💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت395 می شناسمش و می دونم که اگه قانعش نکنم حتما این کار رو می کنه بنابراین با
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت396
یاد مارال میوفتم،مامانش راضی نشد خواستگاری رو بهم بزنه و با اصرار مارال رو وادار کرد که حداقل امشب توی مراسم حضور داشته باشه و با پسره صحبت کنه تا بلکه به دلش بشینه.
انگار با یک جلسه و خدا خدا کردن میشه تشکیل زندگی داد.فکری که ساعت هاست مثل خوره به ذهنم افتاده رو با کمی مزه مزه کردن توی دهنم روی لبم جاری می کنم:
_از محمد چه خبر؟
در واقع سؤال اصلی من این نبود بهتر بود می پرسیدم "محمد و طهورا چه مشکلی باهم دارن؟"اما می دونستم چنین سؤالی بی پاسخ می مونه.
با بی تفاوتی جواب میده:
_زیاد نمی بینمش،درگیر کارای رفتنشه.
کنجکاو می پرسم:
_چه رفتنی؟
برام غذا می کشه و جواب میده:
_به خاطر اصرار طهورا قراره که خارج کشور ازدواج کنن و یکی دو سالی هم برنگردن ایران.
نفس توی سینهم گره می خوره و چند لحظهای مات می مونم.اگه مارال بفهمه…یا اصلا بفهمه،برای اون بهتره که محمد ازش دور باشه به نفعشه تا اینکه با هر بار دیدنش به حال امروز دچار بشه و از عذاب وجدان اشک بریزه.با این وجود از شنیدن این خبر اصلا خوشحال نشدم.
با کمی دست دست کردن می پرسم:
_محمد راضیه؟
ابرو بالا می ندازه.
_نیست،حتی یک درصد.هیچ از این دختر وراج و پر توقع خوشم نمیاد.
_باهم اختلاف دارن؟
سرش رو بالا میگیره و نگاهم می کنه.غافلگیر از نگاهش میخوام حرفی بزنم که می پرسه:
_چرا زندگی محمد و نامزدش برات مهم شده؟
به تته پته میوفتم:
_خوب…خوب همین طوری اصلا می خوای نگو!
همزمان با اتمام حرفم،صدای یلدا بلند میشه.از جا می پرم و میگم:
_نیم ساعتم نشد که خوابیده.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃