eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2.1هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
᭄ *-* ماسکـ صورتـ ^~^🍎🥂 روشن‌ڪننده‌پوستـــــ‌ و درمان جوشـــــ🍒🔥 ~~~~^^^~~~~~~~~ شڪر 🍚و آب لیمو 🍋باهم ترڪیب ڪنید درحدۍ ڪه شڪر حل نشود و روۍ پوست خود ماساژ بدین💆🏼‍♀ و بعد ¹⁵ مین بشورید🛁 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت53 صورتش خیره ماندم که لبخندی نامحسوس از حرکت من روی لبش نقش بسته بود با د
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 احساس غریبی می کردم شهاب چمدان را کنارم رها کرد و پاسپورت بدست به سمتی رفت که با نگاه اشکبارم رفتنش را نظاره کردم؛ صدای زنگ گوشی ام مرا وادار به چک کردنش انداخت که با دیدن اسم نیما لبخندی زدم و تماس را وصل کردم -سلام -سلام پشت سرت رو ببین بی حرف به عقب برگشتم و پشت سرم را نگاه کردم، متعجب ابرویی بالا انداختم نیما و پدر مادرم به همراه خانواده ی شهاب با لبخند نگاهم می کردند چمدان را برداشتم و به سمتشان قدم برداشتم مادرم با دیدنم جلوتر از همه به سمتم آمد و آغوشش را به رویم باز کرد قرمزی چشم هایش خبر از گریه ی زیادش می داد عطر تنش را به جان کشیدم و بغضی که در وجودم رخنه کرده بود را شکستم؛ چطور می توانستم دوری اش را تاب بیاورم؟! بعد از جدایی از مادر به سمت پدری رفتم که هیچ وقت مرا نمی رنجاند غم چشم هایش دلم را به آتش کشید خود را به آغوش امنش سپردم که دستی روی سرم کشید و گفت: -دختر من قوی تر از این حرف هاست مگه نه؟ همیشه با حرف هایش آرامم می کرد و این بار هم موفق شد لبخندی حواله ی چشم های نمدارش کردم و سری به نشانه تایید حرفش تکان دادم؛ نگاهی به نیما که دست به سینه کمی دور تر از همه ایستاده بود و نگاهم می کرد انداختم به سمت اش رفتم می دانستم دلخور است اما از آغوشش نمی توانستم بگذرم او هم با دیدن چشم های خیسم تاب نیاورد و قدمی به سمتم آمد و گرمای تنش را نصیبم کرد دقایقی بی حرف گریه کردم و به سختی جدا شدم؛ سربه زیر به سمت حاج صادق و ثریا جون که گوشه ای ایستاده بودند و با اندوه به ما نگاه می کردند رفتم و با آنها هم خداحافظی کردم حاج صادق دهان بازکرد که حرفی بزند اما با آمدن شهاب منصرف شد شهاب سالم آرامی کرد که همه با روی خوش جوابش را دادند... رو به من گفت: -باید بریم الان دیگه پروازمون رو اعلام میکنن 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت139 ــــــــــــــــــــــــــ عسل همه سر میز بودن یه نگاه انداختم نه ارش
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ارشام :راستش چون کسی از صوری بودن ازدواج ما خبرنداره و خواستم تو روهم از شرش راحت کنم چون میدونم خوشت نمیاد دور برت بپلکه وباید نشون میدادم که ازدواج ما صوری نیس ـ حق با توعه خوب کاری کردی با اصرار های بقیه دوتا قاشق غذا خوردم باتشکر کردن از خاله زهرا و عمو رضا از سرمیز با معذرت خواهی کردم وبلند شدم به سمت حیاط رفتم رو پله هانشستم.وبه یه نقطه خیره شدم داشتم به رفتار ارشام فکر میکردم که چه برداشتی اشتباهی کردم که یهو باصدای عرشیا برگشتم داشت با حالت تعجب نگاه میکرد با لبخند لپشو کشیدم و گفتم :جونم داداشم چیشده چرا اینجوری نگاه میکنی ؟؟ عرشیا :با من قهری ؟ ـ ن عزیز دلم چرا این فکرو کردی ؟؟ عرشیا :اخه وقتی اومدم پیشت نگاهم نکردی ؟؟ ـ !!!!!!!!! عاشق این دلیلاش بودم دیگه عرشیا من داشتم فکر میکردم بخاطر همین حواسم نبود اومدی اومدنتو حس نکردم عرشیا :واقعا ؟؟؟ ـاره داداش خوشگلم پاشو بریم تو رفتم تو کنار خاله زهرا و مامان و زن دایی و هستی و انوشا نشستم عرشیارم تو بغلم گرفتم مشغول صحبت شدیم رز:عرشیا بیا بریم با سیاوش بریم تو حیاط بازی عرشیا نگاهی به من کردو گفت :ابجی میشه برم ؟؟ ـاره قربونت برم قبل رفتنش یه ب.و.س ازم کردو بدو بدو با رز رفتن توی حیاط عاشق همین محبتاش بودم خاله زهرا :چخبر عسل جان از ارشام راضی هستی ؟؟ ــاره مامان جون بهترینه هیچ وقت فکر نمیکردم یکی مثل ارشام گیرم بیاد که با صدای سیاوش برگشتم سمتش با بچه ها جلوی در حیاط وایساده بودن سیاوش:معلومه اگه ارشام نمیومد بگیرتت الان عمه مریم باید ترشیتو مینداخت واالااا با حرف سیاوش همه زدن زیر خنده که ارشام اومد سمتم از پشت دستاشو انداخت دور گردنمو گفت : کی گفته عسلم اگه من نبودم ترشی مینداخت عسل انقد خاطرخواه داشت که من با اومدنم همشون رو زیر پام له کردم چون عشقمون اونقدر بهم زیاد بود کسیو جز خومون نمیدیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 -سپردم..گفتن خیلی آشنائه! باز هم خندیدیم.اصلا یه کلمه می گفتیم می خندید
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا چیه که فکر میکنین خدا راننده آفریدتون؟! یه پوزخند زدو روو رو برگردوند.اصلا کلا می خواست بگه من به امسال شماها بی محلم!خو که چی؟! لعنت به این زندگی. سوار شدم.باید حداقل دنده عقب می گرفتم تا بره...اونم مدام بوق می زد تا نزاره تمرکز کنم..منم دا شتم می رفتم عقب که دیدم نه پررو می شه وا سه همین بیخیاال شدم و آروم به سممت جلو روندم.اونم چراغ میزد ولی من داشتم می رفتم جلو.یهو رفت عقب و با سرعت به سمتم اومد.هدیه ی امیررایا برای تولدم بود.ماشین رو سریع زدم دنده عقب و اونم با سرعت با اون لندکروز مشکی از کنارمون رد شد..انقدر با سرعت رفت که صدای برخورد لاستیک با ریگها میومد.گردو موند تو چشم...من کم نمیارم. حرصی نفس ک شیدم ..دیدم که پیاده شد و با کیف وارد ریاست دانشگاه شد.قفل فرمون رو بردا شتم و پیاده شدم.سیما جیغ کشید.پگاه پیاده شد و خوا ست جلومو بگیره که د ستش رو پس زدم و این یعنی توی کارم دخالت نکن...با خشم رفتم و به ما شین شسته و براق نگاه کردم که حتی یه خب هم رو نبود..یاد پوزخندا و اخم و افتادم.قفل فرمون رو بالا بردم و محکم توی شیشه ی جلو کوبوندم...هزار تیکه شد.دلم خند شد..قبل از اینکه کسی بیاد جیم شدم و سوار ماشین شدم.نشستم و گازو رو گرفتم.رو و روانم آروم شد... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
🇧🇪⃝ •••Ehrlich gesagt, schlecht zu sein hat die Ehre, gut zu sein صادقانه بد بودن شرف داره به الکی خوب بودن ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🧖🏻‍♀🍓 رفع جوش های سر سیاه ☁️💕 ᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣᪣ •چند قطره عسل را نصف لیمو مخلوط‌ کنید و بر روی پوست قرار دهید پس از 10 دقیقه آن را بردارید ( این کار را یک یا دو بار در هفته تکرار کنید ) ^-^🌱🍯 • همچنین شما می توانید از آبلیمو تازه با شیر یا گلاب برای ایجاد پاک کننده صورت چند بار در هفته استفاده کنید ^-^🐮🐾 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
زندگی ظرفی است که باید خوب پُرش کرد بدون اینکه لحظه‌ای را از دست بدهیم. حتی اگر وقتی پُرش می‌کنیم بشکند؟ و اگر بشکند؟ فرقی نمیکند، صحنه‌ای را طی کرده‌ای، فقط کمی تندتر. مدت زمانی که تو برای این طی کردن صرف میکنی مهم نیست. . . ✍🏻اوریانا فالاچی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
هیچ وقت برای نگه داشتن کسی که فرق تو، با بقیه رو نمی فهمه تلاش نکن! 📚 جایی دیگر ✍🏻 گلی ترقی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
همیشه شبهِ عشق در کنارِ عشق بوده‌است شبهِ صداقت در کنارِ صداقت. اما هرگز از رونق بازار عشق و صداقت چیزی کاسته نشده‌است. ... ! ✍🏻 نادر ابراهیمی 📕 یک عاشقانهٔ آرام ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🦋🌼 رفـع تیـرگی لـب 👄🦄 ⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘ ماست🐮 عسل🍯 روغن زیتون🍈 چند قطره لیمو🍋 (هر کدام به مقدار نصف قاشق چای خوری) مواد رو خوب مخلوط کرده به روی لبهاتون بمالید بعد از ۱ساعت با انگشتانتون ماسک روی لباتون رو ماساژ بدین و بشویید این کار رو هر روز تکرار کنید تا به نتیجه مطلوب برسید ^-^☁️🌸 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
-آموزش ذخیره کردن عکسای اسنپ چت در گالری✨🖇 ___ ابتدا وارد اسنپ چت میشین اون پایین گردی ک عکس میگیرین نماد گالری هست اونو بزنین"-"💞🔓 بعد روی عکس مورد نظرتون کلیک کنین نگه‌دارین و گزینه ی "Export" رو بزنین😎🙌🏼 مرحله ی سوم دوتا گزینه میاد و شما گزینه ی "Camera roll" رو بزنید و حالا عکس شما ت گالریتون ذخیره شدع🍒🍃 🌿 🌿 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
برجسته ‌کردن لب!🌸 -لب با قسمت پایینی درشت، یکی از زیباترین مدل‌هاست، اگر تمایل دارید که هر دو قسمت کاملا بالانس باشند، بعد از رژلب زدن، در مرکز قسمت بالا، کمی سایه سفید اضافه کنید و پایین لب پایینی را کمی تیره کنید تا سایه محوی ایجاد شده و لب پایین برجسته‌تر به نظر برسد.👄💕 『 』 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
Not everyone is replaceable, be careful who you hurt. همه ى آدم هاى زندگيت رو نمیشه جايگزين کرد، مراقب باش كى رو آزرده ميكنى. ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
برای به وجود آمدن رنگین کمان هم باران لازم است هم تابش نور خورشید. هم لذت و خوشی لازم است هم درد و اندوه تا زندگی را زیباتر کنند... ✍🏻 جی پی واسوانی 📚 هر روز با اندیشه ای نو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت54 احساس غریبی می کردم شهاب چمدان را کنارم رها کرد و پاسپورت بدست به سمتی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سری تکان دادم که به سمت پدر مادرش رفت و با آنها رو بوسی کرد پدرم را هم مردانه در آغوش کشید؛ پدر زیر گوشش چیزی گفت که شهاب سر تکان داد و آرام گفت: -چشم حاجی با مادرم دست داد که با صدایی گرفته گفت: -شهاب جان مواظب دخترم باش اونجا غریبه با پایان جمله اش بغضش ترکید و برای ندیدن حالش از ما روی برگرداند شهاب سری تکان داد و در آخر نیما را طوالنی و بی حرف در آغوش کشید می شد ستایش کرد رفاقتشان را؛خداحافظ زیر لبی گفت و چمدان را برداشت و به راه افتاد نمی توانستم حرفی بزنم پس بدون نگاه کردن به کسی پشت سرش راهی شدم. صدای هق زدن های مادرم در آغوش نیما برای سقوط اشکی که در چشمانم جمع شده بود فرصت خوبی را به وجود آورد، روی پله برقی ایستادیم تحمل دیدن حال مادرم را نداشتم پس پشت به آنها ایستادم شهاب بی تفاوت و با غرور به رو به رو خیره شده بود چقدر سنگ دل بود این پسر! چمدان را تحویل داد و به سمت هواپیما رفتیم وارد شدیم که مهمان دار با خوش رویی خوش آمد گفت و صندلی هایمان را نشانمان داد کنار پنجره نشستم و شهاب هم کنارم، به بیرون خیره شدم و قطرات اشک بودند که برای پایین آمدن از هم سبقت می گرفتند و دیدم را تار می کردند. با بلند شدن هواپیما همه چیز از دیدم محو شد و چشم هایم را که از گریه می سوخت بستم، حالم بد بود و فقط با خوابیدن بهتر می شدم *** با تکان های بازویم توسط شهاب چشم باز کردم که با اخم گفت: -پاشو رسیدیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت59 پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا چیه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سیما عصبانی گفت:بی شعور چه غلطی کردی؟زدی شیشه رو شکوندی؟می دونی پول شیشه ی ماشینش برابر با کل ماشینته...ها؟ روانی چت شده؟!پاک خل شدی..تاثیر گشتن با امیررایائه دیگه... داد زدم:بسه تموم کنین. اسم امیررایا که اومد یه گوشه ی بدنم سوخت...از اتیش... پگاه به سیما اشاره کرد که ساکت باشه و اونم روو رو کرد اونور و قهر کرد.ذهنم واسه او جا نداشت.هم پر آدمهای جدید زندگیم بود.دغدغه هام فرق کرده بود.وای نه خدا...د غدغه هام؟!خودم تغییرر کردم..جوری که دیگه هیچ راهی واسه برگشتن به خونه ی اولم نمونده...ولی من عقب نمیرم،پا پس نمیکشم،راه جدیدی رو می سازم..راهی که منو از راهی که اومدم دورک نه....من رو یام...رو یا آرمان..همونی که امیریارا گفت غرورو ستودنیه...همونی که پگاه می گفت همیشه تا تهش هستی...آره،همونم! *** آخرین امتحانم بود.توی این مدت امیررایا رو فقط در حد برگه عوض کردن تقلب رسوندن د یدم.همه ی امتحان ها تقلب کردیم. آخرین امتحان رو دادیم.امیر کسل بود.کیفم رو بردا شتم و رفتم سمتش.سوار ما شینش شدیم و خارج شدیم.یه گوشه ی خلوت،جایی دورتر از دانشگاه نگه داشت ... با ید کنارمیومد.محکم گفتم:خوب امیررا یا...)سوئیچ رو روی داشبورد گذاشتم(این مدتی که نیستم، ماشین دست خودت بمو نه... توی پارکینگه..کلید پارکینک رو انداختم به سوئیچ..خودت که می دونی نمی تونم ببرم خونه...فکر نکنی برام مهم نیست اتفاقا حالا که رانندگی یاد گرفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
The best way to deal with fake people is to be real with them . تنها راه مقابله با آدمای فِیک اینه که باهاشون واقعی باشی . ♥️♡ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟👰🏻🎐 پـرپشـت کـردن ابـروها 🥑🌸 𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹•𖦹 یک گوش‌پاک‌کن را به کمی روغن کرچک خالص آغشته کنید و روی هردو ابرویتان بکشید هردو ابرو را با نوک انگشتان‌ خود به آرامی برای ۲ تا ۳ دقیقه ماساژ بدهید می‌توانید برای ۳۰ دقیقه یا یک شب روغن را روی هردو ابرو نگه‌دارید سپس ابروهایتان را با آب ولرم و یک پاک‌کننده‌ی ملایم شست‌وشو بدهید(این روغن را برای چند هفته، یک‌بار در روز استفاده کنید تا بهبود را حس کنید) ^-^🐼🍯 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
زندگی يك هنر است. نبايد زندگی را ساده بينگاری. به دنيا آمدن همان زندگی نيست. بدنيا آمدن فقط يك فرصت است. تو بايد خودسازی كنی. بايد هزاران چيز را از وجودت بيرون بريزی. بايد آزمندی، خشم ، شهوت و .... را دور بريزی. تا زمانيكه آنها را دور نريزی و از وجودت نزدايی.... آنها چون علفهای هرز هستند. وجود ما را انبوهی از علفهای هرز فرا گرفته. بايد تمام خاك را عوض كنيم تا گلهای سرخ سر بر آورند. و وقتی گلهای سرخ وجودت شكوفا شوند، زندگی ات طراوت می يابد و زيبا و برازنده می شود. آنگاه چيزی را در اختيار خواهی داشت كه به خدا عرضه كنی و گرنه به خدا چه می خواهی بدهی؟ ✍🏻 اشو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
᭄ *-* ماسکـ صورتـ ^~^👩🏻‍🦳❄️ پاڪ سازۍ پوست و رفع جوش صورتـــــ🤍🦋 ~~~~^^^~~~~~~~~ بابونه🌿 را با ²ق چ خاڪ رس 🥜و ¹ ق چ آب آلوورا و عسل🍯 ترڪیب ڪنید و آن را روۍ پوست خود بمالید💆🏼‍♀و بعد از ¹⁵ مین با آب سرد به خوبۍ شستشو دهید یا مۍتوانید ¹ فنجان چاۍ بابونه را هر روز بنوشید 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
تو زندگی خودت را پیش ببر چه کار به بقیه داری؟ مگر مهم است که چه میگویند؟ آدم ها همیشه دوست دارند حرف بزنند تو چرا خودت را درگیر حرف های آنها میکنی؟ اگر نیاز بود گوش بده و اگر نیاز نبود فراموش کن تو خودت عقل داری پس کاری که میدانی درست است را انجام بده ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‎‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🍓🍃 از بیـن بـردن جـوش و آکنـه 💧🌼 𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸•𖥸 • ۱ قاشق غذاخوری ماست • زردآلو •  نصف قاشق غذاخوری خاک رس زردآلو را پوست بکنید و سپس آن را له کنید زردآلوی له‌شده را با خاک رس و ماست مخلوط کنید تا یک خمیر نرم آماده شود خمیر حاصل را روی پوست‌تان پخش کنید اجازه بدهید خمیر به مدت ۱۵ تا ۲۰ دقیقه روی پوست بماند در نهایت آن را با آب ولرم شستشو دهید ^-^🧷💕 🦋 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
⃟🦋🌼 رفـع تیـرگی لـب 👄🦄 ⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘𖤐⬙𖤐⬘ ماست🐮 عسل🍯 روغن زیتون🍈 چند قطره لیمو🍋 (هر کدام به مقدار نصف قاشق چای خوری) مواد رو خوب مخلوط کرده به روی لبهاتون بمالید بعد از ۱ساعت با انگشتانتون ماسک روی لباتون رو ماساژ بدین و بشویید این کار رو هر روز تکرار کنید تا به نتیجه مطلوب برسید ^-^☁️🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
اگر می‌خواهی برای آدم‌های طبقه بالا پز بدهی زحمت نکش. آن‌ها همیشه به نظر حقارت نگاهت می‌کنند. اگر هم می‌خواهی برای زیر دست‌هایت پز بدهی باز هم زحمت نکش چون فقط حسودی شان را تحریک می‌کنی. این نوع شخصیت کاذب تو را به جایی نمی‌رساند. . 📚 سه شنبه ها با موری ✍🏻 میچ البوم ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
آیدا نازنین ترین چیز من، از ماده و روح...! نفسی نمی کشم مگر این که با یاد تو باشد؛ قلبم‌ نمی‌تپد مگر این که یادش باشد زندگی دوباره را از کجا شروع کرده است؛ مگر این که یادش باشد برای چه می تپد. آه که اگر فقط این دوری اجباری از تو نبود، اگر فقط تو را در کنار خود داشتم، می‌توانستم بگویم که آرام ترین، شادترین و امیدوارترین روزهای عمرم را می گذرانم. 📕مثل خون در رگهای من ✍🏻 احمد‌ شاملو ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت55 سری تکان دادم که به سمت پدر مادرش رفت و با آنها رو بوسی کرد پدرم را هم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 نمی دانم چند ساعت خوابیده بودم گنگ از جایم بلند شدم که به خاطر خواب آلودگی سرگیجه گرفتم و دستی به صندلی جلویی گرفتم؛ بعد از مرتب کردن لباسم کنار شهاب که دست به سینه منتظرم ایستاده بود رفتم و با کمکش پیاده شدم. فرودگاه شلوغی بود و صدایی که از بلند گو خوش آمد می گفت سردرد مضخرفم را بیش تر می کرد؛ شهاب دست در جیب کرد و گوشی جدیدی که تا به حال ندیده بودم را بیرون آورد و با کسی تماس گرفت متاسفانه به زبان این کشور تسلط نداشتم و نمی دانستم چه می گوید. دقایقی بعد چمدان را تحویل گرفت و باهم از فرودگاه بیرون آمدیم، با چشم دنبال فردی می گشت که در آخر نگاهش روی دختری قد بلند با موهای بلوطی رنگ و بلند که نیم تنه و شلوار سفید رنگی به تن داشت ثابت ماند دختر با دیدن شهاب با ذوق دست تکان داد و به سمت ما آمد، با رسیدنش کنارمان بی توجه به من خود را در آغوش شهاب رها کرد که شهاب هم او را به خود فشرد حالم خراب بود و با دیدن این صحنه دلم می خواست هردویشان را خفه کنم چند دقیقه بعد بالاخره از شهاب جدا شد و نگاهی متعجب به من انداخت تازه به ترکیب صورتش پی بردم صورتی گرد با چشمان عسلی و مژه های فردار و بلند داشت و بینی قلمی و لب های برجسته ای که از اون دختری افسونگر ساخته بود دستش را به سمتم دراز کرد و گفت... -سلاممن سونیا هستم با لحجه ای غلیظ جمله اش را گفت که تعجب کردم؛تنفری ناخداگاه در وجوم جوانه زد! با اکراه دستم را به سمتش گرفتم و زیر لب گفتم: -خوشبختم شهاب با لبخند نگاهش کرد حس حسادت کل وجودم را فرا گرفته بود با نگاه بدی به سونیا خیره بودم که شهاب رو به او چیزی گفت و من از دانستنش عاجز بودم. حرصم گرفته بود همراه سونیا جلوتر از من به سمتی راه افتادند؛ نگاهی به شهر انداختم عده ی کمی درحال رفت و آمد بودند حس غربت بغض سنگین در گلویم نشانده بود اما سعی کردم آرام باشم، بی تفاوت شانه بالا انداختم و به دنبال شهاب که کنار ماشین مشکی رنگی با سونیا در حال خندیدن بود رفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 سیما عصبانی گفت:بی شعور چه غلطی کردی؟زدی شیشه رو شکوندی؟می دونی پول شیشه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خیلی دوست داشتم ببرم.آها..خانوم صولتی هم گفت به پدرت بگی که حتما تماس بگیره.گفت حتما ب هت بگم....راستی از پدرو مادرت حتی بخاطرمهمونی و کادوشون تشکرکنی...به آرتمن هم بگو من دارم میرم.اخه اون سری تو مهمونی گفت که کارم داره و این چند وقته سرم خیلی شلوغ بود.اگه صلاح دونستی شمارمو بهت بده...به بردیا هم بگو گوشی که گم شده بود توی باغچه،کنار آخرین درخت از سمت چله...من و بچه ها قایم کردیم.راستی)از توی کیفم یه چیزی دراوردم(اینم از طرف روزانه نه.. بده به سامان. دیروز یهویی مجبور شد بره...خوب دیگه.. کاری چیزی نداری امیررایا؟..امیررایا.. دست گذاشتم رو شونه اش و برو گردوندم.کاسه ی چشمش پر اشد بود.تا چشم به من خورد،اشکش قل خورد روی صورتش. معترض گفتم:امیررایا... شماید عصبی بود.گفت:چی میگی واسه خودت؟من الان به تنها چیزایی که فکر نمیکنم همینایی بود که تو گفتی...حوا ست هست رویا؟ یه ساعت دیگه پرواز داری واسه همدان!می فهمی؟میخوای بری همدان..من دیگه نمی تونم تو رو ببینم لعنتی.. نمی تونستم انکار کنم..دلم براو تنگ می شد..یه جورایی بهش وابسته شده بودم.امیررایا کسی بود که من دو ترم کامل تمام روزام رو باهاش گذروندم.یه روز هم نشده بود که با همدیگه حرف نزنیم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃