eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت397 _نیم ساعتم نشد که خوابیده. به سراغش میرم و با لبخند به چشم های ترسیده و پ
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -خوابیده -بله خوابه.... بهنام نگاهی به من کرد و خواست چیزی بگه ولی منصرف شد و گفت: -من دارم میرم بخوابم....بدین ببرمش نمی دونستم باید چکار کنم....می دونستم بهنام نمی تونه خوب از بچه مراقبت کنه...از طرفی هم می ترسیدم مسئولیت بچه رو به عهده بگیرم...اگر خدایی نکرده اتفاقی براش می افتاد همین بهنام منو می کشت پس برگشتم توی اتاق -بفرمایید.....بیاین ببرینش انگار که بهنام انتظار این حرف رو نداشت چون شکه شد چند لحظه سر جاش ایستاد ولی سریع به خودش اومد و وارد اتاق شد ....بچه رو بغل کرد و از اتاق خارج شد... وسایل بچه رو جمع کردم و و پشت سرش راه افتادم -ببخشید اقا.....این وسایل بچه....اینم شیشه شیرش بهنام نگاهی عصبانی به من کرد و بدون تشکر گفت: -باشه...بذارشون اونجا و برو از این حرکت ش ناراحت شدم....با خودم گفتم....تو بازم به من نیاز پیدا می کنی...وسایل رو گذاشتم و اتاق رو ترک کردم...تازه چشمام سنگین شده بود که صدای گریه بچه به گوشم خورد....نیم خیز شدم می خواسنم بلند شم و برم ارومش کنم ولی یاد برخورد بهنام افتادم...پس سر جام دراز کشیدم....41 دقیقه ای گذشت ولی بچه اروم نشد که نشد...دیگه داشتم کالفه می شدم...بلند شدم روسری سر کردم و خواستم از اتاق بیرون برم به محض باز کردن در سریع چرخیدم که محکم با کسی برخورد کردم.... -اخ سرم رو بلند کردم نگاهم به چشمای سرخ بهنام افتاد...برای اولین بار دیدم با لحن ارومی گفت: -ببخشید.....طوریت که نشد گیج سرم رو تکون دادم....همچنان بهش خیره شده بودم...دستاش روکه نا خوداگاه موقع برخورد به بازوهام گرفته بود پایین اورد ازم فاصله گرفت و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃