق و ثریا جون که گوشه ای ایستاده بودند و با اندوه به ما نگاه می کردند رفتم و با آنها هم خداحافظی کردم حاج صادق دهان بازکرد که حرفی بزند اما با آمدن شهاب منصرف شد شهاب سالم آرامی کرد که همه با روی خوش جوابش را دادند... رو به من گفت: -باید بریم الان دیگه پروازمون رو اعلام میکنن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃