eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت58 فشار محکم تری به دستم میده و در نهایت رهام میکنه. همون طوری که دستم رو ماسا
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 صدای شکستن غرورم رو زیر پاهای هامون می شنوم ،اخمی ما بین ابروهام می شینه : _اما من خدمتکارت نیستم. قدمی دیگه نزدیک میشه. حالا رسما در مقابلش یه موجود ضعیف دیده میشم،با خونسردی زمزمه می کنه : _شام امشب ساعت 9 آماده باشه ، تمام لباس های توی کمدم هم باید شسته بشه ،لباسشویی خرابه مجبوری با دست بشوری.یه لک هم روی هیچ کدوم نبینم!دوست ندارم خاک روی زمین بشینه پس شب که بر می گردم همه جا باید از تمیزی برق بزنه. این جا اتاقی برای موندن نداری،می تونی روی کاناپه بخوابی یا روی زمین اما متاسفم که بالش و پتوی اضافه ندارم تا بهت بدم.اگه دلت می خواد حرفامو فراموش نکن،هر اشتباه کوچیک یه تاوان بزرگ داره . نفس هام سنگین شده،حس می کنم یه وزنه ی صد کیلویی روی قفسه ی سینه ام گذاشتن.همیشه انقدر بی رحم بود و من ندیدم ؟ این مردی که روبه رومه هیچ شباهتی به هامون گذشته نداره.درسته هیچ وقت باهام خوب نبود اما بد هم نبود،با وجود تلخی هام باز هم هوام رو داشت.اگه مریض بودم می فهمید،اشتباه می کردم بهم گوشزد می کرد،توی سرما لباسم نازک بود بهم تذکر میداد،اما این هامون زیادی غریبه و بی رحمه. با صورتی درهم و دلی پر میگم : _می خوای منو بکشی ؟ می خنده ،کوتاه و مختصر: _نه می خوام زجرت بدم . بغض می کنم اما نمی شکنم ، سری به نشونه ی تایید تکون میدم : _باشه ،اما موبایلمو پس بده . _که هر زمان دلت خواست زنگ بزنی و با دوست پسرات درد و دل کنی؟ چقدر خوب بلد بود شخصیت یک آدم رو زیر پاهاش له کنه.صدام ناخواه اوج میگیره: _چه فکری راجع من کردی هامون ؟ که بین این همه دغدغه می تونم به فکر این چیزا هم باشم ؟ من فقط می خوام با مارال حرف بزنم همین! دوستی به جز اون ندارم،اگه میخوای تماس هامو چک کن اس ام اس هامو بخون اما من توی این خونه بدون هم زبون می پوسم.من هنوز جوونم نمی تونم خودمو به در و دیوار اینجا عادت بدم. حرفام هیچ تاثیری روش نداره،اون اول و آخر کار خودش رو می کرد. اخم بین ابروهای پهن و مردونه اش جا خوش کرده،خبری از خونسردی چند دقیقه قبل نیست. صداش خش دار و زخمی به گوشم میرسه: _هاکان هم جوون بود،اما الان زیر یه خروار خاک دفنه. دلت به حالش سوخت که الان دلم به حالت بسوزه ؟ ساکت میشم . طوری مصمم میگفت انگار هیچ شکی نداشت که کار منه! _من هاکان رو نکشتم . با صدای کنترل شده ای تلخ و بُرنده دستور میده: _ساکت شو! ساکت میشم ، نگاه نفرت بارش کافی بود دیگه نیازی به زخم زبونش نبود . تند نگاهم میکنه و بدون حرف از خونه بیرون میره و همون لحظه صدای چرخش کلید توی قفل در یعنی آغاز زندانی بودن من . * 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 -میشه بچه رو اروم کنی؟هر کاریش می کنم ساکت نمی شه خندم گرفته بود....این دیگه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 -عزیز دلم...تو چقدر نازی....الهی من قربونت برم چرا گریه می کنی؟.... با صدای بهنام به سمت در چرخیدم -ببخشید که مزاحم ناز و نوازشت شدم ...بیا اینم شیشه نگاهی به شیشه کردم..تمیز تمیز بود....گفتم: -خوبه 91 تا اب بریزین و 3 تا پیمونه هم شیر... بهنام مطیع شیر رو اماده کرد...بیچاره...دلم براش می سوخت...ببین چه اروم و سر به زیر شده..بچه رو به سمتش گرفتم ... - بفرمایید اینم گل پسرتون...شیرو بهش بدین می خوابه...با اجازه می خواستم تالفی کنم...می دونستم با شنیدن این حرف جا می خوره...باید حالیش می کردم که هر کی قدرتی داره نباید زور بگه..چرخیدم که از اتاق خارج بشم -ساقی با شنیدن اسمم از زبون بهنام میخکوب شدم.... -خواهش می کنم نرو نمی تونستم تکون بخورم....با شنیدن اسمم از زبون بهنام و لحن پر از غم و خواهشی که داشت انگار یه چیزی توی رگ های بدنم به جریان افتاد....چیزی که باعث می شد قلبم تند تر بزنه و یه دلشوره خاص وجودمو بگیره...به سمتش چرخیدم و نگاهم با نگاهش گره خورد...راه رفته رو برگشتم..دستم رو دراز کردم و بچه رو ازش گرفتم....شیشه رو توی دهنش گذاشتم و گفتم: -امشب بچه رو میبرم پیش خودم....شما خسته این یکم بخوابین.. و به سمت در حرکت کردم باز صدای بهنام میخکوبم کرد -ساقی سعی کردم صدام هیجان درونمو نشون نده اروم گفتم: -بله 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 _ازحرفاشون سردرنمیارم چشمک انوشا لبخند ارشام تایید کردن حرف انوشا ازسمت ار
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کنارمامان نشستم دیدم بحثشون بدرد من نمیخوره امدم ازکنارش بلندشم که مامان روبه من گفت میدونم خسته شدی گل دخترم بهتره بری کناردوستات پس فعلن ازجمعشون معذرت خواهی کردم امدم برم سمت الناز اینا دیدم انوشا امد سمتم منو به اجبار برد وسط پیست مجبورم کرد باهاش همراهی کنم بعد رقصم با انوشا اهنگ عوض شد رقص دونفره بود امدم برم ازپیست بیرون که دستم کشیده شد نتونستم تعادلمو حفظ کنم پرت شدم تو بغل اون شخص بوی ادکلنش هوش ازسرم برد وقتی سرمو اوردم باال ارشامودیدم داره بالبخند نگام میکنه تازه فهمیدم تو چه موقعیتی هستم امدم ازش فاصله بگیرم که دستشو دورکمرم محکم کرد شروع کرد به حرف زدن ارشام : ای بابا مامان چرا داداش منو دعوت نکرد یاد عسل افتادم ازکاری که کردم جلوی بقیه برای پیش مقدمه کارم بود که دوخانواده اگراتفاقی افتاد شک نکنن نگاهم به پیست رقص افتادداشتم انوشا با عسل نگاه میکردم که درحال ر قص بودن که اهنگ تموم شد وقت رقص دونفره بود دانیال رفت دست انوشارو گرفت عسل داشت پیست رقصو ترک میکرد به ذهنم رسید الان وقت مطرح کردن اون موضوعه زود دستشو کشیدم که پرت شد تو بغلم وقتی موقعیتشو درک کرد امد ازم فاصله بگیره که اجازه ندادم روبهش گفتم عسل میخوام موضوع مهمیو بهت بگم خواهش میکنم خوب گوش کن شاید الان خیلی ناراحت بشی ولی درموردش خوب فکر کن الان نمیخوام جواب 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 -گفت میره دنبال کارای پاسپورت و... برای پرواز فردا گفت بگم ناهار نمیاد
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 اشاره ای به ساعت کردم و گفتم: -برم ناهار درست کنم بگو بابا اینا هم بیان اینجا دستی به نشانه ی سکوت کردنم بلند کرد و درحالی که از جایش بلند می شد گفت: -قبل از اومدن ناهار رو آماده کردم میریم اونجا نیما هم امروز اومده و دلتنگت شده با شنیدن اسم نیما دلم برای شیطنت هایمان پر زد چیزی نگفتم که مادرم سکوت را شکست -برو آماده شو که بریم سری تکان دادم و به سمت اتاقم رفتم؛ بی تاب بودم برای آغوش پدر هرچند هنوز حتی هفته ای هم نگذشته بود اما دلم می خواست قبل از رفتنم از چشمه ی وجودش سیراب شوم. شانه ای به موهایم زدم و آن را بالایی سرم جمع کردم، خط چشم نازکی کشیدم و سایه ای دودی که چشم هایم را کشیده تر کرد و رژ کم رنگی که به پوست سفیدم می آمد زدم و دل از آینه کندم شلوار زیتونی و مانتوی لیمویی رنگم را به همراه روسری هم رنگ شلوارم به تن کردم و بعد از برداشتن کیف لیمویی رنگم از اتاق بیرون رفتم مادرم با دیدنم زیر لب دعایی خواند و به سمتم فوت کرد و من در دلم قربان صدقه اش رفتم، بعد از چک کردن خانه کفش های ست کیفم را به پا کردم دستم را به سمت دستگیره ی در بردم و بعد از باز کردنش سرم را که به سمت راهرو چرخاندم نگاهم به چشم های زیتونی رنگی گره خورد که حس بدی را به وجودم القا کرد رادمان با دیدنمان قدمی به سمتم آمد و گفت... -سلام نیال خانم ظهرتون بخیر از حرص چشم هایم را روی هم فشردم و سعی کردم با لحنی سرد جوابش را بدهم -سلام ممنون 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 -سپردم..گفتن خیلی آشنائه! باز هم خندیدیم.اصلا یه کلمه می گفتیم می خندید
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا چیه که فکر میکنین خدا راننده آفریدتون؟! یه پوزخند زدو روو رو برگردوند.اصلا کلا می خواست بگه من به امسال شماها بی محلم!خو که چی؟! لعنت به این زندگی. سوار شدم.باید حداقل دنده عقب می گرفتم تا بره...اونم مدام بوق می زد تا نزاره تمرکز کنم..منم دا شتم می رفتم عقب که دیدم نه پررو می شه وا سه همین بیخیاال شدم و آروم به سممت جلو روندم.اونم چراغ میزد ولی من داشتم می رفتم جلو.یهو رفت عقب و با سرعت به سمتم اومد.هدیه ی امیررایا برای تولدم بود.ماشین رو سریع زدم دنده عقب و اونم با سرعت با اون لندکروز مشکی از کنارمون رد شد..انقدر با سرعت رفت که صدای برخورد لاستیک با ریگها میومد.گردو موند تو چشم...من کم نمیارم. حرصی نفس ک شیدم ..دیدم که پیاده شد و با کیف وارد ریاست دانشگاه شد.قفل فرمون رو بردا شتم و پیاده شدم.سیما جیغ کشید.پگاه پیاده شد و خوا ست جلومو بگیره که د ستش رو پس زدم و این یعنی توی کارم دخالت نکن...با خشم رفتم و به ما شین شسته و براق نگاه کردم که حتی یه خب هم رو نبود..یاد پوزخندا و اخم و افتادم.قفل فرمون رو بالا بردم و محکم توی شیشه ی جلو کوبوندم...هزار تیکه شد.دلم خند شد..قبل از اینکه کسی بیاد جیم شدم و سوار ماشین شدم.نشستم و گازو رو گرفتم.رو و روانم آروم شد... 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت58 -خوشحالم که اینجایید از حرکاتش سر در نمی آوردم تشکر زیر لبی کردم که شهاب
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سری به نشانه تایید حرفش تکان دادم که ادامه داد -اینجا به سلیقه ی رُزا طراحی شده نگاه متعجبم را به او که خیره به دیوار شیشه ای بود دوختم سنگینی نگاهم را حس کرد و به سمتم برگشت با دیدن نگاهم سوال ذهنم را خواند -دوست دختر شهاب رو می گم! سر به زیر انداخت، در خود فرو ریختم و نابود شدم با صدای ضعیفی گفتم: -اتاق من کدومه؟ به سمت اولین اتاق سمت چپ رفت و در آن را باز کرد ترکیب رنگی سفید و طلایی اتاق حس آرامش را به وجودم القا کرد، بی حرف از کنارم گذشت و تنهایم گذاشت چمدان را کشیدم و بعد از ورود به اتاق درب را بستم و روی تختی که با رو تختی طالیی رنگ زینت داده شده بود نشستم نگاهم را در اتاق چرخاندم که میز آرایش کوچک و زیبای گوشه ی اتاق و کمد لباس سفید رنگ روبه رویش و تک مبل زیبا و بزرگی که روبروی پنجره ی بزرگ اتاق جای خوش کرده بود وسایل اتاق را تشکیل می داد را از نظر گذراندم خود را روی تخت رها کردم و چشم به سقف دوختم حس دلتنگی ام اوج گرفته بود و اما فکر دختری که حتی در ساخت خانه ی شهاب هم نقش داشت حالم را خراب می کرد، دلم می خواست با مادرم حرف بزنم از تخت پایین آمدم و به دنبال کیف دستی ام گشتم که به یاد آوردم آن را روی مبل طبقه پایین جا گذاشته ام بی حوصله از اتاق بیرون آمدم و از پله ها پایین رفتم سر به زیر انداخته بودم که با صدای خنده ی دختری ناخودآگاه نگاهم به سمتی چرخید با صحنه ای که رو به رویم دیدم بغض در گلویم نشست؛ شهاب بود که پشت به من نشسته بود و دختری ریز اندام با موهای شرابی رنگ در آغوشش غرق در خنده بود پچ پچ های شهاب زیر گوشش باعث می شد دختر از خنده ریسه برود. به خودم که آمدم اشک روان شده روی گونه هایم را حس کردم بی هیچ سر و صدایی به اتاقم برگشتم چقدر زود برای نابودی ام دست به کار شده بودند! هق هقم در اتاقی که به خاطر غروب خورشید غرق در تاریکی بود پخش شد. دقایقی گذشت که بالاخره آرام شدم و بدون ریختن اشک خیره به نقطه ای نامعلوم ماندم ضربه ای به در خورد و لحظه ای بعد قامت زنی که بی شک سونیا بود در چهارچوب در نقش بست 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃