eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت60 سردرگم به اطراف نگاه می کنم حتی لباس هامم طبقه ی پایین بود،فقط دو دست لباس تو
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 _من بهت غذا پختن یاد میدم،اون لباس هارو هم دیگه نمیشه کاریش کرد همه رو خشک کن اتو کن بذار سر جاش از اونجایی که فهمیدم هامون دل پری ازت داره. منتظره یه اشتباهه تا اذیتت کنه برای همین نباید عصبانیش کنی. به تایید سر تکون میدم مارال همیشه بهترین راه رو نشونم میداد،نیم ساعت دیگه هم باهاش حرف میزنم و اون دستور پخت برنج و مرغ رو بهم میده. تلفن که قطع میشه از جا بلند میشم دیشب شام نخورده بودم و الان حسابی سرم گیج میرفت اما فکر کردن به غذا هم حالم رو بد میکرد. به اجبار لباس ها رو توی بالکن آویز میکنم و بدون اینکه چیزی بخورم مشغول پختن غذا میشم.البته قبلش ماسکی از وسایل هامون بر میدارم تا بوی پیاز و مرغ به دماغم نخوره . تمام دستورات مارال رو روی غذا پیاده می کنم . ساعت پنج عصر از پختن فارغ میشم . دیگه نمی تونستم تحمل کنم از توی یخچال پنیر و نون بیرون میکشم و با گردو میخورم .. تنها غذایی که بهش میل داشتم و حالم رو بهم نمیزد . با چند لقمه احساس سیری می کنم.بلند میشم و بعد از جمع کردن سفره،لباس های هامون رو اتو میزنم و به کمد بر می گردونم و در نهایت دستی به سر و روی خونه می کشم . ساعت هشته که کارها تموم میشه،از فرط خستگی دلم می خواد بخوابم اما باید دوش می گرفتم. هامون همیشه ساعت هفت خونه بود اما مسلما برای کمتر موندن با من زیر یک سقف هم شده دیر تر میاد . با این فکر لباس هامو برمیدارم ،حوله نداشتم اما جرئت دست زدن به حوله ی هامون رو هم نداشتم. ناچار بودم و از ناچاری مجبور بودم بدون برداشتن حوله حموم کنم. دوش گرفتنم بیست دقیقه طول میکشه،به محض بستن شیر آب صدای برخورد در رو می شنوم. استرس تمام وجودم و پر میکنه،حس اون بچه ای رو دارم که تکالیفش رو انجام نداده و حالا از تنبیه معلمش یک گوشه مچاله شده. لباس هایی که برداشته بودم رو به سختی می پوشم و روسری رو دور موهام تاب میدم تا قطره های آب از روی موهام به روی گردنم نریزه. با هزار ترس و لرز در رو باز می کنم و سرکی به بیرون می کشم . 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 ممنون دیگه نمی تونستم بمونم...خواهش می کنمی گفتم و از اتاق خارج شدم... تا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خندیدم به سمتشون رفتم..خم شدم و بچه رو بوسیدم و گفتم: -من قربون این فینگیلی برم....حاال اسم پسرمون چی هست؟ غزل گفت: -منم نمی دونم قراره بهنام امروز براش شناسنامه بگیره..برو یه چیزی بخور ضعف نکنی به سمت یخچال رفتم و پنیر رو از توش در اوردم...گفتم: -کی اومدی بچه رو برداشتی؟من اصال نفهمیدم -مگه بچه پیش تو بود؟ -با تعجب نگاهش کردم و گفتم: -اره نگاهی به من کرد و گفت: ولی صبح که داشتم صبحانه می خوردم بهنام بچه به بغل اومد ....بچه رو داد به من...صبحانه خورد و رفت پس بهنام بچه رو برده...ولی چرا؟یعنی نمی خواسته کسی بفهمه بچه پیش من بوده یا.دلیل دیگه ای داشته....؟ -دیشب بچه خیلی گریه کرد... غزل لبخندی زد و گفت: -میشنیدم با تعجب نگاهش کردم و گفتم: - پس چرا کاری نکردی؟ جواب داد -مامان ازم خواسته هیچ کمکی به بهنام نکنم... با تعجب پرسیدم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 بگیرم )باتعجب نگاهم میکرد بدون توجه به نگاهش ( گفتم :بیا توافقی ازدواج ک
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 _خوبی دخترم خوشحالم که می بینمت درمورد پبشنهادم که به پدرت دادم باهات صحبت کرده خیلی مشتاق جوابتم _باعصبانیت روبهش گفتم اقای مهتشم جواب من منفی هست ودوم اینکه من اصال ازدیدن شما خوشحال نشدم رو ازش گرفتم روبه عمو برگشتم عموجان امشب خوشحال شدم ازدیدنتون من بخاطر اینکه یکم سرم درد میکنه نمیتونم جَو تحمل کنم شرمنده _اشکالی نداره دخترم خوشحالمون کردی که امدی _ممنونم خدافظ ،رو کردم به سمت بابا اروم خداحافظی کردم نگاهم به ارشام افتاد که دیدم داره به اقای مهتشم باپوزخند نگاه میکنه وقتی اقای مهتشم رو دیدم صورتش به کبودی میزد خخخ چیکارش کردم ایول به خودم از کنارشون رد شدم ازسالن امدم بیرون که تازه یادم افتاد کادو رو روی میز نذاشتم برگشتم که کادو رو ببرم که پسری توجهمو جلب کرد به درختی تکیه کرده بود داشت سیگارشو دود میکرد وقتی نگاهش به من افتاد ازطرز نگاهش بدنم دنبالم میدوید دیگه جونی نداشت زانوهام که ازپشت مانتو گرفت کشید باعث شد بخورم زمین ولی زود گرفتم باصداش چندشم شد _ای جوون کجا بودی تو ازترس شروع کردم به جیغ کشیدن دستشو گذاشت روی دهنم برم گردوند کوبیدم به یکی از درختا که کمرم داغون شد ازشدت درد اشک توی چشمام جمع شد _انقد ول نخور کوچولو خودم رامت میکنم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 لبخندی اعصاب خوردکن زد و با اشاره ی سر به مادرم که پشت سرم ایستاده بود و
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -آخه انگار می خوای ازش فرار کنی! صدای بوق ماشینی که از پشت سر آمد مرا از جواب دادن به مادرم غافل کرد، برگشتم و به پورشه ی مشکی رنگی که درست پشت سرم توقف کرده بود خیره شدم، لحظه ای نگذشت که درب سمت راننده باز شد و رادمان بیرون آمد نگاهش بین من و مادرم چرخید و مادرم را مخاطب قرار داد -مادر اگه اذیت نمی شید برسونمتون سوالش را جوری پرسید که می دانستم مادر جواب رد نمی دهد -ممنون پسرم مزاحم نمی شیم خودمون میریم و باز هم رادمان بود که اصرار می کرد برای قبول کردن درخواستش، در این میان گویا کسی مرا نمی دید تا نظرم را بپرسد در همین فکرها بودم که مادرم گفت: -نیالجان آقای پارسا لطف دارن به ما بیا سوار شو از حرف مادرم حرصم گرفته بود نگاهی به رادمان که با لبخند چندش آوری نگاهم می کرد انداختم و با عصبانیت درب عقب ماشین را باز کردم و روی صندلی نشستم مادرم کنارم جای گرفت و با بسته شدن در رادمان ماشین را به حرکت در آورد، بوی خوبی که در ماشین پیچیده بود مرا وادار کرد نفس عمیقی بکشم در دلم به رادمان بد و بیراه می گفتم که با سوالش سرم را بلند کردم آیینه را روی صورتم تنظیم کرده بود و نگاهش در نگاهم گره خورد سریع نگاهم را گرفتم -کجا برم؟ بی حوصله آدرس را گفتم که ده دقیقه بعد ماشین را روبه روی کوچه متوقف کرد و من گویی از قفس آزاد می شدم که سریع تشکری زیر لبی کردم و پیاده شدم، مادرم بعد از پیاده شدن اصرار داشت که رادمان ناهار را به خانه بیاید که رادمان تشکری کرد و با سرعت از کنارمان گذشت و بوقی زد مادرم با لبخند گفت: -خدا حفظش کنه پسر خوبیه 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 سیما عصبانی گفت:بی شعور چه غلطی کردی؟زدی شیشه رو شکوندی؟می دونی پول شیشه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خیلی دوست داشتم ببرم.آها..خانوم صولتی هم گفت به پدرت بگی که حتما تماس بگیره.گفت حتما ب هت بگم....راستی از پدرو مادرت حتی بخاطرمهمونی و کادوشون تشکرکنی...به آرتمن هم بگو من دارم میرم.اخه اون سری تو مهمونی گفت که کارم داره و این چند وقته سرم خیلی شلوغ بود.اگه صلاح دونستی شمارمو بهت بده...به بردیا هم بگو گوشی که گم شده بود توی باغچه،کنار آخرین درخت از سمت چله...من و بچه ها قایم کردیم.راستی)از توی کیفم یه چیزی دراوردم(اینم از طرف روزانه نه.. بده به سامان. دیروز یهویی مجبور شد بره...خوب دیگه.. کاری چیزی نداری امیررایا؟..امیررایا.. دست گذاشتم رو شونه اش و برو گردوندم.کاسه ی چشمش پر اشد بود.تا چشم به من خورد،اشکش قل خورد روی صورتش. معترض گفتم:امیررایا... شماید عصبی بود.گفت:چی میگی واسه خودت؟من الان به تنها چیزایی که فکر نمیکنم همینایی بود که تو گفتی...حوا ست هست رویا؟ یه ساعت دیگه پرواز داری واسه همدان!می فهمی؟میخوای بری همدان..من دیگه نمی تونم تو رو ببینم لعنتی.. نمی تونستم انکار کنم..دلم براو تنگ می شد..یه جورایی بهش وابسته شده بودم.امیررایا کسی بود که من دو ترم کامل تمام روزام رو باهاش گذروندم.یه روز هم نشده بود که با همدیگه حرف نزنیم. 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت60 با تعجبی که در صدایش بود اسمم را صدا زد و وقتی جوابی دریافت نکرد بعد از م
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 در چشم های مشکی رنگ آرایش شده ای گره خورد در جایم کنار چهارچوب در خشکم زد؛ چشم هایم را روی هم فشردم که از جایش بلند شد و... قدمی با عشوه به سمتم برداشت و روبه رویم ایستاد لب های سرخش را تکان داد و باعث شد نگاهم را از لباس دکلته ی بنفش رنگش بگیرم -سالم من رزام کمی مکث کرد و به شهاب که با لبخند نگاهش می کرد چشمکی زد و ادامه داد -عشق شهاب و تو نیالیی درسته؟ سری تکان دادم، بدون هیچ لهجه ای فارسی حرف می زد و این متعجبم می کرد لبخند ژکوندی به رویم زد که از کنارش گذشتم و کنار سونیا که خود را با غذایش سرگرم کرده بود نشستم رزا بی حرف سرجایش کنار شهاب نشست؛ بغض خفته در گلویم را با خوردن جرعه ای آب فرو دادم کمی غذا کشیدم و مشغول شدم پچ پچ های شهاب و رزا غذا را زهر کرد بر جانم، دیگر تحمل نداشتم و یکباره از جایم بلند شدم که سونیا پرسید -کجا نیال؟ -ممنون بابت غذا میرم بخوابم رزا وارد بحث شد و با پوزخند گفت: -بخور از گشنگی میمیری ها! بی توجه به حرفش از آنجا بیرون آمدم بهتر است بگویم از جمعشان فرار کردم، قبل از بالا رفتن کیف دستی ام را برداشتم و با سرعت خود را به اتاق رساندم به سمت پنجره رفتم و آن را باز کردم نسیم خنکی به صورتم خورد که مسبب کشیدن نفس عمیقم شد شهر با نور المپ های ریز و درشت فضای دلنشینی را به وجود آورده بود دلم برای هوای دودی تهران تنگ شد گوشی را برداشتم که با مادرم تماس بگیرم اما با یاد آوری این که هنوز به اپراتور ایران وصل بودم و نمی توانستم مکالمه کنم کلافه آن را روی تخت انداختم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃