eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت395 می شناسمش و می دونم که اگه قانعش نکنم حتما این کار رو می کنه بنابراین با
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 یاد مارال میوفتم،مامانش راضی نشد خواستگاری رو بهم بزنه و با اصرار مارال رو وادار کرد که حداقل امشب توی مراسم حضور داشته باشه و با پسره صحبت کنه تا بلکه به دلش بشینه. انگار با یک جلسه و خدا خدا کردن میشه تشکیل زندگی داد.فکری که ساعت هاست مثل خوره به ذهنم افتاده رو با کمی مزه مزه کردن توی دهنم روی لبم جاری می کنم: _از محمد چه خبر؟ در واقع سؤال اصلی من این نبود بهتر بود می پرسیدم "محمد و طهورا چه مشکلی باهم دارن؟"اما می دونستم چنین سؤالی بی پاسخ می مونه. با بی تفاوتی جواب می‌ده: _زیاد نمی بینمش،درگیر کارای رفتن‌شه. کنجکاو می پرسم: _چه رفتنی؟ برام غذا می کشه و جواب می‌ده: _به خاطر اصرار طهورا قراره که خارج کشور ازدواج کنن و یکی دو سالی هم برنگردن ایران. نفس توی سینه‌م گره می خوره و چند لحظه‌ای مات می مونم.اگه مارال بفهمه…یا اصلا بفهمه،برای اون بهتره که محمد ازش دور باشه به نفعشه تا اینکه با هر بار دیدنش به حال امروز دچار بشه و از عذاب وجدان اشک بریزه.با این وجود از شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدم. با کمی دست دست کردن می پرسم: _محمد راضیه؟ ابرو بالا می ندازه. _نیست،حتی یک درصد.هیچ از این دختر وراج و پر توقع خوشم نمیاد. _باهم اختلاف دارن؟ سرش رو بالا میگیره و نگاهم می کنه.غافلگیر از نگاهش میخوام حرفی بزنم که می پرسه: _چرا زندگی محمد و نامزدش برات مهم شده؟ به تته پته میوفتم: _خوب…خوب همین طوری اصلا می خوای نگو! همزمان با اتمام حرفم،صدای یلدا بلند می‌شه.از جا می پرم و می‌گم: _نیم ساعتم نشد که خوابیده. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃