#چندخطشعر
جان به دیدار تو یک روز فدا خواهم کرد
تا دگر برنکنم دیده به هر دیداری
خبرت هست که خلقی ز غمت بیخبرند
حال افتاده نداند که نیفتد باری
✍🏻 حضرت سعدی
#غزلیات
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 می خواستم یه تیپ جلف بزنم که دوباره حرصش بدم نمیدونم چرا اون حرص میخ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
رفتیم بیرون درو بستم ارشامم ماشینو از پارکینگ در اورد و به سمت خونشون حرکت کردیم
چند مین بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدم مانتومو صاف کردم
ارشام اومد کنارم دستمو تو دستش گرفت و باهم رفتیم
عسل :
چند مین بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدم مانتومو صاف کردم
ارشام اومد کنارم دستمو تو دستش گرفت و باهم رفتیم
ارشام زنگ زد انوشا درو بازکرد رز بدو بدو اومد توبغلم
رز: سلام زن دایی جون
ـ سلام عزیزدلم
عرشیا :سلام ابجی
سلام قربونت برم
بعد از احوال پرسی رفتیم تو نگاهم به سیامک افتاد تعجب کردم اینجا چیکار میکرد به دختره
کنارش نگاه کردم قیافه دختره قشنگ بود
ولی نمیشناختمش
سیامک :سلام
ـ سلام معرفی نمیکنی
سیامک یه نگاه اجباری به دختره کردو گفت :معرفی میکنم هستی نامزدم
هستی :سلام خوشبخت بشید
ماهم همزمان گفتیم
ممنون
سیامک :چه همزمان
ارشام :زن وشوهر همچیشون یکی و همزمان میشه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت47 با جمله ای که گفت رنگ از رخسارم پرید تپش قلبم تند شد نگاهی به شهاب که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت48
-منظور شهاب از اون حرف چی بود؟
حوصله ی سین جیم کردن های مادرم را نداشتم نفسم را کلافه بیرون فرستادم و پاسخش را دادم
-گفتم که شوخی بود همین
-من که می دونم یه منظوری داشت از حرفش ولی الان کشش نمیدم بعداً حسابت رو میرسم
چیزی نگفتم که چای ریخت و گفت:
-معلومه که خستهاس براش چایی ببر
تشکری کردم و بعد از برداشتن سینی چای از آنجا خارج شدم، جو سنگین قبل با شوخی های نیما جایش را به
فضایی صمیمی داده بود
چای ها را تعارف کردم که شهاب بدون نیم نگاهی برداشت، رو به روی پدرم که با لبخند نگاهم می کرد نشستم و
نگاهی به چشم هایش انداختم احساس می کردم دلخور است!
استکان چای را به دهانم نزدیک کردم و جرعه ای نوشیدم که گرمایش به کل وجودم نفوذ کرد شهاب بی مقدمه از
جایش بلند شد و نیما را وادار کرد تا بپرسد
-کجا شهاب؟
شهاب چنگی به موهایش که روی پیشانی اش ریخته بود زد و گفت:
-بهتره بریم کم کم باید وسایلمونو جمع کنیم فردا صبح اول وقت باید فرودگاه باشیم وقت کمه
بی حرف از جایم بلند شدم روسری ام را روی سرم مرتب کردم و کیفم را برداشتم، شهاب از همه خدافظی کرد و بی
توجه به من به سمت در ورودی رفت که نیما همراهی اش کرد.
مادرم که با حرف شهاب از آشپزخانه بیرون آمده بود اصرار کرد شام را دور هم بخوریم اما شهاب تشکری سرسری
کرد و با نیما همگام شد، کنار در ورودی خانه مشغول گفت و گو شدند تقریباً می شد گفت او حرف می زد و نیما
گوش می داد نمی دانم چه گفت که نیما ناباور نگاهی به من انداخت که دلهره گرفتم، پدر و مادرم را عمیق و طوالنی
در آغوش کشیدم و تشکری بابت ناهار کردم و از آنها جدا شدم به سمت نیما و شهاب قدم برداشتم که شهاب چیزی
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت47 خوردن رهام داشتم ذوق مرا می شدم.اما اون آندره ی مغرور تا لحظه ی اخر م
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت48
-یه دکتر معروف پروتز..کارش حرف نداره.یعنی باورت نمیشه چندتا دعوت
نامه از ک مشورهای مختلف براش فر ستادن ولی قبول نکرده...به کسی نگو ولی
قراره از ترم جدید بیاد و استادمون باشه...
دیگه نمی شنیدم امیررایا چی میگه...استادمون شه؟! نمی دونم چرا از شنیدن
این خبر ذوق کردم.چرا؟! دیگه نتونستم چیزی بخورم و زیر زیر نگاهی
میکردم اما می ترسیدم امیررایا ببینه و سه شه!غذا تموم شد و رفتیم بشینیم که
بابای امیررایا صداو کرد و اونم رفت.با چشمم دنبالش کردم.کنار سه تا مرد
پیدا کردم.یه کت شلوار اسپرت سرمه ای پو شیده بود.بلند شد.یه مرد قد
بلند و خوش تیپ..از اونایی که واسه داشتن این تیپ زحمت کشیدن.چشماش
حتی از دور هم می درخشید.با اون مرد دست داد و نشست. پاو رو روی
پاو انداخت و گوشی رو دراورد.یه دماغ سر بالا و بدون قوز..
...توکی هستی؟رادمنش؟من تو رو باید پیدا کنم...باید بفهمم
کی هستی...دلم نمی خواست فکر کنم چرا دارم بهت فکر می کنم.یهو
برگ شت و نگاهم رو غافلگیر کرد. اخم روی پیشونیش نشست.سرم رو به زیر
انداختم.اووو...امیررایا اومد ولی من دیگه هیچی از جشن نفهمیدم.مهمونی
جنبه ی رسمی داشت..
هی اخم کن رادمنش!.اخم کن ولی من بازم رو تصمیمم مصمم هستم..!
امیررایا من رو رسوند خونه و قرار شد فردا بیاد تا بریم تمرین رانندگی..فق
می دونم خداحافظی کرد و بهس قول دادم فردا دم در دانشگاه....
****
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
ما به اشتباه اينگونه میانديشيم:
- درسم تمام شود راحت شوم
- غذايم را بپزم راحت شوم
- اتاقم را تميز کنم راحت شوم
- بالاخره رسيدم، راحت شدم
- اوه چه پروژهای، تمام شود راحت شوم
تمام شود که چه شود؟
مادامی که زنده هستيم و زندگی ميکنیم هيچ فعاليتی تمام شدنی نيست بلکه آغاز فعاليتی ديگر است
پس چه بهتر که در حين انجام دادن هر کاری لذت بردن را فراموش نکنيم نه مانند يک ربات فقط به انجام دادن بپردازيم به تمام شدن و فارغ شدن...
لذت باعث قدرتمند شدن ميشود و به طرز باور نکردنی باعث بالا رفتن اعتماد به نفس میگردد...
توانایی لذت بردن، یک مهارت و یکی از اهداف مهم زندگی است.
🌸🍃✨
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
❖
هیچکس قفل
بدون کلید،نمی سازد
اگر قفلی در زندگیت،
می بینی ..
شک نکن اون قفل
کلیدی هم دارد ...
کلید خیلی از قفلهای زندگی!
پنج چیز است
((ايمان به خدا ))
((صبر، آرامش، تلاش، توکل ))
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯
Everything you can imagine is real !
هر چيزي كه بتوني تصور كني واقعيه!
♥️♡
╭─────────╮
🌼 @roman_ziba 🌼
╰─────────╯