eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 فصل سوم: #پارت57 **** در رو با کلید باز میکنه و بدون ملایمت گوشه ی آستینم رو میگیره
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 فشار محکم تری به دستم میده و در نهایت رهام میکنه. همون طوری که دستم رو ماساژ میدم با خصومت نگاهش می کنم. موبایلم رو توی جیب شلوار سیاه و خوش دوختش فرو میبره و بدون در نظر گرفتن من به اتاق میره هاج و واج ایستادم می دونستم این طبقه دو تا اتاق داره،درست مثل خونه ی ما و برعکس خونه ی خاله ملیحه که سه تا اتاق خواب داشت .. قبلا به خونه ی هامون سرک کشیده بودم و می دونستم یکی از اتاق ها رو اتاق مطالعه اش کرده و اتاق دیگه رو اتاق خواب. این وسط تکلیف خودم رو نمی دونستم پس ناچارا روی مبل های راحتی و اسپورت سفید نشستم و یکی از بالشتک های رنگی روی مبل رو بغل گرفتم ذهنم به چند ساعت قبل برگشت : _دست از زر زر کردن بردار من نه دل رحمم نه عاشق که اشکات دلم رو بسوزونه. فقط به فکر اعصاب خودمم که صدای فین فین تو گند زده بهش . با دلخوری نگاهش می کنم که بی تفاوت ماشین رو پارک میکنه،کمربندش رو باز کرده و جعبه ی دستمال کاغذی رو به طرفم پرت می کنه : _بگیر اشکاتو پاک کن،نمیخوام یکی ببینه و فکر منه به زور آوردمت محضر. دستمالی از جعبه در میارم و جواب میدم : _نه که نیاوردی . _اعتراض داری همین الان کنسل کنم و دوباره پرونده ی مادرتو به جریان بندازم،تو که جز خودت کسی برات اهمیت نداره پس زیاد فرقی به حالت نداره اگه سر مادر بی گناهتو پای چوبه ی دار ببینی . _اگه برام مهم نبود الان اینجا نبودم . پوزخند میزنه ،آمیخته به تحقیر و تمسخر : _اگه مهم بود جرمت رو گردن می گرفتی. نفسم رو بیرون می فرستم به امید اینکه بغضم راه گلوم رو باز کنه . خدا می دونه تا کی قرار بود این حرف های هامون وجودم رو بسوزونه ! از ماشین پیاده میشیم ،با سری پایین افتاده و پاهایی لرزون پشت سرش میرم و قدم به محضر می ذارم . کسی توی محضر نیست جز یه پسر جوون و یه مرد ریش سفید که پشت میز نشسته بود،انگار منتظر ما بود که بدون حرف لای دفتر بزرگش رو باز میکنه و میگه : _شناسنامه هاتون ! هنوز نفهمیده بودم،صیغه ی موقت مگه نیازی به شناسنامه داشت ؟ شاید هم داشت من از کجا باید می دونستم ؟ طبق دستور هامون شناسنامه و گواهی فوت پدرم رو آورده بودم بنابراین وقتی عاقد این رو گفت به دستش دادم و مغموم روی صندلی نشستم. فکر میکردم روزی که پا به محضر بذارم خوشحالم!لباس سفید تنمه و از ته دل می خندم،آرامش دارم و خوشبختم من حتی توی کابوس های شبانم هم نمی دیدم روزی با لباس سیاه و چشم هایی به اشک نشسته،بخوام صیغه ی مردی بشم که من رو برای انتقام می خواد،مردی که از من متنفره و متقابلا من هم حسی بهش ندارم. خبری از کفش سفید عروس و دست گل نیست ،خبری از دامادی کنار گوش عروسش پچ پچ کنه هم نیست. حتی یک لبخند کوتاه هم نیست. اگه این خطبه شوم نبود پس چی بود ؟ نشستن هامون درست کنارم رشته ی افکارم رو پاره میکنه. سرش رو خم می کنه و کنار گوشم میگه: _عقد موقت نیست،دائمه وای به حالت اگه فکر احمقانه به سرت بزنه و جواب رد بدی . با تعجب چشمهای نم زدم رو به نگاهش می دوزم و با تعجب زمزمه می کنم : _چی گفتی ؟ _همین که شنیدی،جلوی بقیه گفتم صیغه چون مادرم غصه نخوره که شناسنامه ی پسرش رو قراره اسم یه هرزه سیاه کنه. اما من احمق نیستم که صیغه ات کنم تا هر وقت که دلت خواست بتونی فرار کنی این فقط سند زندانی بودن تو میشه. تا وقتی من نخوام خلاصی نداری. چشم هام دوباره پر میشن و اشک هام گونه هام رو تر می کنن. یعنی من الان باید سند زندانی شدن خودم رو امضا می کردم ؟ عاقد اشک های چشمم و لباس سیاهم رو می بینه و با چاشنی از تعجب می پرسه: _مشکلی داری دخترم ؟ بهش نگاه می کنم،قبل از اینکه لبم به گلایه باز بشه سوزش عجیبی رو توی پهلوم حس می کنم که صورتم در هم میره . بر میگردم و به هامونی که با نگاهش تهدیدم میکنه نگاه می کنم. با چشم هاش بهم میگه که اگه دست از پا خطا کنم انگار قبر خودم رو با دستهای خودم کندم . سرمو می چرخونم تا نگاه سنگینش کمتر اذیتم کنه و با صدای ضعیفی میگم: _مشکلی ندارم،می تونید خطبه ی عقد رو جاری کنید. آره عاقد بخون خطبه عقدی رو که عروسش منم و دامادش مردی که فقط دنبال انتقامه . بخون و خط بکش دور تمام رویاهای بچگیم ،بخون و بذار یادم بره برای این روز چقدر آرزوهای شیرینی داشتم. بخون عاقد،هر بار بپرسی عروس خانم بنده وکیلم میگم بله اما بله ای از اجبار،از روی ترس و بدبختی . بخون عاقد که داری خطبه ی عقد برای اسیر ترین عروس دنیا رو می خونی. صدای هامون من رو از فکر چند ساعت قبل بیرون می کشه . مقابلم ایستاده،درست مثل پادشاهی که به کنیز تازه اش نگاه می کنه سر تا پام رو از نظر می گذرونه و با جدیت میگه: _مسلما اینجا برای خوابیدن و استراحت نیومدی !
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 غزل رو به مادرش کرد و گفت: -مامان الان جای این حرفاست؟ بهنام عصبانی به سم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -میشه بچه رو اروم کنی؟هر کاریش می کنم ساکت نمی شه خندم گرفته بود....این دیگه واقعا تنبیه بزرگی براش بود.....صدای بچه هم یه بند می اومد ....متعجب بودم از بقیه که چه طور با این صدای بلند گریه کسی بیدار نشده...به سمت اتاق بهنام رفتم.......بهنام هم پشت سرم راه افتادبچه روی تخت بود و اتاق بهنام افتضاح....انقدر به هم ریخته بود که یه لحظه جا خوردم...برگشتم و نگاهی به بهنام کردم...فهمید منظورم چیه دستش رو توی موهاش کرد سرش رو خاروند و گفت...نمی دونستم باید چیکار کنم که اروم شه حرصمو سر وسایل اتاق خالی کردم...بچه رو بغل کردم و کمی تکونش دادم...نگاهی به بهنام کردم و گفتم: -شیر خشکش کو؟ با نگاه دور اتاق رو جستجو کرد و گفت: -اوناهاشش...اونجاست گفتم: -خوب پس سریع براش شیر درست کنین با تعجب نگاهی به من کرد و گفت: -من؟ نگاهش کردم و گفتم: -....نمی تونم برم پایین و براش اب جوشیده بیارم...برید براش از توی کتری اب بیارید....اخمی کرد و خواست از اتاق بیرون بره که گفتم: -شیشه شیرشو ببرین و حسابی بشورین....یادتون نره ها از کتری...ابش االن دیگه سرد شده و شیشه رو به سمتش گرفتم....جلو اومد و خواست شیشه رو بگیره که دستش روی دست من که شیشه رو گرفته بودم قرار گرفت....برای چند ثانیه به چشمام خیره شد دستش رو روی دستم فشار داد و شیشه رو گرفت و از اتاق خارج شد....تمام بدنم داغ شده بود...احساس کردم روی دستم یه چیز داغ گذاشته شده ...به جایی که چند لحظه پیش ایستاده بود خیره شدم با خودم گفتم....این یهو چش شد؟....در طول زمانی که مامی بچه رو عوض می کردم به رفتار بهنام فکر می کردم.....در اخر به این نتیجه رسیدم که از شدت بی خوابی و ناراحتی های اخیر زده به سرش اره حتما همینطوره..بهنام بد عنق مغرور حاال به خاطر یه فسقلی ناز دست به دامن من شده بود...ذوق زده شده بودم...حاال من در موضع قدرت بودم و بهنام بهم احتیاج داشت....لبخندی از سر رضایت زدم و شروع به ناز کردن بچه کردم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 امدن با عصبانیت سرمو اوردم بالاکه دیدم سحربوده والانم به دست ارشام اویزونه ن
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _ازحرفاشون سردرنمیارم چشمک انوشا لبخند ارشام تایید کردن حرف انوشا ازسمت ارشام گیج شده بودم که الناز و نفس دستمو کشیدن بردن گوشه سالن الناز و نفس با عصبانیت به من نگاه میکردن که الناز گفت :نکنه خبریه به ما نگفتی ها نفس :ای بابا چرا لال شدی _بچه ها این حرفا چیه من خودم تعجب کردم بعد شما به من دارین این حرفارو میزنین باصدای فرهاد برگشتیم فرهاد:سلام عرض شدخانوما سلام مخصوص براالناز خانوم تبریک میگم عسل خانوم خبریه شما استاد تهرانی ـ نخیر کی گفته اصال کی این حرفو زده بگو ببینم برم بادستای خودم خفش کنم فرهاد:هیچکس بخدا فقط باکاری که استاد کرد انگاری عاشق همین والله اینو من نمیگم همه دارن اینو میگن عسل :با عصبانیت ازبچه هادور شدم وبه سمت مامان رفتم که کنار چندنفر مشغول صحبت بود وقتی کنارش رسیدم بالبخند به همه سلام کردم وکمی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 -بذار از همین الان بهت بگم من اونجا برای خودم زندگی دارم با کسی که پاکی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 فکر رفتن و زندگی در کشوری غریب و حرف های شهاب روانم را به بازی گرفته بود؛ غلغله ای که در مغزم بوجود آمده که باعث شد چشم های خسته از گریه ام را روی هم بگذارم که خیلی زود هم خوابم برد *** با صدای آشنایی که نامم را صدا می زد چشم باز کردم، با دیدن چهره ای که روبه رویم نقش بسته بود لبخندی روی لبم جای خوش کرد و در جایم نیم خیز شدم... مادرم با دیدن لبخندم به سمتم آمد و مرا در آغوشش غرق کرد آغوشی که فقط یک روز دیگر آن را داشتم؛نفس عمیقی از بوی تنش کشیدم که جانی دوباره در تنم تزریق شد. لحظاتی بعد از هم جدا شدیم و صدای آرامش بخش عزیزترین فرد زندگی ام در گوشم طنین انداز شد -خوبی دخترم؟ دلتنگت بودم گفتم روز آخری رو باهم باشیم بغضم گرفت برایم سخت بود شنیدن این جمله، برای فرو بردن بغضی که در گلویم بود تلاش می کردم که گویا موفق هم شدم -خوبم مامان، خوب کاری کردی منم دلم برات تنگ شده بود سوالی که در ذهنم به وجود آمد لحظه ای جان را به لبم رساند اگر مادر دیده باشد شهاب جدا از من خوابیده چه کنم؟ سعی کردم با آرامش ساختگی سوالم را بپرسم -مامان شهاب در رو برات باز کرد؟ مادر که مشغول دید زدن اطراف بود با شنیدن صدایم سر چرخاند و جواب داد -ها! آره شهاب داشت می رفت بیرون که باهم روبه رو شدیم نفسی از سر آسودگی کشیدم و گفتم: -نگفت کجا میره؟ سری به نشانه ی تایید تکان داد و ادامه داد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 -بذار از همین الان بهت بگم من اونجا برای خودم زندگی دارم با کسی که پاکی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -گفت میره دنبال کارای پاسپورت و... برای پرواز فردا گفت بگم ناهار نمیاد نگران نشی. ابرویی از تعجب بالا انداختم و پرسیدم -مامان مطمئنی اینارو گفت؟! لبخندی به رویم پاشید و دست هایم را در دست های گرمش گرفت -آره دخترم خداروشکر شوهرت دوست داره نمی خواد نگران شی در دل پوزخندی به سادگی مادرم زدم، شهاب چقدر خوب بلد بود نقش بازی کند به درخواست مادرم که گفت: -پاشو یه آبی به صورت ماه نشستت بزن و صبحانه بخور به سمت سرویس اتاق رفتم و بعد از انجام کارم با حوله ای که صورت خیسم را با او خشک می کردم از اتاق بیرون آمدم نگاهم را در خانه چرخاندم و روی کاناپه ای که شب گذشته شهاب روی آن به خواب رفته بود مکث کردم وقتی دیدم خبری از پتوی رویش نبود خیالم راحت شد صدای تق تقی که از آشپزخانه می آمد حضور مادرم را در آنجا اعالم می کرد دستی روی تاب و شلوارک آبی رنگم کشیدم و بعد از مرتب کردنش خود را کنار مادرم که مشغول آماده کردن صبحانه بود رساندم روی صندلی نشستم و به مادرم که پشت به من کنار گاز ایستاده بود خیره شدم، با یاد جدا شدن از او چیزی در دلم فرو ریخت. به سمتم برگشت که برق اشک را در چشم هایش دیدم پس او هم مانند من دلگیر بود از جدایی اجباریمان؛سعی کرد بی تفاوت باشد چای خوشرنگی که ریخته بود را جلویم گذاشت و بی حرف کنارم روی صندلی نشست بعد از صرف صبحانه که با نصیحت های مادر درباره ی خانه داری صرف شد، وسایل صبحانه را جمع کردم و هردو با ظرف میوه به پذیرایی برگشتیم مشغول حرف زدن بودیم لحظه ای نگاهم به ساعت که یک ظهر را نشان می داد افتاد از جایم بلند شدم که مادرم پرسید -کجا میری؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 -کم کم داره معلوم میشه این آتیشا از گور کی بلند میشه! پس و قتی گفت" اسمم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -سپردم..گفتن خیلی آشنائه! باز هم خندیدیم.اصلا یه کلمه می گفتیم می خندیدیم.سیما برگشت و گفت:این پسره مثل مادرمرده ها نشسته رو نیمکتا...دلم براش سوختا...امیررایا فکر کنم تهدید کردی هیچ کسی تحویلش نگیره ها... -من چیزی نگفتم...ملت خودشون عقل دارن می بینن کی ارزو داره کی نداره... سامان:والله...نیومده شر درست کرده! نا هار رو خوردیم و بعد هم هر کدوم رفتیم.من و سیما و پگاه هم سوار عروس من شدیم و برای امیررایا بوق زدم و رفتیم.البته امیررایا زودتر از من سبقت گرفت و رفت.اصلا آدم وا سه ماشینش غش میکنه...دا شتیم می رفتیم بیرون که همزمان یه ماشین غول پیکر که دست کمی از لودر نداشت اومد جلومون و هر دو تامون بوق زدیم.عصبی بیرون اومد و منم بیرون پریدم -بد نیست یه نگاهی به دور و برتون کنین... من عصبی:حق دارین...تو روز برفی عینک آف تابی زدین معلوم نفهمین کی مقصره.. حرصی سرو رو بلند کرد و عینک رو بردا شت..دهنم وا مونده بود...چی؟! اون؟! اینجا چه غلطی میکنه؟! داد کشید:شما اصلا گواهینامه دارین؟! کی به شما گواهینامه داده؟ -نوه ی همونی که به شما داده.. پا گذا شتم رو دم شیر...ولی خوب کردم.می خوا ستم بگم پیره ولی بعید می دونستم منظورم رو گرفته باشه!... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت57 ا دیدن من سکوت کردند که شهاب به فارسی گفت: -سوار شید سونیا سری تکان داد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -خوشحالم که اینجایید از حرکاتش سر در نمی آوردم تشکر زیر لبی کردم که شهاب لیوان شربتش را برداشت و با یک حرکت سر کشید و از جایش بلند شد؛ رو به سونیا گفت: -اتاقم آمادست؟ سونیا سری تکان داد که شهاب از کنارمان رد شد و رفت؛ خیره به نقطه ای نامعلوم بودم که صدای سونیا از غرق شدن در افکارم نجاتم داد -شهاب همسر زیبایی انتخاب کرده من خیلی خوشحالم گنگ بودم اگر او دوست دختر شهاب است پس چطور از دیدنم خوشحال شد؟! سوالی که ذهنم را مشغول کرده بود به زبان آوردم -چطور می تونی فارسی حرف بزنی؟ لبخندی زد و گفت: -شهاب به من یاد داد -چند وقته با شهابی؟ نگاهش رنگ تعجب گرفت و لحظه ای بعد خنده ای بلند سر داد، هرچه فکر می کردم دلیل خندیدنش را پیدا نمی کردم با صدایی که خنده در آن موج می زد گفت: -هشت ساله که باهم زندگی می کنیم احساس بدی داشتم یعنی آن زمانی که من برای دیدن شهاب جان می دادم او با سونیا خوش بود! در دلم لعنتی به سونیا فرستادم و چشم هایم را روی هم فشردم تا به اشکی که در آن جمع شده بود اجازه ی ریختن ندهم سونیا با دیدن حالم کمی سرش را کج کرد و با لحن مهربانی پرسید -چیزی شده؟ خوبی؟ چیزی نگفتم دلم نمی خواست جلوی او بغضم بشکند روی برگرداندم با دیدن سکوتم نفس عمیقی کشید و حرفی زد که باعث شد به سرعت سربرگردانم و با شُک نگاهش کنم؛ گویی نور امیدی در دلم روشن شد... -من نامزد دارم میان اشک لبخند کم رنگی زدم و گفتم: -شهاب گفته بود که... وسط حرفم پرید -به خاطر نبودِ خانوادم اینجا زندگی می کنم، اون دختری که ازش گفته من نیستم! ذوقم فروکش کرد پس یعنی پای یکی درمیان بود کالفه بودم سونیا از جایش بلند شد، دیگر حس ساعتی پیش را نسبت به او نداشتم نمی دانم شاید از او و طرز حرف زدنش خوشم آمده بود! سربلند کردم و نگاهش کردم که اشاره کرد و از من خواست از جایم بلند شوم کنارش ایستادم مکثی کرد و گفت: -من تورو به اتاقت می برم که استراحت کنی سری تکان دادم پس او هم می دانست من کنار شهاب نمی خوابم بعد از برداشتن چمدانم که گوشه ی خانه بود دنبالش به راه افتادم به سمت پله های پیچ در پیچ و چوبی که به طبقه ی بالا راه داشت قدم برداشتیم به سختی چمدان را بالا بردم؛ طبقه ی بالا شامل سالن کوچکی بود که مبل های زیبایی به صورت نیم دایره وسط آن چیده شده و پنج درب اتاق دور تا دورش بودند دیوار رو به روی مبل ها تماماً شیشه بود و فضای دلنشینی از شهر را نمایش می داد می توان به جرات گفت یکی از زیباترین جاهایی بود که تا به حال دیده بودم با صدای سونیا از عالم هپروت بیرون آمدم -می دونم توهم مثل من عاشق اینجا می شی 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃