💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت55 هنوز حرف مادرم تموم نشده خاله ملیحه مثل برق از جا میپره: _آخه زن تو با خو
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت56
چنان خشونتی در صداش موج می زنه که از ترس تمام تنم منقبض میشه:
_برادرمو کشتی بس نبود که حالا بهش تهمت می زنی ؟ برادر من نامرد نبود اما تو یه دختر احمق و دم دستی بودی .خدامیدونه کجا چه غلطی کردی و حالا داری می ندازی گردن هاکان بدبخت.
می ترسم. از خشم هامون خیلی می ترسم اما من گناهکار نبودم که خودم رو ببازم:
_من حقیقتو گفتم برادر تو نامرد بود یه نامرد به تمام معنا اونی که نمک خورد نمکدون شکست هاکان بود .
صدای عربده ی هامون همزمان با غش کردن مادرم میشه،نگاهم مات روی قامت زمین خورده ی مادرم می مونه. از زیر دست هامون فرار می کنم و به سمت مادرم می دوم . از چشم هاش اشک جاری شده و دستاش سرد سرده. ترسیده به رنگ و روی پریده اش نگاه می کنم .
خیره به نگاهم به سختی به حرف میاد :
_بهت گفتم حرف نزن ،گفتم با ریختن آبروی خودت کمر منو خم نکن… نمی بخشمت آرامش… شیرمو حلالت نمی کنم.
پشیمون از کارم با اشک شونه هاش رو تکون میدم و اسمش رو فریاد می زنم. چشمای دلخورش هر لحظه بی رمق تر و در نهایت بسته میشه . فریاد می زنم و کم کم چهره ی مادرم محو و محو تر میشه و با یک بار پلک زدن گویا از خواب بیدار میشم. مادرم ایستاده بود،هامون و خاله ملیحه هم سر جای قبلیشون نشسته بودن و دادگاه روال خودش رو داشت .
نفس حبس شده ام رو آزاد می کنم و ته دلم خداروشکر میکنم که همش یه خیال واهی بود .
صدای قاضی حواس پرت شدم رو به کل جمع می کنه:
_نمیخوای حرف بزنی دخترم؟
حس می کنم لال شدم،حس می کنم هیچ کلمه ای توی ذهنم نیست .همین قدر تهی و پوچ!
وکیل هامون متوجه ی ترسم میشه و به سمتم میاد این بار منم که زیر نگاه سنگینش قرار گرفتم .
_نیازی به ترس نیست،هرچیزی که اون شب اتفاق افتاده رو برای ما تعریف کنید .
سرم رو می چرخونم،مادرم با التماس،هامون با خشونت و خاله ملیحه با اشک نگاهم میکنه .
یاد خیال چند دقیقه ی قبل میوفتم،تصور وحشتناکی بود!خیلی زیاد .
لب های خشکیده ام رو تر می کنم و با صدایی تحلیل رفته شروع می کنم،همون دروغ ها ،همون نمایشنامه ی مسخره .
وکیل سعی داره با سوال های هوشمندانه زبونم رو به حقیقت باز کنه اما موفق نمیشه،روبه روی من دو مسیر بود و وقتی این مسیر رو انتخاب کردم حق جا زدن نداشتم!جرئت برگشتن هم نداشتم چون من با هر قدم پل های پشت سرم رو خراب کرده بودم و حالا با برگشتنم سقوط می کردم .
وقتی سکوت وکیل نشون از اتمام سوال هاش رو داره،دوباره به سر جای قبلیم برمی گردم .
قفسه ی سینه ام از حجم این همه استرس و کشمکش به طرز غریبی بالا و پایین میره،گوش هام چنان داغ شده که هیچ صدایی رو نمی شنوم تا اینکه بلند شدن هامون و خاله ملیحه توجهم رو جلب میکنه و بعد از اون صدای مردی که کنار قاضی بود ضربان قلبم رو به اوج می رسونه.
_حکم دادگاه: متهم خانم زهرا علوی به دلیل نداشتن شواهد و دلایل مستحکم و کافی برای قتل عمد و همچنین عفو اولیای دم طبق ماده ی 257و 208 قانون مجازات اسلامی، مجازاتِ وی به پرداخت دیه ی کامله تبدیل میشود.
اگر متهم سرکار خانم زهرا علوی شرایط پرداخت دیه را نداشته باشد حکم ایشان از قصاص به حبس تا زمان پرداخت دیه تبدیل میشود.
لذا قابل ذکر می باشد به دلیل شبهات موجود پرونده ی قتل خانم زهرا علوی بسته نشده و دادگاه ایشان شش ماه بعد دوباره برگزار خواهد شد .ختم جلسه!
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبر
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت56
نیم ساعتی از رفتنش به اتاق مادرش نگذشته بود که صدای داد و فریادش بلند شد....پشت سر اون هم فاطمه خانم
شروع به فریاد کرد...از حرفاشون چیزی دستگیرم نمی شد....فقط می فهمیدم که بهنام معترضه و فاطمه خانم می
خواد مجبورش کنه کاری رو انجام بده...
دو ماهی از رفتن بهنام گذشته ....توی این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط اینو فهمیدیم که تست دی ان ای که از بهنام
و بچه گرفته شده نشون داده که بچه از بهنامه مثل این که دوست دختر بهنام بچه رو نمی خواسته و وقتی هم که
متوجه بارداریش شده برای سقط دیر شده بوده پس از بهنام خواسته یا بره و بچه اش رو تحویل بگیره یا بچه رو به
یتیم خونه میسپاره....بهنام هم با وجود شک و تردیدی که داشته میره تا اگر بچه خودشه مانع از اوارگیش بشه... و
فردا روزیه که ما این مسافر کوچولو رو میبینیم....بهنام تماس گرفته و ساعت ورودش به ایرانو به غزل گزارش
داده.....خبر مثل بمب توی فامیل صدا کرده...فاطمه خانم هم برای این که از همین اول کاری به همه نشون داده باشه
نوش براش عزیزه و جای هیچ حرفی رو باقی نذاره برای اخر هفته همه دوست و اشنا رو دعوت کرده و به قول
خودش جشن ورود نوه اش رو می خواد برگزار کنه.....
همه برای استقبال از بهنام و پسر کوچولوش رفتن فرودگاه....فقط منم که توی خونه موندم و مشغول رسیدگی به
کارای خونه ام....صدای زنگ باعث می شه استرس بیاد سراغم....در رو باز کردم و منتظر ورود بقیه شدم....صدای
گریه بچه شنیده می شد.....از صداهایی که به گوش میرسید میشد فهمید که همه کالفه ان.....اول غزل وارد
شد....بچه کوچولویی توی بقلش بود که مدام گریه می کرد و از شدت گریه کبود شده بود....پشت سرش هم فاطمه
خانم با کمک بهنام و ار اخر هم اقای پرتو....بیچاره غزل هر کار می کرد نمی تونست بچه رو اروم کنه..رو به فاطمه
خانم و اقای پرتو سالمی کردم ....نگاهی به بهنام کردم...به سمتش رفتم و اروم سالم کردم
-سالم...خوش اومدین
نگاه کالفه بهنام به سمت من چرخید و گفت:
-سالم...ممنون
و سپس رو به غزل کرد و با صدای بلندی گفت:
-اه چرا خفش نمی کنی...کالفه شدم
فاطمه خانم با عصبانیت گفت:
-این دسته گلیه که خودت به اب دادی...حواست باشه این بچه توه...به بقیه ارتباطی نداره که داد میزن ....رو به غزل
کرد و گفت:
-بدش باباش......هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 نفس :من نفس هستم دوست عسل خوشبختم الناز :منم همینطور انوشا :منم همینطور خ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت56
امد جلو صورتمو ب.و.س کرد
دستشو اورد جلو گفت خوشبختم
منم همینطور عزیزدلم
برگشت سمت انوشا
انوشا رز خیلی نازه مثل خودته
_خخ قربونت برم لطف داری ولی زبون درازی و مغرور بودنش مثل ارشام
_خدابهتون بخشتش .با اجازه من برم پیش مامان اینا چون هنوز پیششون نرفتم
_خوشحال شدیم ازدیدنتون عسل خانوم
_ممنون میبینمتون فعلن .وسط سالن بودم که چراغ ها خاموش شد نمیدونستم کدوم سمت
برم جای مشخص نبود صدای در سالن امد وصدای کفش یه
نفر چراغ ها روشن شد وصدای تولدت مبارک همه بلند شد برگشتم سمت در سالن که چشم تو
چشم ارشام شدم
عسل :
چشم توچشم ارشام شدم توی چشماش وقتی خیره میشم دیگه نمیتونم نگاهمو ازش بگیرم
هنوز محو هم بودیم که یکی ازکنارم رد شدو خودشو محکم
به من زد تعادلمو ازدست دادم خوردم زمین خیلی خجالت کشیدم چون صدای خنده نصف
جمعیت بلند شد بابا و مامان الناز نفس خاله انوشا به سمتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 پس جوانی که به چهره اش نمی خورد ایرانی باشد مرا می شناخت! سری به نشانه ی ت
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت56
-گمشو برو بالا
با حرفش نفس در سینه ام حبس شد معلوم بود عصبی است و جالب این بود که دلیلش را نمی دانستم!
بغضم گرفت پشت سرش که به سرعت به سمت خانه می رفت قدم برداشتم آنقدر عجله کرده بودم که پا به پایش
بروم نفسم بند آمده بود، بالاخره به واحد خودمان رسیدیم کلید را از کیف دستی ام بیرون آوردم با خشم چنگی به
دستم زد و کلید را ربود به سرعت آن را در قفل چرخاند و در را باز کرد.
قدم بلندی برداشت و وارد شد کنار در ایستاد اولین قدمی که به داخل گذاشتم مصادف شد با کوبیده شدن در
توسط شهاب به سمتش برگشتم که نگاه به خون نشسته اش اضطراب را به وجودم تزریق کرد بی حرف و با کمترین
فاصله کنارم ایستاد نفس های عمیق و عصبی اش لرزه به جانم انداخت دستی که برای سیلی زدن بلند کرده بود...
سمت چپ صورتم فرود آورد، ناباور دستم را روی جای سیلی اش که می سوخت گذاشتم اشک دیدم را تار کرده بود
نزدیکم آمد و با صدایی که سعی داشت تبدیل به فریاد نشود غرید
- از اولم می دونستم تو یه...
چشم هایم سیاهی می رفت باورم نمی شد یعنی برداشتش از من و رفتارم این بود؟!
صدایش کلاف افکارم را پاره کرد
-تا وقتی تو ایرانیم حق نداری با آبروی حاجی بازی کنی، بعد از رفتن هرغلطی خواستی بکن برام مهم نیست
نفسم تند شده بود دلم می خواست از خودم دفاع کنم لب گشودم و بریده بریده گفتم:
-م...من
بین حرفم پرید و با تمسخر گفت:
-امثال تو خوب کارشون رو بلدن من حتی برای تو ذره ای ارزش قائل نیستم
مکثی کرد و ادامه داد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 خدا...حالا پول از کجام بیارم؟من ته تهش دو تومن دارم.اگه گفت سه تومن چ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت56
اما هیکل غروری به اندازه ی غرور ارمیا مغرور نبود.امیررایا خندون توی
موج شمادی دوسمتا قرار گرفت.
چشممش به من افتاد.لبخندی بهم زد و من هم جواب رو دادم.وارد کلاس شدیم.من و امیررایا رو کنار هم نشوندن...آندره
وارد شد و با اخم و چشم غره از کنارمون رد شد.جای یه زخم هنوز هم کنار چشمش بود.یاد فیلمه میوفتادم و خنده ام میگرفت.ا ستاد آزادبیت وارد شد.تا
امیررایا رو دید،خندید گفت:چطوری پسر؟جات خیلی خالی بود.
امیررایا به احترام بلند شد وگفت:چه کنم استاد؟!دست من نیست که...
دکتر آزادبیت نشست و گفت:همون...این شیطونیای جوونی کار دسمتتون
داده...
-بیشتر قمپز در کردن بوده استاد..
برگشتم.آندره بود.اوه.
استاد:شنیدم گرد همین قمپز درکردن تو چشم شما هم رفته...
چه خوب زد تو برجکش..دستت طلا دکترررر...
آندره: خب شد تر و خشک بسوزد.ولی استاد درد من اینه کسی که آتیش
رو به پا کرده،نسوخته!
امیررایا با کسب اجازه از استاد گفت:چاقو دست صاحابشو نمی بره.
-اوه...ولی من فکر کنم پارتی دست صاحابشو نمی بره.!
خوب ضایع بود که کسی که به دانشگاه کمک مالی می کنه و یه جورایی
اسپانسرشه بابای امیررایاست!
من گفتم:زدی ضربتی، ضربتی نووش جان کن!..دوما باید معلوم می شد این
دانشگاه بی صاحاب نیست و درو پیکر داره!
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 سری تکان دادم که به سمت پدر مادرش رفت و با آنها رو بوسی کرد پدرم را هم
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت56
نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم گنگ از جایم بلند شدم که به خاطر خواب آلودگی سرگیجه گرفتم و دستی به
صندلی جلویی گرفتم؛ بعد از مرتب کردن لباسم کنار شهاب که دست به سینه منتظرم ایستاده بود رفتم و با کمکش
پیاده شدم.
فرودگاه شلوغی بود و صدایی که از بلند گو خوش آمد می گفت سردرد مضخرفم را بیش تر می کرد؛ شهاب دست در
جیب کرد و گوشی جدیدی که تا به حال ندیده بودم را بیرون آورد و با کسی تماس گرفت متاسفانه به زبان این
کشور تسلط نداشتم و نمی دانستم چه می گوید.
دقایقی بعد چمدان را تحویل گرفت و باهم از فرودگاه بیرون آمدیم، با چشم دنبال فردی می گشت که در آخر
نگاهش روی دختری قد بلند با موهای بلوطی رنگ و بلند که نیم تنه و شلوار سفید رنگی به تن داشت ثابت ماند
دختر با دیدن شهاب با ذوق دست تکان داد و به سمت ما آمد، با رسیدنش کنارمان بی توجه به من خود را در آغوش
شهاب رها کرد که شهاب هم او را به خود فشرد حالم خراب بود و با دیدن این صحنه دلم می خواست هردویشان را
خفه کنم چند دقیقه بعد بالاخره از شهاب جدا شد و نگاهی متعجب به من انداخت تازه به ترکیب صورتش پی بردم
صورتی گرد با چشمان عسلی و مژه های فردار و بلند داشت و بینی قلمی و لب های برجسته ای که از اون دختری
افسونگر ساخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت...
-سلاممن سونیا هستم
با لحجه ای غلیظ جمله اش را گفت که تعجب کردم؛تنفری ناخداگاه در وجوم جوانه زد! با اکراه دستم را به سمتش
گرفتم و زیر لب گفتم:
-خوشبختم
شهاب با لبخند نگاهش کرد حس حسادت کل وجودم را فرا گرفته بود با نگاه بدی به سونیا خیره بودم که شهاب رو
به او چیزی گفت و من از دانستنش عاجز بودم.
حرصم گرفته بود همراه سونیا جلوتر از من به سمتی راه افتادند؛ نگاهی به شهر انداختم عده ی کمی درحال رفت و
آمد بودند حس غربت بغض سنگین در گلویم نشانده بود اما سعی کردم آرام باشم، بی تفاوت شانه بالا انداختم و به
دنبال شهاب که کنار ماشین مشکی رنگی با سونیا در حال خندیدن بود رفتم
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃