eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
🇱🇷 ɴᴏᴛɪᴄᴇ ᴛʜᴇ ᴘᴇᴏᴘʟᴇ ᴡʜᴏ ᴍᴀᴋᴇ ᴀɴ ᴇғғᴏʀᴛ ᴛᴏ sᴛᴀʏ ɪɴ ʏᴏᴜʀ ʟɪғᴇ . به آدمهایی که تلاش می‌کنند در زندگیتون بمونن توجه کنید.
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت395 می شناسمش و می دونم که اگه قانعش نکنم حتما این کار رو می کنه بنابراین با
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یاد مارال میوفتم،مامانش راضی نشد خواستگاری رو بهم بزنه و با اصرار مارال رو وادار کرد که حداقل امشب توی مراسم حضور داشته باشه و با پسره صحبت کنه تا بلکه به دلش بشینه. انگار با یک جلسه و خدا خدا کردن میشه تشکیل زندگی داد.فکری که ساعت هاست مثل خوره به ذهنم افتاده رو با کمی مزه مزه کردن توی دهنم روی لبم جاری می کنم: _از محمد چه خبر؟ در واقع سؤال اصلی من این نبود بهتر بود می پرسیدم "محمد و طهورا چه مشکلی باهم دارن؟"اما می دونستم چنین سؤالی بی پاسخ می مونه. با بی تفاوتی جواب می‌ده: _زیاد نمی بینمش،درگیر کارای رفتن‌شه. کنجکاو می پرسم: _چه رفتنی؟ برام غذا می کشه و جواب می‌ده: _به خاطر اصرار طهورا قراره که خارج کشور ازدواج کنن و یکی دو سالی هم برنگردن ایران. نفس توی سینه‌م گره می خوره و چند لحظه‌ای مات می مونم.اگه مارال بفهمه…یا اصلا بفهمه،برای اون بهتره که محمد ازش دور باشه به نفعشه تا اینکه با هر بار دیدنش به حال امروز دچار بشه و از عذاب وجدان اشک بریزه.با این وجود از شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدم. با کمی دست دست کردن می پرسم: _محمد راضیه؟ ابرو بالا می ندازه. _نیست،حتی یک درصد.هیچ از این دختر وراج و پر توقع خوشم نمیاد. _باهم اختلاف دارن؟ سرش رو بالا میگیره و نگاهم می کنه.غافلگیر از نگاهش میخوام حرفی بزنم که می پرسه: _چرا زندگی محمد و نامزدش برات مهم شده؟ به تته پته میوفتم: _خوب…خوب همین طوری اصلا می خوای نگو! همزمان با اتمام حرفم،صدای یلدا بلند می‌شه.از جا می پرم و می‌گم: _نیم ساعتم نشد که خوابیده. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
اگِہ نَباشی مِثݪِ یِه دِرَختِ بی بَرگ ۆ ریشَم*_*🌳💞🕊🖇 •● ❣ @roman_ziba
تُو عَز من جدا نیوفتادیٓ؛ مَن گذاشتمتِ تویِ دلَم دورتٓ سیم خارٓدار کشیدَم*.*❣🍉🌸 •● ❣ @roman_ziba
دلتنگ که باشی هیچ چیز آرامت نمی‌کند دلت یک پایِ رفتن می‌خواهد و یک دنیا راه...💕 👤امیر وجود ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 از طریق دانشگاه و دوستاش شمارشو توی ایران پیدا کنه..با خودش صحبت کرده و چون
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبرو بشم ولی چاره دیگه ای نداشتم....چند ضربه به در اتاق بهنام زدم -بله اروم در رو باز کردم...با دیدنش توی اون وضعیت دلم گرفت....سرش رو بین دوتا دستاش گذاشته بود و روی تختش نشسته بود...اروم سالم کردم -سالم سرش رو بالا اورد و نگاهش رو به من دوخت برای اولین بار دیدم با لحن ارومی جوابم رو داد -سالم..... نگاهش دلم رو لرزوند...انگار اولین بار بود که میدیدمش....چه چهره دلنشینی داره...یعنی من تا حالا ندیده بودمش؟اجزای صورتش رو بررسی کردم....ابروهای پر و مشکی....چشمای متوسط و کشیده و پر از مژه...بینی خوش فرم...لبای متوسط و خوشگل... -تموم شد؟ با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی؟ -صداش رو خشن کرد و گفت: -بررسی من....کاری داشتی؟ خجالت کشیدم.....سریع گفتم: -مادرتون باهاتون کار دارن ...گفتن بهتون بگم برین پیششون و سریع از اتاقش اومدم بیرون صدای پاشو شنیدم که سریع پشت سر من به راه افتاد......و به سمت اتاق مادرش رفت 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ʏᴏᴜ’ʀᴇ ᴀʟʟ ᴍɪɴᴇ ғᴏʀ ᴇᴠᴇʀ ʙᴀʙʏ تو فقط واسہ منی واسه همیشه♡ ❣ @roman_ziba
🇬🇧Iғ ʏᴏᴜ ᴄʜᴏᴏꜱᴇ ᴛʜᴇ "ʜᴏᴘᴇ" Eᴠᴇʀʏᴛʜɪɴɢ ᴡɪʟʟ ʙᴇ ᴘᴏꜱꜱɪʙʟᴇ اگر "امید" را انتخاب کُنید هرچیزی ممکن خواهدشد! ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 برداشت و از من خواست به بهنام بگم بره توی اتاقش.....دوست نداشتم باهاش روبر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نیم ساعتی از رفتنش به اتاق مادرش نگذشته بود که صدای داد و فریادش بلند شد....پشت سر اون هم فاطمه خانم شروع به فریاد کرد...از حرفاشون چیزی دستگیرم نمی شد....فقط می فهمیدم که بهنام معترضه و فاطمه خانم می خواد مجبورش کنه کاری رو انجام بده... دو ماهی از رفتن بهنام گذشته ....توی این مدت اتفاق خاصی نیفتاده فقط اینو فهمیدیم که تست دی ان ای که از بهنام و بچه گرفته شده نشون داده که بچه از بهنامه مثل این که دوست دختر بهنام بچه رو نمی خواسته و وقتی هم که متوجه بارداریش شده برای سقط دیر شده بوده پس از بهنام خواسته یا بره و بچه اش رو تحویل بگیره یا بچه رو به یتیم خونه میسپاره....بهنام هم با وجود شک و تردیدی که داشته میره تا اگر بچه خودشه مانع از اوارگیش بشه... و فردا روزیه که ما این مسافر کوچولو رو میبینیم....بهنام تماس گرفته و ساعت ورودش به ایرانو به غزل گزارش داده.....خبر مثل بمب توی فامیل صدا کرده...فاطمه خانم هم برای این که از همین اول کاری به همه نشون داده باشه نوش براش عزیزه و جای هیچ حرفی رو باقی نذاره برای اخر هفته همه دوست و اشنا رو دعوت کرده و به قول خودش جشن ورود نوه اش رو می خواد برگزار کنه..... همه برای استقبال از بهنام و پسر کوچولوش رفتن فرودگاه....فقط منم که توی خونه موندم و مشغول رسیدگی به کارای خونه ام....صدای زنگ باعث می شه استرس بیاد سراغم....در رو باز کردم و منتظر ورود بقیه شدم....صدای گریه بچه شنیده می شد.....از صداهایی که به گوش میرسید میشد فهمید که همه کالفه ان.....اول غزل وارد شد....بچه کوچولویی توی بقلش بود که مدام گریه می کرد و از شدت گریه کبود شده بود....پشت سرش هم فاطمه خانم با کمک بهنام و ار اخر هم اقای پرتو....بیچاره غزل هر کار می کرد نمی تونست بچه رو اروم کنه..رو به فاطمه خانم و اقای پرتو سالمی کردم ....نگاهی به بهنام کردم...به سمتش رفتم و اروم سالم کردم -سالم...خوش اومدین نگاه کالفه بهنام به سمت من چرخید و گفت: -سالم...ممنون و سپس رو به غزل کرد و با صدای بلندی گفت: -اه چرا خفش نمی کنی...کالفه شدم فاطمه خانم با عصبانیت گفت: -این دسته گلیه که خودت به اب دادی...حواست باشه این بچه توه...به بقیه ارتباطی نداره که داد میزن ....رو به غزل کرد و گفت: -بدش باباش......هر کی خربزه می خوره پای لرزش هم می شینه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
الهی دورت بگردم من 🌸✨⛈💗🍃 🌺🌺🌺🌺 ❣ @roman_ziba
You are mine and mine only, and I want the world to know. تو فقط مال خود خودمی ‌و میخوام اینو دنیا بدونه. •● ❣ @roman_ziba
You ask me I'm fed up..! تـو جـون بخـواه ،❣ مـن فـدات میشـم :) 😍💕❣💕 •● ❣ @roman_ziba
You’re the one whose eyes sensation is contagious تو همونی ڪہ واگیر داره ❣ حسِ قشنگ چشات😍😘💕❣💕 •● ❣ @roman_ziba
🇬🇧Sometimes God breaks your heart to save your soul. بعضی وقتا خدا قلبتو میشکونه که روحتو نجات بده. ❣ @roman_ziba
🌺سلام 🌾صبح جمعه تون بخیر 🌺الهی امروز موجی از 🌾خبرهای خوب بیاد تو زندگیتون 🌺الهی لحظه لحظه ی زندگیتون 🌾قرین این پنج کلمه باشد 🌸سلامتی 🌸شادی 🌸مهر 🌸محبت 🌸آرامـش ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت396 یاد مارال میوفتم،مامانش راضی نشد خواستگاری رو بهم بزنه و با اصرار مارال رو
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _نیم ساعتم نشد که خوابیده. به سراغش میرم و با لبخند به چشم های ترسیده و پرآبش نگاه می کنم. منو که می بینه گریه ش شدت می گیره.بغلش می کنم و زمزمه وار کنار گوشش میگم: _الهی من قربونت برم،ترسیدی مامان؟ صدای هامون از آشپزخونه بلند می‌شه: _چشه این نیم وجبی؟ خیره به صورت ترسیده ی یلدا صدام رو برای رسوندن به گوش هامون بلند می‌کنم: _بیدار شده دیده تنهاست ترسیده.الان میارمش. بلند میشم و در همون حال میگم: _یک وجبی من چه زودم ساکت میشه،آخ من فدای تو بشم تپلی. به آشپزخونه میرم،هامون با دیدن یلدا انگار گل از گلش شکفته میشه که با لبخند میگه: _فسقلی؟ یلدا خیلی زود گریه کردنش رو از یاد میبره و با دیدن هامون همون خنده ی نمکین معروفش رو می کنه و خودش رو تکون میده که دل هر دومون براش ضعف میره. ازم می گیرتش و محکم ماچش می کنه که باز صدای بچه در میاد. با غیظ نگاهش می کنم: _خوب چرا انقدر محکم بوسش می کنی؟ با لذت نگاهی به لپ قرمز یلدا می ندازه و جواب می‌ده: _بس شیرینه دختر بابا. با لذت نگاهشون می کنم،تا جنون فاصله ای ندارم وقتی هامون این طور یلدا رو بغل گرفته و "دخترم"خطابش می کنه. گوشیم به لرزه در میاد. پیامی از مارال روی صفحه م نمایش داده می‌شه: _مهمونا رفتن،نگران من نباش حالم خوبه،شبت بخیر. لبخندم رنگ تلخی به خودش میگیره.خیلی خوب می فهمم پشت این کلمه ی خوبم چه دردی پنهونه و مارال قراره چه شب زنده داری طولانی با خودش بگذرونه. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
ᴸᵒᵛᶤᶰᵍ ᵞᵒᵘ ᴵᶳ ᶳᵒᵐᵉᵗʰᶤᶰᵍ ᴵ ᴺᵉᵛᵉʳ ᴳᵉᵗ ᴮᵒʳᵉᵈ ᴼᶠ دوست داشتن تو چیزیہ که هیچ وقت ازش خستہ نمیشم 😍♥️ •● ❣ @roman_ziba
آیدای خودم، آیدای احمد... شریک سرنوشت و رفیق راه من... دست مرا بگیر، با تو می‌خواهم برخیزم، تو رستاخیز حیات منی... هنوز نمی‌توانم باور کنم، نمی‌توانم بنویسم، نمی‌توانم فکر کنم ... همینقدر مست و برق زده، گیج و خوش بخت با خودم می‌گویم: برکت عشق تو با من باد! و این دعای همه‌ی عمر من است ... هر بامداد که با تو از خواب بیدار شوم و هر شامگاه که در کنار تو به خواب می‌روم. برکت عشق تو با من باد... "احمدِ تو" ✍ احمد شاملو 📚 مثل خون در رگ‌های من @roman_ziba
قهرمان زندگیم تویی *.*✨💋💞🌿 •●❥ ❣ @roman_ziba
ᴛʜᴇ ᴍɪʀᴀᴄʟᴇ ɪs ʏᴏᴜ , ᴡʜᴇɴ ʏᴏᴜ ᴅᴏɴᴛ ᴇxɪsᴛ , ʏᴏᴜ sᴛɪʟʟ ᴇxɪsᴛ... معجزه تویی ، که وقتی نیستی بازم هستی..! ❣ @roman_ziba
I love you Like all the seconds of my life ... دوستت دارم به اندازه تمام ثانیه های عمرم 🌸🍃♥️ ❣ @roman_ziba
My love is like death never happens twice... عشق من مثل مرگه هیچوقت دوبار اتفاق نمیفته... ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت56 نیم ساعتی از رفتنش به اتاق مادرش نگذشته بود که صدای داد و فریادش بلند شد..
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 غزل رو به مادرش کرد و گفت: -مامان الان جای این حرفاست؟ بهنام عصبانی به سمت غزل رفت...بچه رو محکم از بغلش کشید و محکم شروع به تکون دادن کرد -خوب پس اگه بچه ودمه خودم می دونم چه طور ساکتش کنم و به سمت اتاقش رفت ...بعد از چند دقیقه گریه بچه شدت گرفت...اعصابم به هم ریخته بود...همه ایستاده بودن و کسی کاری نمی کرد...به سمت اتاق دویدم و بدون در زدن وارد اتاق شدم....بهنام بچه رو روی تخت رها کرده بود و خودش هم روبروی پنجره ایستاده بود و به حیاط چشم دوخته بود.....با عصبانیت خواستم بچه رو بغل کنم که بهنام به سمت من برگشت نگاهی به من کرد و گفت: -تو تینجا چه غلطی می کنی عصبانیتم به اوج خودش رسیده بود....ولی به خاطر بچه چیزی نگفتم...بی توجه به حرف بهنام بچه رو بغل کردم و سعی کردم ارومش کنم -مگه با تو نیستم..کری؟ اروم بچه رو تکون میدادم.....بچه بیچاره به خاطر شدت گریه کم کم داشت به خواب می رفت...نگاهی به بهنام کردم و گفتم: -خواهش می کنم...یکم ساکت باشین بچه بخوابه....بعد هر چی خواستین با من دعوا کنین....این بیچاره چه گناهی کرده و پشتم رو به بهنام کردم و از اتاق بهنام خارج شدم....توی اتاقش معذب بودم پس به سمت اتاق خودم رفتم...وارد اتاق شدم....بچه رو روی تخت خوابوندم ...احساس کردم پوشکش زیادی سنگینه و بوی بدی به مشامم می خورد....غزل رو صدا زدم و ازش خواستم وسایل بچه رو با خودش به اتاقم بیاره...غزل اومد و من شروع به جستجو توی ساک بچه کردم...حدس زدم توی مدت پرواز مامیش عوض نشده ....تصمیم گرفتم همه لباساشو عوض کنم... خونه توی سکوت فرو رفته بود....بچه بیچاره از شدت خیسی و گرسنگی بود که گریه می کرد با تمیز شدن لباساش و خوردن شیرراحت خوابید و من فرصت کردم که سیر نگاهش کنم...خیلی به دلم نشسته بود....احساس می کردم بخشی از وجود خودمه.....فقط بغل من اروم بود و همین موضوع عالقه من رو نسبت بهش بیشتر می کرد....کنارش دراز کشیده بودم و با لذت نگاهش می کردم که صدای در اتاقو شنیدم...سریع به سمت در رفتم تا مانع بیدار شدن بچه بشم....در رو که باز کردم بهنامو منتظر دیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
wнere yoυ eхcepт вeѕιde мe αre ɴeαr love ڪجا بہ ‌جز ڪنار من ❣ بہ عشق انقدر نزدیڪی😍😘💕❣💕 •●❥
ι αcнιeve тнe нαppιɴeѕѕ wнeɴ ι ѕee yoυ eαcн мorɴιɴɢ به خوشبختی میرسم همین که هر صبح تو را میبینم 😻🙈🌱🎈💍🌸 •● ❣ @roman_ziba
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت397 _نیم ساعتم نشد که خوابیده. به سراغش میرم و با لبخند به چشم های ترسیده و پ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -خوابیده -بله خوابه.... بهنام نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و گفت: -من دارم میرم بخوابم....بدین ببرمش نمی دونستم باید چکار کنم....می دونستم بهنام نمی تونه خوب از بچه مراقبت کنه...از طرفی هم می ترسیدم مسئولیت بچه رو به عهده بگیرم...اگر خدایی نکرده اتفاقی براش می افتاد همین بهنام منو می کشت پس برگشتم توی اتاق -بفرمایید.....بیاین ببرینش انگار که بهنام انتظار این حرف رو نداشت چون شکه شد چند لحظه سر جاش ایستاد ولی سریع به خودش اومد و وارد اتاق شد ....بچه رو بغل کرد و از اتاق خارج شد... وسایل بچه رو جمع کردم و و پشت سرش راه افتادم -ببخشید اقا.....این وسایل بچه....اینم شیشه شیرش بهنام نگاهی عصبانی به من کرد و بدون تشکر گفت: -باشه...بذارشون اونجا و برو از این حرکت ش ناراحت شدم....با خودم گفتم....تو بازم به من نیاز پیدا می کنی...وسایل رو گذاشتم و اتاق رو ترک کردم...تازه چشمام سنگین شده بود که صدای گریه بچه به گوشم خورد....نیم خیز شدم می خواسنم بلند شم و برم ارومش کنم ولی یاد برخورد بهنام افتادم...پس سر جام دراز کشیدم....41 دقیقه ای گذشت ولی بچه اروم نشد که نشد...دیگه داشتم کالفه می شدم...بلند شدم روسری سر کردم و خواستم از اتاق بیرون برم به محض باز کردن در سریع چرخیدم که محکم با کسی برخورد کردم.... -اخ سرم رو بلند کردم نگاهم به چشمای سرخ بهنام افتاد...برای اولین بار دیدم با لحن ارومی گفت: -ببخشید.....طوریت که نشد گیج سرم رو تکون دادم....همچنان بهش خیره شده بودم...دستاش روکه نا خوداگاه موقع برخورد به بازوهام گرفته بود پایین اورد ازم فاصله گرفت و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 غزل رو به مادرش کرد و گفت: -مامان الان جای این حرفاست؟ بهنام عصبانی به سم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -میشه بچه رو اروم کنی؟هر کاریش می کنم ساکت نمی شه خندم گرفته بود....این دیگه واقعا تنبیه بزرگی براش بود.....صدای بچه هم یه بند می اومد ....متعجب بودم از بقیه که چه طور با این صدای بلند گریه کسی بیدار نشده...به سمت اتاق بهنام رفتم.......بهنام هم پشت سرم راه افتادبچه روی تخت بود و اتاق بهنام افتضاح....انقدر به هم ریخته بود که یه لحظه جا خوردم...برگشتم و نگاهی به بهنام کردم...فهمید منظورم چیه دستش رو توی موهاش کرد سرش رو خاروند و گفت...نمی دونستم باید چیکار کنم که اروم شه حرصمو سر وسایل اتاق خالی کردم...بچه رو بغل کردم و کمی تکونش دادم...نگاهی به بهنام کردم و گفتم: -شیر خشکش کو؟ با نگاه دور اتاق رو جستجو کرد و گفت: -اوناهاشش...اونجاست گفتم: -خوب پس سریع براش شیر درست کنین با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: -من؟ نگاهش کردم و گفتم: -....نمی تونم برم پایین و براش اب جوشیده بیارم...برید براش از توی کتری اب بیارید....اخمی کرد و خواست از اتاق بیرون بره که گفتم: -شیشه شیرشو ببرین و حسابی بشورین....یادتون نره ها از کتری...ابش االن دیگه سرد شده و شیشه رو به سمتش گرفتم....جلو اومد و خواست شیشه رو بگیره که دستش روی دست من که شیشه رو گرفته بودم قرار گرفت....برای چند ثانیه به چشمام خیره شد دستش رو روی دستم فشار داد و شیشه رو گرفت و از اتاق خارج شد....تمام بدنم داغ شده بود...احساس کردم روی دستم یه چیز داغ گذاشته شده ...به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود خیره شدم با خودم گفتم....این یهو چش شد؟....در طول زمانی که مامی بچه رو عوض می کردم به رفتار بهنام فکر می کردم.....در اخر به این نتیجه رسیدم که از شدت بی خوابی و ناراحتی های اخیر زده به سرش اره حتما همینطوره..بهنام بد عنق مغرور حاال به خاطر یه فسقلی ناز دست به دامن من شده بود...ذوق زده شده بودم...حاال من در موضع قدرت بودم و بهنام بهم احتیاج داشت....لبخندی از سر رضایت زدم و شروع به ناز کردن بچه کردم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
🇬🇧 You don't need anyone's approval to be yourself براى اينكه خودت باشى نيازى به تاييد هيچكس ندارى ❣ @roman_ziba
🇹🇷 Kan ve Kemik tüm insanlar'da bulunur farklı olan yürek ve Niyettir خون و استخون تو بدن هر آدمی پیدا میشه چیزی که متفاوته قلب و نیتِ ❣ @roman_ziba