💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت394 یک تای ابروش بالا می پره: _پس می خوای به زور متوسل بشم؟ از نگاهم شرارت می
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت395
می شناسمش و می دونم که اگه قانعش نکنم حتما این کار رو می کنه بنابراین با تردید لب باز می کنم:
_به خاطر مارال گریه کردم،براش خواستگار اومده و خانوادش تحت فشارش گذاشتن که ازدواج کنه.
با این حرف فقط پنجاه درصد قضیه رو روشن می کنم.صورتش گرفته میشه:
_تو واسه خاطر اینکه برای مارال خواستگار اومده گریه کردی؟
تایید می کنم،با این که کاملا باور نکرده اما با شک می پرسه:
_به زور که نمی خواد پای سفره ی عقد بشینه،این وسط دلیل گریه ی تو رو نفهمیدم مسخره ست که به خاطر خواستگاری دوستت بخوای این طوری گریه کنی ولی دیگه نمی پرسم خواسته باشی خودت میگی!
جمله ی آخرش اثر مشاوری هست که میره وگرنه هامونی که هیچ میشناسم محاله تا اعتراف نگرفته بیخیال بشه.
دستش رو از دور کمرم باز می کنه و میگه:
_به خودم قول دادم نذارم هیچ چیز و هیچ کس اشکت و در بیاره اما با این وجود…
از روی پاش بلند میشم و با لبخندی روی لب میگم:
_تو داری به بهترین نحو ممکن به قولت عمل می کنی.
متعاقباً اون هم بلند میشه و لپم رو میکشه و میگه:
_خداکنه.
به سمت غذاهاش میره و در همون حال میگه:
_دو روز تا کنکورت مونده،هیجان داری؟
داغ دلم رو تازه می کنه،با استرس جواب میدم:
_هیجان برای یه لحظهشه دارم می میرم از ترس.
ماهی ها رو با سلیقه توی بشقابی حاوی مخلفات می ذاره و با لبخندی روی لب میگه:
_اگه درس خوندن باعث بشه بی خواب بشی و منم بی خواب کنی یا تا صبح تو اون اتاق بیدار بمونی گفته باشم که باید قید دانشگاه رفتن رو بزنی.توجهت به یلدا هم نباید کم بشه،قبلا هم بهت گفته بودم که دوست ندارم بچم تو خونه ی این و اون بزرگ بشه حتی مامان خودم اما نمی خوام بهت سخت بگیرم ولی اگه ببینم بهش کم توجهی اون وقت که کلامون تو هم میره.
صندلی رو اشغال می کنم،دست زیر چونه م می برم و با لذت از توجهش میگم:
_نگران نباش حواسم بهش هست.
سکوت می کنه،میز رو می چینه و خودش هم مقابلم می شینه.
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃