eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت46 از درد خودم رو جمع میکنم اما آخ نمیگم و به صدای سرشار از نفرت هامون گوش می
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 هنوز که هنوز از رفتار و حرف هاش حیرت زده ام.هاله هم از من بیزار بودامانه اونقدری که چشم روی وجدانش ببنده وازخونه بیرونم کنم . هر چند هاله هم اگه مثل هامون شک می کرد قاتل برادرش منم رفتارش چه بسا بدتر از این ها میشد . درخونه رو برام باز می کنه و بدون حرف راه پله رو در پیش میگیره،پا به خونه ای که حتی قفلش هم عوض شده بود می گذارم ودوباره ودوباره صدای هامون رو می شنوم : _فکر کردی نمی دونم تو اونو کشتی جرمو انداختی گردن اون زن بدبخت ؟ اگه خیلی مادرتو دوست داری برو جرمتو گردن بگیر بذار سر تو بره بالای چوبه ی دار نه یه بی گناه. در پشت سرم بسته میشه ،حتی متوجه نمی شم که من بستمش . قدمی به جلو بر میدارم و روی مبل می شینم،سرم رو بین دست هام می گیرم. هامون از کجا می دونست ؟ حس می کنم از همون اول از همه چیز خبر داشت.ممکنه هاکان بهش گفته باشه چه بلایی سرم آورده ؟ اگه می گفت شاید هامون برای یک لحظه ،فقط یک لحظه خودش رو جای من می ذاشت و می فهمید توی چه بحران روحی افتادم و دست و پا میزنم.اما مطمئنم هاکان در این باره چیزی نگفته پس هامون از کجا می دونه ؟ با تکون دادن سرم به طرفین سعی می کنم این افکارروازذهنم دور کنم اما ناممکنه،چیزی که الان بیشتر از هرچیز بهش نیاز داشتم یک مسکن و یک خواب راحت بود که این روز ها عجیب از من سلب شده بود.کم اشتهایی فجیح و حالت تهوع های مداوم توی این یک هفته داشت بیچاره ام می کرد.انقدر اشک ریخته بودم و توی این گرمای دیوانه کننده به این طرف و اون طرف دویده بودم که تمام سیستم بدنیم مختل شده بود.امروز دقیقا روز هفتم فوت هاکان بود،هفته ای که می تونست به عنوان بدترین هفته ی زندگیم ثبت بشه.دستگیری مادرم ، داد و اشک ریختن های خاله ملیحه، گریه های بی امان هاله،چشم های همیشه قرمز هامون از همه بدتر حال بدِ خودم و کابوس هایی که دست از سرم برنمی داشتن. حتی برای یک شب! پا به اتاق مادرم می ذارم،پس انداز آنچنانی نداشت اما کفاف چند روز زندگی کردن رو میداد،اما بعدش چی ؟ هامون امروز صبح از خونه بیرونم کرد و دستور داد دیگه این اطراف پرسه نزنم اما اونقدر ها هم راحت نبود.من جایی رو نداشتم که برم! از توی یخچال سفید که عمر زیادی داشت قرص مسکنی برمیدارم و با لیوانی آب گرمی می بلعمش.باید قبل از رسیدن هامون و خاله ملیحه می رفتم اما کمبود خواب داشت پدر چشم هام رو در میاورد. از این رو،روی کاناپه دراز می کشم و پلک هام رو به یک استراحت کوتاه مدت مهمون می کنم . **** با حس بسته شدن در،پلک هام باز شده و ترس عجیبی توی دلم رخنه می کنه ،قبل از اینکه بخوام خودم رو مخفی کنم قامت بلند هامون مقابلم قرار می گیره. دستم رو به کف مبل می گیرم و بلند میشم.قدمی به سمتم میاد که ناخودآگاه عقب میرم . حالا من هم به جمع کسایی که از هامون می ترسیدند اضافه شده بودم،اخم های در هم رفته اش ،به علاوه ته ریشی که توی این یک هفته بلند شده خشونت چهره اش رو هزار برابر کرده. اما دردِ من چشم هاشه ، نفرتی که توی نگاه شب زده اش موج می زنه ، خشمی که هر بار با دیدن من توی چشم هاش زبونه می کشه. صداش که به گوشم می رسه،خشونت لحنش رو هم برام غریب کرده : _اینجا چه غلطی می کنی؟ ترسیدم اما نمی خوام با باختن خودم رو مجرم جلوه بدم . _این جا خونه ی منه! تک خنده ای می کنه،هیستریک از روی عصبانیت و زیر لب انگار که با خودش حرف می زنه : _خونشه ! خنده اش محو میشه و تیر نگاهش دوباره من رو نشونه می گیره . نگاهم روی فک قفل شده اش ثابت می مونه،از خشم صداش دو رگه و بم تر از همیشه شده : _این خونه خراب بشه رو سر من که به فاحشه ای مثل تو اجاره اش دادم. مات می مونم،اما نمی ذاره بیشتر از اون خشکم بزنه و با عربده اش حسابی از خجالت چهار ستون بدنم در میاد : _تو کی هستی هان ؟ خدا لعنتت کنه تو کی هستی ؟ همون دختر بچه ی احمق که کارش خرابکاری بود ؟ کی تونستی قاتل بشی و حرمتی که بهت داده بودیم و بی حرمت کنی؟ چطور تونستی؟چطور تونستی با وجود این همه لطفی که بهت کردیم این طوری به برادرم خنجر بزنی؟ تو آدمی ؟ از این شاخه به اون شاخه می پرید و این نویدِ حال خراب و داغونش رو می داد. با سکوت بیشتر مجرم نشون داده می شدم. مجبور بودم در عین گناهکار بودن خودم رو بی گناه جلوه بدم و جلوی این قاضی که عجیب بی رحمیش رو به رخ می کشید از خودم دفاع کنم : _من هاکان رو نکشتم. با همین جمله منکر تمام اتفاقات میشم و جوابش فریاد دیگه ای از جانب هامونه : _فکر کردی من خَــــرم ؟؟؟ ساکت میشه ،انگار می فهمه فریاد هاش ممکنه به طبقه ی بالا برسه. دستش رو به صورتش می کشه و در حالی که از خشم مثل کوه آتش فشان در حاله فوران کردنه،خشمش رو خاموش که نه ، می بلعه و با صدایی آروم تر اما همون قدر خشن و عاری از ملایمت صداش رو به گوشم می رسونه : _بین تو و هاکان چی گذشته ؟ 🌿 🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 -ساقی جون بشنو و باور نکن...اینو می بینی.. و به غزل اشاره کرد و گفت: -دا
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 کجا؟ -داریم با بچه ها می ریم بستنی بخوریم دیگه نگاهی بهش کردم و گفتم: -شما برین...من نمیام -اخمی کرد و گفت: -نمیای؟چرا؟ می دونستم که اگه بگم بین شما جایی واسه من نیست قبول نمی کنه پس گفتم: -باور کن خیلی خسته ام.....شماها برین و برگردین....راستی فاطمه خانم و اقای پرتو هم میان؟ -نه....مامان و بابا و خاله و عمو می مونن.....بهنامم هنوز تصمیمی واسه اومدن نگرفته.....ولی بقیه هستیم با لبخند گفتم: -خوب پس برید به سلامت...من می مونم که اگه بقیه به چیزی احتیاج داشتن بهشون بدم...خوش بگذره غزل با اکراه گفتن: -ولی با لبخند نگاهش کردم و گفتم: -ولی نداره...برو به سلامت غزل به سمت پذیرایی رفت ...صداش رو شنیدم که گفت: -ساقی نمیاد ایدا پرسید؟ -چرا؟ -غزل گفت: -میگه خستس ایدا دوباره گفت: -زود بر می گردیم....منم ایلیا رو خوابوندم و نمی تونم زیاد بیرون باشم.....بذار خودم برم دنبالش صدای بهنام رو شنیدم که گفت: -خوب چیکارش دارین...حتما دوست نداره بیاد دیگه....ولش کنین فاطمه خانم گفت: -من خودم باهاش صحبت می کنم **** -ساقی برگشتم و فاطمه خانم رو در استانه در اشپزخونه دیدم گفتم: -بله -چرا با بچه ها نمیری؟ می دونستم دلیل نرفتنم رو می دونه پس گفتم: -خوب راستش خسته ام نگاهی بهم کرد و گفت: - و دیگه ناچارا گفتم: -نمی خوام سر بار باشم....راستش من باهاشون نسبتی ندارم....نمی خوام مزاحمشون باشم فاطمه خانم گفت: دیگه این حرفا رو نزن..حالا هم سریع برو و اماده شو 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 اون دختری که دوسش داری رو نشونم بدی وگرنه هردختری که من بگم باید قبول کنی فهم
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 بهش پیشنهاد کمک داده ولی به شرطی که عسل بشه عروس اون خانواده علی خیلی ناراحت بود میگفت این موضوع رو به مر یم خانوم گفته واون قبول نمیکنه زندگی دخترشو خراب کنه ووقتی موضوع رو باعسل درمیون گذاشته عسل خودشو توی اتاقش حبس کرده وباکسی حرف نمیزنه ارشام : تازه فهمیدم چرا وقتی به عسل زنگ زدم صداش گرفته بود پس گریه کرده بود حدسم درس بود ای کاش میتونستم کمکش کنم وجدان:خوب خنگول میتونی بهش کمک کنی دیگه _خنگ خودتی من چطوری کمکش کنم نکنه فکرکردی من میتونم کمکش کنم وجدان :اره دیگه میتونی اون دختری که الان موندی کیو بع مامانت معرفی کنی عسل باشه _برو بابا من با عسل ازدواج کنم عمرا هه وجدان :به جهنم پس باید دختری که مامانت انتخاب میکنه ازدواج کنی _میشه دخالت نکنی اه ولم کن باصدای بابا به خودم امدم _,ارشام پسرم عسل نیومده برای کار توی شرکت باهات حرف بزنه ._,ن بابا قراره فردا بیاید _خوب خیلی سحت نگیر عسل دختر باهوشیه بعدم با روحیه که الان داره کاربراش واجبه خیلی برای زندگیش نگرانم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 کلمه ی آخرش حس شیرینی را به قلبم القا کرد و غم رفتن را از دلم ربود؛ یعن
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 به سمت آسانسور رو به رو رفت و اشک چشمش را با گوشه ی روسری گلدارش پاک کرد ثریا خانم هم بعد از بوسیدنم خداحافظی آرامی کرد و به مادرم ملحق شد لحظه ی آخر نیلو سرش را به گوشم نزدیک کرد و با لحن آرام و پر از شیطنتی گفت: -مواظب خودت باش خنده ی آرامی کردم که بوسه ای سریع روی گونه ام کاشت و تقریباً خود را در آسانسور پرت کرد و دکمه اش را زد لبخندی غلیظ از حرکاتش روی صورتم نقش بست و با بسته شدن در آهنی آسانسور از دیدم محو شدند به داخل آمدم و در را بستم وقتی برگشتم با صحنه ای که رو به رویم نمایان شد از تعجب ابرویی باال انداختم... شهاب با کت و شلوار سورمه ای و پیراهن آبی تیره که دکمه ی بالایی آن را نبسته بود و موهایی که خیلی زیبا حالت داده بود گوشی به دست درحال مکالمه بود گوش تیز کردم برای شنیدن گفت و گویش -باشه عزیزم مکثی کرد و ادامه داد -من تا ده دقیقه دیگه اونجام فعالً تماس را قطع کرد حرصم گرفته بود یعنی با چه کسی قرار ملاقاات داشت؟! بی توجه به حضورم از کنارم گذشت صدای بسته شدن در خبر از رفتنش می داد سوالی که در ذهنم بود مثل خوره به جانم افتاده بود برای چه کسی آن همه به خود رسیده بود؟! خود را روی کاناپه رها کردم و به تلویزیون خاموش خیره شدم، از حرص آنقدر پوست لبم را کندم که خون افتاد ساعتی را با افکار پوچم گذراندم و نگاهی به ساعت انداختم که یک بعد ظهر را نشان می داد و من هنوز لب به غذا نزده بودم از جایم بلند شدم به آشپزخانه رفتم صندلی میز ناهار خوری را عقب کشیدم و نشستم؛ از صبحانه ای که مادرم آورده بود خوردم و بعد از انتقال بقیه ی آن به یخچال به اتاقم رفتم و ساعتی را با ور رفتن با لب تاب گذراندم 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 حتی لایق ترد کردن هم نبود.باورت نمیشه رویا...به زجرهایی که آرا می کشید
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 با جمله ای که گفت رنگ از رخسارم پرید تپش قلبم تند شد نگاهی به شهاب که اخمی غلیظ روی صورتش نقش بسته بود انداختم نگاهش بین چشم های من و مادرم در نوسان بود و در آخر جمله ای که به زبان آورد گویی سطل آب سردی روی سرم ریختند و نفسم به شماره افتاد -بهتره بگید دوست نیال، من هیچ رفاقتی با رادمان ندارم سکوتی سنگین فضای خانه را در بر گرفت نگاه متعجبی که بین نیما و پدرم رد و بدل شد از چشمم دور نماند و سر به زیر انداختم. شهاب پوزخندی زد و خود را روی مبل دونفره ی کنار نیما رها کرد همه سر جایشان نشستند برای عوض شدن فضای به وجود آمده زبانی روی لب های خشکیده ام کشیدم و گفتم: -شهاب جان شوخی می کنه در ادامه خنده ای مصنوعی کردم که کسی حتی نیش خندی هم نزد و فهمیدم اوضاع خراب تر از این حرف هاست، تحمل این سکوت سنگین را نداشتم و نگاه ملتمسم را به نیما که با اخمی آشکار نگاهم می کردم دوختم که حالم را فهمید و رو به شهاب گفت: -چه خبر شهاب؟ از یاشار خبر نداری؟ شهاب برای کنترل عصبانیتش نفس عمیقی کشید و نگاهش که به نقطه ای نامعلوم خیره بود را به سمت نیما روانه کرد و با صدایی بم شده گفت: -اتفاقاً همین دیروز پیشش بودم حالت رو پرسید یاشار دوست مشترک شهاب و نیما بود با اشاره ی مادرم از جایم بلند شدم و به سمت آشپزخانه پشت سرش به راه افتادم لحظه ی آخر نگاهم به پدرم افتاد که از پنجره به حیاط نگاه می کرد. با اولین قدمی که به داخل آشپزخانه گذاشتم مادرم در حالی که آستین لباس مشکی رنگش را تا می زد دست به کمر و عصبی به سمتم برگشت و گفت: 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت46 حتی لایق ترد کردن هم نبود.باورت نمیشه رویا...به زجرهایی که آرا می کشید
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 خوردن رهام داشتم ذوق مرا می شدم.اما اون آندره ی مغرور تا لحظه ی اخر می زد ولی یهو یکی از مردا یکی محکم زد زیر پاش و اون پهن زمین شد.واقعا آروم شدم... -یکی طلبت امیررایا...رو و روانم آروم شد! خندید و گفت:دیدی گفتم؟! یعنی من انقدر از دوستام تشکر کردم که حد نداشت!تا اون باشه بفهمه با کی درافتاده!! خندیدیم.رفتیم سر میز بزرا ناهارخوری و همه نشستن.اون همه آدم و چند تا میز.من و امیررایا کنار هم نشستیم.کنارم یکی نشست که اصلا دقت نکردم کیه...امیررایا برام غذا کشید. خیلی خو شمزه بود.خوا ستم آب رو که گو شه ی د ستم بود رو بردارم که هم زمان د ست یه مرد دیگه به سمتم کشیده شد.به همدیگه نگاه کردیم.یه مرد خیلی قشنگ با چشم های خووش فرم مشکی.برق توی نگاهش حالم رو دگرگون کرد.اصلا نمی دونم چی شد.شاید با زیبایی محسورکننده او بود.غروری که توی چهره او به چشم خورد کوه غرورم رو شکوند.اون نگاهی رو نگاهم گرفت.امیررایا صدام زد و از فکر بیرون اومدم. -خوبی؟ -ها... صدام رو پائین اوردم و پرسیدم:امیررایا این کیه کنار من نشسته؟ امیررایا سرو رو عقب برد و بعد بهم گفت:دکتر رادمنش... نمیگی....من:دکتر رادمنش کیه؟ 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃