eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
1.9هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت59 صدای شکستن غرورم رو زیر پاهای هامون می شنوم ،اخمی ما بین ابروهام می شینه :
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 سردرگم به اطراف نگاه می کنم حتی لباس هامم طبقه ی پایین بود،فقط دو دست لباس توی کوله ام داشتم که اون ها هم مال مارال بود. دقیقا پنج روز از روز دادگاه می گذره و من درمونده تر از همه جا به مارال پناه برده بودم. با این که بعد دادگاه محمد منتظرم بود اما نمی خواستم وبال پسری بشم که هیچ شناختی باهاش ندارم و علارغم میلم سر افکنده به خونه ی مارال رفته بودم اما بر خلاف تصورم هم مادرش هم پدرش با خوشرویی تمام این پنج روز رو ازم پذیرایی کردن هر چند،مهمون نوازی اونا باعث نمیشد من از بودن توی جمعشون احساس غریبی نکنم . تا اینکه امروز هامون به گوشیم اس ام اس زد و فقط یک جمله ی کوتاه دستوری گفت: _آدرس خراب شده ای که هستی و بفرست یک ساعت دیگه اونجام. همین! همین قدر تند و گزنده. مانتوم رو از تنم بیرون میارم،تیشرت سفید مارال تنمه بیخیال عوض کردن شلوارم شالم رو از سرم بیرون میارم و دستی به موهام که نامرتب تر از همیشه ست می کشم،بدی موی کوتاه این بود که تا یه خورده بلند میشد اذیتت می کرد نه می تونستی ببندی نه باز بذاری . پا به اتاق هامون می ذارم،هامون هم درست مثل محمد هیچ شلختگی توی اتاقش پیدا نیست همه چیز مرتب سر جاشه. در کمدش رو باز می کنم و با سیلی از لباس در انواع رنگ مواجه میشم،همه هم مارک!معلوم بود وقتی خارج کشور بوده اینارو خریده. آخه یکی نیست بهش بگه من اینا رو با دست بشورم که فاتحه اش خونده است . ناچارا شونه بالا می ندازم، خودش خواسته بود! تند تند لباس ها رو از سر چوب کار بیرون میکشم،برای اولین بار بود می خواستم لباس بشورم. حتی نمی دونستم چطوری وبا چی باید بشورم! دل رو به دریا زدم و با سیلی از لباس غرلند کنان به آشپزخونه رفتم . تشت بزرگی از کابینت پایین پیدا می کنم و تمام لباس ها رو می ریزم توش. میگردم دنبال تایت اما پیدا نمی کنم ناچارا کلی مایع روی لباس های نو می ریزم و شروع می کنم . با حرص،عصبانیت،خشم،بی حوصلگی به لباس ها چنگ میزنم. همه ی لباس ها باهم. می شورم و زیر لب به هامون ناسزا میگم،می شورم و به اقبال بدم لعنت می فرستم،می شورم و سرم گیج میره از فرط گرسنگی و بی حالی،با معده ای آشوب که این روزها عجیب سر ناسازگاری باهام برداشته. حواسم به کل از لباس ها پرت شده بود و وقتی به خودم میام با آب رنگی روبه رو میشم. با چشمهای گرد شده پیراهن سفید هامون رو از آب بیرون می کشم،می شد گفت کمی مایل به سورمه ای شده مطمئنا رنگ شلوار سورمه ای رنگ کتون هامون رو به خودش گرفته. بقیه لباس ها رو چک می کنم هیچ کدوم وضع بهتری نداشتن. هم خنده ام می گیره هم گریه ام،از یه طرف از کارم راضیم و با بدجنسی ته دلم میگم که هامون حقشه از یه طرف هم از عکس العملش می ترسم. این همه لباس مارک به دست من خراب شده بود. کلافه نفسی بیرون می فرستم و تمام لباس ها رو توی سینک می ریزم و شروع به آب کشی می کنم. تمام دستام تاول زده و چشم هام سیاهی میره،بی توجه لباس ها روآب می کشم .ساعت دو ظهر بود و با وجود این آفتاب سوزنده مطمئنا لباس ها تا عصر خشک می شد . تشت سنگین شده از لباس رو بلند می کنم،همون لحظه درد عمیقی توی کمرم می پیچه و تشت ناخواه از دستم رها می شه . آخی از اعماق دلم بیرون میاد،با حرص لگدی به تشت می زنم که چند تیکه لباس بیرون میوفته. زیر لب غر می زنم : _اصلا به من چه!خسته شدم فوقش دو تا داد میزنه نمی کشتم که. با این فکر دست به کمر و ناله کنان از آشپزخونه بیرون میرم،چشمم که به تلفن خونه ی هامون میوفته چشمام برق میزنه. درد کمرم یادم میره بدو به سمتش میرم و شماره ی مارال رو می گیرم . بعد از پنج بوق صداش توی گوشی می پیچه : _بله؟ _الو مارال منم آرامش! هیجان زده و با جیغ میگه: _آرامشش چی شد ؟ بلایی که سرت نیاورد ؟؟ آهی از دلم رفت و برگشت: _نه فقط رفتیم محضر. _برای صیغه؟ _برای عقد. صداش متعجب به گوشم میرسه: _باورم نمیشه!هامون عقدت کرد ؟ اما تو که شناسنامه ات… وسط حرفش می پریم: _قبلش رفتیم شناسنامه و گواهی فوت بابام رو از خونه برداشتیم. خودمم تعجب کرده بودم برای یه صیغه ی ساده این چیزا لازم نیست اما وقتی رفتیم محضر فهمیدم میخواد عقد دائمم کنه تا یک وقت نتونم فرار کنم. _خدای من چقدر بی رحم ! صدای ناله ام بلند میشه : _دارم اذیت میشم مارال!کلی لباس انداخته جلوم که بشورم همشون رنگ گرفته می ترسم بیاد و باز اذیتم کنه. غذا هم که بلد نیستم بپزم مامانم هر چقدر تلاش کرد بهم یاد بده گوش نکردم الان مثل خر توی گل موندم. با خنده ی کوتاهی جواب میده: _اصلا نمیتونم در حال لباس شستن تصورت کنم،فکر کن یه دستمال بستی به پیشونیت پاچه های شلوارتم دادی بالا زیر لبم غر میزنی و حرصتو سر لباس ها خالی می کنی. می خندم ،الحق که خوب منو شناخته. از سکوت استفاده میکنه و این بار دلسوز و خواهرانه بهم گوشزد میکنه: 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت59 -عزیز دلم...تو چقدر نازی....الهی من قربونت برم چرا گریه می کنی؟.... با صدا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ممنون دیگه نمی تونستم بمونم...خواهش می کنمی گفتم و از اتاق خارج شدم... تا ساعت 1 صبح بیدار بودم...بچه نمی خوابید و می خواست راه ببرمش..معلوم بود که بغلی شده واین کار نگهداری ازش رو سخت تر می کرد....ولی چون خیلی دوسش داشتم با دل و جون راه می بردمش..گونه اش رو بوسیدم و بهش گفتم: -کوچولو خودت نمی دونی چه نعمتی هستی واسه من...نمی دونم چرا ولی فکر می کنم خدا تو رو واسه کمک به من فرستاده...خوشحالم که اینجایی...خیلی و به خودم فشردمش..احساس می کردم این کوچولو باعث تغییرات خوشایندی توی زندگیم بشه... **** نگاهم روی تخت ثابت موند...کمی طول کشید تا خواب از سرم بپره و همه چیز به یادم بیاد... -وای بچه کو؟ نگران از تخت پایین اومدم و از اتاق خارج شدم...اتاق غزل و بهنامو نگاه کردم ولی کسی نبود...سریع پله ها رو پایین دویدم..صدای غزل به گوشم خورد که داشت بچه رو ناز می کرد...نفس راحتی کشیدم و اروم وارد اشپزخونه شدم -سالم غزل نگاهی به من کرد و گفت: -بیدار شدی؟ -اره...ببخشید..خواب موندم....بقیه کجان؟صبحانه خوردین؟ غزل لبخندی زد و گفت: -اره همه صبحانه خوردیم....بابا و بهنام بیرونن...مامان هم توی اتاق خودشه...منم که با این فینگیلی در خدمتیم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت59 کنارمامان نشستم دیدم بحثشون بدرد من نمیخوره امدم ازکنارش بلندشم که مامان ر
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بگیرم )باتعجب نگاهم میکرد بدون توجه به نگاهش ( گفتم :بیا توافقی ازدواج کنیم هم به نفع توهس هم اینکه به نفع من ،تا امدم ادامه بدم عسل ازم جداشدو پیستو ترک کرد عسل : زود از پیست رقص امدم بیرون با عصبانیت به سمت بالا رفتم وسایلمو برداشتم وبه سمت پایین امدم به سمت مامان رفتم وبهش اطلاع دادم که میرم خونه هرچی اصرار کرد بمونم قبول نکردم ازدور روعمو رضا وبابا ارشام و چندمردغریبه که فکر کنم از دوستای کاریشون هستن مجبور بودم برم خداحافظی کنم وقتی بهشون رسیدم سالم کردم که نگاهشون به سمت من برگشت _سالم دخترم خوش امدی _سالم دخترم _ممنون عموجان .وروبه بابا کردم بانگاه سردی سرمو تکون دادم صدای اون مرد غریبه امد که گفت معرفی نمیکنین با صدای بابا سرمو بلند کر دم _دخترم عسل ،عسل بابا ایشون اقای مهتشم شریک کاری من وشریک قبلی عمورضا _,بانفرت داشتم اون مردو نگاه میکردم که باحرفی که زد عصبی ترم کرد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت59 اشاره ای به ساعت کردم و گفتم: -برم ناهار درست کنم بگو بابا اینا هم بی
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 لبخندی اعصاب خوردکن زد و با اشاره ی سر به مادرم که پشت سرم ایستاده بود و به مکالمه ی ما گوش می داد پرسید -خواهرتون هستند؟ دهان باز کردم جواب سوالش را بدهم که مادرم تک سرفه ای کرد و با لحن تندی گفت: -مادرشون هستم و شما؟ رادمان لبخندی زد و رو به مادرم گفت: -خوشبختم خانم؛ رادمان پارسا هستم همکار سابق شهاب جوری حرف می زد که خود را در دل مادر جا کند که همین طور هم شد و مادرم وقتی فهمید از دوستان شهاب است با لبخندی مهربان سر تکان داد -از آشنایی با شما خوشبختم آقای پارسا کلافه بودم از وجود رادمان و وسط حرف مادرم پریدم -خب دیگه مامان بریم دیرمون نشه مادرم کلافگی را از لحن صدایم حس کرد و خدافظ آرامی گفت و به سمت پله ها قدم برداشت؛ بی توجه به رادمان پشت سرش به راه افتادم صدای برخورد کفش هایمان روی پله ها تنها صدایی بود که سکوت آپارتمان را می شکست بالاخره به پارکینگ رسیدیم صدای پایین آمدن کسی که بی شک رادمان بود از پله ها به گوش می رسید برای دوباره برخورد نکردنمان با عجله خود را به کوچه رساندم که مادرم از رفتارم متعجب شد و پرسید -نیال تو با رادمان مشکلی داری؟ -نه چطور مگه؟ مکثی کرد 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت59 پگاه بیرون اومد و گفت:چیه؟دانشگاه رو گذاشتین رو سرتون!قضیه شما مردا چیه
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 سیما عصبانی گفت:بی شعور چه غلطی کردی؟زدی شیشه رو شکوندی؟می دونی پول شیشه ی ماشینش برابر با کل ماشینته...ها؟ روانی چت شده؟!پاک خل شدی..تاثیر گشتن با امیررایائه دیگه... داد زدم:بسه تموم کنین. اسم امیررایا که اومد یه گوشه ی بدنم سوخت...از اتیش... پگاه به سیما اشاره کرد که ساکت باشه و اونم روو رو کرد اونور و قهر کرد.ذهنم واسه او جا نداشت.هم پر آدمهای جدید زندگیم بود.دغدغه هام فرق کرده بود.وای نه خدا...د غدغه هام؟!خودم تغییرر کردم..جوری که دیگه هیچ راهی واسه برگشتن به خونه ی اولم نمونده...ولی من عقب نمیرم،پا پس نمیکشم،راه جدیدی رو می سازم..راهی که منو از راهی که اومدم دورک نه....من رو یام...رو یا آرمان..همونی که امیریارا گفت غرورو ستودنیه...همونی که پگاه می گفت همیشه تا تهش هستی...آره،همونم! *** آخرین امتحانم بود.توی این مدت امیررایا رو فقط در حد برگه عوض کردن تقلب رسوندن د یدم.همه ی امتحان ها تقلب کردیم. آخرین امتحان رو دادیم.امیر کسل بود.کیفم رو بردا شتم و رفتم سمتش.سوار ما شینش شدیم و خارج شدیم.یه گوشه ی خلوت،جایی دورتر از دانشگاه نگه داشت ... با ید کنارمیومد.محکم گفتم:خوب امیررا یا...)سوئیچ رو روی داشبورد گذاشتم(این مدتی که نیستم، ماشین دست خودت بمو نه... توی پارکینگه..کلید پارکینک رو انداختم به سوئیچ..خودت که می دونی نمی تونم ببرم خونه...فکر نکنی برام مهم نیست اتفاقا حالا که رانندگی یاد گرفتم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت59 سری به نشانه تایید حرفش تکان دادم که ادامه داد -اینجا به سلیقه ی رُزا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با تعجبی که در صدایش بود اسمم را صدا زد و وقتی جوابی دریافت نکرد بعد از مکثی کوتاه چراغ اتاق را روشن کرد که بخاطر نور زیاد دستی روی چشم هایم گرفتم به طرفم روی مبل آمد و با استرس گفت: -چی شده نیال؟ سری تکان دادم و با صدایی که از گریه گرفته بود جواب دادم -چیزی نیست سونیا که گویی قانع نشده بود دستم را در دست های گرمش گرفت: -اگه من رو دوست می دونی بهم بگو قول میدم راز دار باشم به سختی کلمات را تلفظ می کرد و در نگاهش حس آرامش موج می زد؛ می دانستم در این غربت به یک دوست خوب نیاز دارم پس سر به زیر گفتم: -اون دختره تو بغل شهاب... حرفم را برید و با لحنی که به دلسوزی آغشته بود گفت: -اونا زود گذرن این تویی که اسمت توی شناسنامه ی شهابه به چیزای خوب فکر کن حرف هایش آرامم می کرد نفس عمیقی کشیدم و لبخندی به رویش زدم، از جایش بلند شد و درحالی که به سمت در می رفت گفت: -پاشو صورتت رو بشور بیا شام بخوریم سری تکان دادم و بعد از شستن صورتم در سرویس اتاق چمدانم را باز کردم و پیراهن خوش دوخت سفید و شلوار جین آبی رنگی برداشتم و به تن کردم، از اتاق بیرون آمدم از پله ها که پایین آمدم کسی در خانه نبود احتمال دادم که در آشپزخانه باشند آرام و با وقار به آن سمت قدم برداشتم صدای صندل های سفیدم روی سنگ فرش های کف خانه باعث شد همه به سمتم برگردند لحظه ای نگاهم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃