eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
᭄ *-* ماسکـ صورتـ ^~^🧖🏼‍♀💭 رشد سریع مـــــژه‌در¹هفتـــــه👁🤍 ~~~~^^^~~~~~~~~ ² ق چ روغن ڪرچڪ🥝 و نصف ق چ روغݩ نارگیل🧪 و ² ڪپسول ویتامین E💊 باهم مخلوط ڪنید 🥣و با ¹ریمل تمیـــــز به مژه هاتوݩ بزنید🩸 بهتره شبا قبل خواب اینڪارو انجام بدین🌚 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
᭄ *-* ماسکـ صورتـ ^~^🧖🏼‍♀💛 ماسڪ شفاف ڪننده صورتـــــ💭🍋 ~~~~^^^~~~~~~~~ یڪ ق شیر🥛 را با یڪ ق آب هویج 🥕و یڪ ق آب پرتقال🍊 و یڪ ق عسل آب شده🍯 مخلوط ڪنیدآنها را روۍ صورت خود بمالید💆🏼‍♀ بـه مدت ¹⁵ مین 🌸 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
آنچه را عاشقانه دوست می داری بیاب و بگذار تو را بکشد. بگذار غرقت کند در آن چه که هستی... بگذار بر شانه هایت بچسبد، سنگینت کند، تو را به سمت پوچی ببرد. بگذار تو را بکشد و تمامت را ببلعد زیرا هر چیزی تو را خواهد کشت، دیر یا زود ... ✍🏻چارلز بوکوفسکی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
✍🏻 بابا داشت روزنامه میخوند بچه گفت: بابا بیا بازی! بابا که حوصله بازی نداشت یه تیکه از روزنامه رو که نقشه دنیا بود رو تیکه تیکه کرد وگفت فرض کن این پازله...! درستش کن! چند دقیقه بعد بچه درستش کرد, بابا، باتعجب پرسید: توکه نقشه دنیا رو بلد نیستی چطور درستش کردی؟! بچه گفت: ادمای پشت روزنامه رو درست کردم …دنیا خودش درست شد!!!!!!... ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
-ترند های مدل موی بهار 2020🦩💒°*° •مدل موی باب 🐚•-• •مدل های لِیر بلند[روی موها به صورت لایه لایه کوتاه شده] 💕•-• •بلوند با تناژ سرد ❄️•-• •بالیاژ خورشیدی 🌝•-• •دم اسبی بالا بسته شده 🪐•-• •مدل های خیلی کوتاه و پیکسیت 🍃•-• •چتری ☂•-• •موهای خیس و نمدار 🌧•-• •فرق وسط 🌵•-• ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
یک پیشنهاد خوب برای روزهای بهاری: برای ساخت استایلی منحصر بفرد میتونید از رنگ‌های پاستلی و ترکیبش با رنگ سفید استفاده کنید. ترکیب رنگ‌های پاستلی با سفید، ظاهری جذاب، زیبا و پرانرژی می‌سازه! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
خوشبختی را در چنان هاله‌ای از رمز و راز فرو نبریم كه خود درمانده شناختنش شويم، خوشبختی را چنان تعریف نکنیم که گویی سیمرغی باید آن را از قله‌ی قافی بیاورد. خوشبختی، عطر مختصر تفاهم است که اینک در سرای تو پیچیده و عطریست باقی که از آغاز تا پایان این راه، همیشه می‌توان بوییدش. ... گه‌داریم. 📗 چهل نامه کوتاه به همسرم ✍🏻 نادر ابراهیمی ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
مگذار باور کنم در پیوند عشق‌های راستین مانعی هست. عشق آن نیست که دگرگون شود آن‌گاه که بر آن دست زمان می‌افتد یا قامتش در فراق و جدایی خم شود. آن نشانِیست همواره جاویدان که به طوفان‌ها می‌نگرد ولی هرگز نه می‌هراسد، نه بر خود می‌لرزد. آن ستاره‌ایست که هر کشتی سرگردان را ره می‌نماید گر چه شاید اندازه آن پیداست ولی ارزش آن پنهان می‌ماند. عشق بازیچه دست زمان نیست، گر چه زیبایی آن در دست زمان می‌افتد. عشق آن نیست که دگرگون شود آنگاه که ساعت‌ها روزها و سال‌ها شتابان بر آن می‌گذرند بلکه آن است که تا روز ابد می‌ماند‌... اگر این حقیقت نباشد نه هرگز چیزی می‌نوشتم نه هرگز کسی عاشق می‌شد... ✍🏻 ویلیام شکسپیر ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 حتی لایق ترد کردن هم نبود.باورت نمیشه رویا...به زجرهایی که آرا می کشید
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با جمله ای که گفت رنگ از رخسارم پرید تپش قلبم تند شد نگاهی به شهاب که اخمی غلیظ روی صورتش نقش بسته بود انداختم نگاهش بین چشم های من و مادرم در نوسان بود و در آخر جمله ای که به زبان آورد گویی سطل آب سردی روی سرم ریختند و نفسم به شماره افتاد -بهتره بگید دوست نیال، من هیچ رفاقتی با رادمان ندارم سکوتی سنگین فضای خانه را در بر گرفت نگاه متعجبی که بین نیما و پدرم رد و بدل شد از چشمم دور نماند و سر به زیر انداختم. شهاب پوزخندی زد و خود را روی مبل دونفره ی کنار نیما رها کرد همه سر جایشان نشستند برای عوض شدن فضای به وجود آمده زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم و گفتم: -شهاب جان شوخی می کنه در ادامه خنده ای مصنوعی کردم که کسی حتی نیش خندی هم نزد و فهمیدم اوضاع خراب تر از این حرف هاست، تحمل این سکوت سنگین را نداشتم و نگاه ملتمسم را به نیما که با اخمی آشکار نگاهم می کردم دوختم که حالم را فهمید و رو به شهاب گفت: -چه خبر شهاب؟ از یاشار خبر نداری؟ شهاب برای کنترل عصبانیتش نفس عمیقی کشید و نگاهش که به نقطه ای نامعلوم خیره بود را به سمت نیما روانه کرد و با صدایی بم شده گفت: -اتفاقاً همین دیروز پیشش بودم حالت رو پرسید یاشار دوست مشترک شهاب و نیما بود با اشاره ی مادرم از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه پشت سرش به راه افتادم لحظه ی آخر نگاهم به پدرم افتاد که از پنجره به حیاط نگاه می کرد. با اولین قدمی که به داخل آشپزخانه گذاشتم مادرم در حالی که آستین لباس مشکی رنگش را تا می زد دست به کمر و عصبی به سمتم برگشت و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
به یکدیگر عشق بورزید، اما از عشق بند مسازید... بگذارید عشق، دریایی مواج باشد در میان سواحل روح شما. با هم بخوانید و برقصید و شادمان باشید، اما بگذارید هر یک از شما تنها باشد، همچون سیم‌های عود که تنها هستند، گرچه با یک نغمه به ارتعاش در می‌آیند. دل‌های خود را به یکدیگر بدهید، اما نه برای نگه داشتن. زیرا تنها دست زندگی شایسته است دل‌های شما را نگه دارد. در کنار یکدیگر بایستید، اما نه بسیار نزدیک به یکدیگر، زیرا ستون‌های معبد جدای از هم می‌ایستند، و درخت بلوط و درخت سرو در سایه‌ی هم نمی‌بالند. ✍🏻 جبران خلیل جبران ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯