💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت136 _رابطه ی بین تو و اون چی بوده که دم از بخشش و اون شب می زنه؟ خسته میشم از ا
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت137
کلامش طوری رنگ و بوی جدیت داره که من رو می ترسونه،اگه ذره ای از این ترس توی چشم هام هویدا بشه اون وقتِ که خشم هامون شعله ور میشه.
بی توجه به دردصورتم ناشی از سیلی های محکمی که خوردم ،بی توجه به موهایی که اسیر دست هامون شده به حرف میام:
_هر غلطی دلت می خواد بکن.
انگار حواسم نیست بادم شیر دارم بازی می کنم،هر چقدر هم دندون تیز این آدم توی شاهرگم فرو بره تاوقتی اون شاهرگ پاره نشه باور نمی کنم این مرد رو به روم اگه عصبانی بشه کم ازیه شیرزخمی نداره.
باحرفم فشار دستش دور موهام بیشتر میشه،بی توجه به اشکی که توی چشام حلقه زده سرش رو نزدیک تر میاره و می غره:
_چه زری زدی؟
از دردنفسم رفته وگرنه حتماجمله م رو تکرار می کردم.
_فکرکردی هر چی از اون دهن بی صاحبت بیرون بیاد جوابش می شه سیلی خوردن؟موهام رو ول می کنه،روی تخت پرت می شم و با ترس نگاهش می کنم.خیره به چشم هام دستش به سمت کمربندش می ره،خیره به چشم هاش دستم رو روی شکمم می ذارم،من به درک!آسیبی به بچم نرسه.
با صدای لرزونی می گم:
_هامون خواهش می کنم!
حتی صدام رو هم نمی شنوه،کمربندش رو بیرون می کشه،به سمتم خم میشه و با دست دو طرف گونه هام رو می گیره و تهدید وار میگه:
_جرئت داری زر بزن تا محکم تر بزنم،صدات نباید در بیاد آرامش.
صورتم رو رها می کنه و صاف می ایسته،مهار اشک هام دست خودم نیست،با التماس می گم:
_هامون نکن!
دستش رو بالا می بره صورتم رو بین دست هام می پوشونم.منتظرم درد اون کمربند چرم هامون رو بچشم که زنگ پی در پی در خونه میاد.
قدرت می گیرم. قبل از هامون مثل برق می پرم و به سمت در هجوم میارم،گوشه ی آستینم رو می گیره که با تمام توان جیغ می زنم:
_ولم کــــــن…
انگار مثل همیشه محکم نگرفته بودم که تونستم از دستش فرار کنم و به سمت در بدوم.با حالی خراب در رو باز می کنم و با دیدن خاله ملیحه با اشک و ملتمسانه نگاهش می کنم،ناباور بهم زل می زنه و در آخر نگاهش به پشت سرم ثابت می مونه.
بر می گردم،هامون با چهره ی قرمز شده از خشم و کمربند به دست زیادی برای خاله ملیحه غریبه ست که این طور با شوک نگاهش می کنه.
با گریه میگم:
_تو رو خدا منو از دست این نجات بدین.منو می کشه.
چشم های ناباور خاله ملیحه،بین من و هامون می گرده و در آخر با بهت از هامون می پرسه:
_تو این دختر و کتک می زنی؟
گریه م تشدید میشه،خاله ملیحه داخل میاد و در رو می بنده،چونه ش می لرزه. به سمت هامون قدم بر می داره و روبه روش می ایسته،اما من از ترس گوشه ی دیوار چمباتمه می زنم و نگاهشون می کنم.صدای خاله ملیحه دوباره سکوت سنگین رو می شکنه:
_کارت به جایی رسیده دست رودختر بچه بلند می کنی؟
هامون نگاهی با خشم حواله ی من می کنه و ناملایم می گه:
_دخالت نکن مامان.
همزمان با تموم شدن جمله ش سیلی سنگینی عایدش میشه،دستم رو ناباور جلوی دهنم می ذارم و به صحنه ی پیش روم خیره می شم.
دست هامون روی گونه ش می شینه اما هیچی نمی گه،به جاش خاله ملیحه،کلمات کوبنده ش رو نثارش می کنه:
_من تو رو این طوری تربیت کردم؟که دست رو دختر بلند کنی؟
اشاره به من می کنه و ادامه میده:
_حال و روزش و ببین،اگه من نیومده بودم می خواستی بکشیش!
نگاه هامون برای دقیقه ای روی من قفل میشه و با صدای خاله ملیحه به سمت اون برمی گرده:
_تو کی انقدر پست شدی هامون؟کی انقدر با من غریبه شدی؟دختر مردم و ناکار می کنی و میگی تو دخالت نکن؟تو پسر منی،همون پسری که بهش یاد دادم مرد باشه نه یه نامرد که زور و بازوش و به رخ بقیه بکشه،من شبا برای کی دیکته ی انسانیت می گفتم؟ الان چی شدی هامون؟کی هستی هامون که دختر مسلمون و به این روز می ندازی؟
جوابی که از هامون نمی شنوه به سمت من برمی گرده،دل خوشی از من نداره اما نمی تونه بی تفاوت باشه :
_جمع کن،دیگه این جا نمی مونی.
از خدا خواسته بلند می شم که صدای محکم هامون پاهام رو قفل می کنه:
_اون جایی نمیاد.
_چرا میاد،می برمش خونه ی خودم،بینتون صیغه ی محرمیت و هر کوفتی هست باطلش می کنی.دیگه حق نداری این دختر و این جا نگه داری.
پوزخندی روی لب هامون میادو انگار براش مهم نیست حقیقت آشکار بشه:
_صیغه؟هه… اون زن منه مامان،اسمش توی شناسنامه ی منه تا من نخوام هم اون اسم خط نمی خوره به تو هم اجازه نمی دم بخوای زن من و از خونه ی خودم ببری.
خاله ملیحه سکوت می کنه. حتی احتمال نمیده این حرف هامون راست باشه،هامون که نگاه معنادار خاله ملیحه رو می بینه جدی تر ادامه میده:
_نمی خوام دل تو بشکنم مامان،برو پایین!
لبخند تلخی روی لب های خاله ملیحه جا خوش می کنه:
_کارت به جایی رسیده که دست به دامن دروغ می شی و مادر تو از خونه بیرون می کنی؟
نفس هامون با کلافگی از سینه خارج می شه،به سمت اتاق می ره و دقیقه ای بعد با شناسنامه ش بیرون میاد.شناسنامه رو به سمت مادرش می گیره:
_بگیر بخون.
🌿
🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌺🌺🌿
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 غزل اشکاش رو پا کرد و گفت: -من بیشتر...چقدر عوض شدی دختر.. و به ابروهام
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
سیاوش گفت:
-انقدر از دیدنتون خوشحالیم که همه چیز یادمون رفت..بفرمایید..بفرمایید
و خودش جلوتر از بقیهمون راه افتاد..غزل اومد کنارم و گفت:
-نه بابا...انگار واقعا این سفر شماها رو متحول کرده..چقدر همگیتون عوض شدین
بعد لپ بهروز و کشید و گفت:
-عمه قربونت بره..چقدر تپلو شدی..این مامانت خوب بهت رسیده ها
و خنده ای کرد...و گفت:
-با مزه است که به تو می گه مامان..برام جالب بود
لبخندی زدم و گفتم:
-خودم هم وقتی اولین بار بهم گفت مامان شوکه شدم....خودم بهش یاد می دادم بهم بگه خاله..ولی مثل این که کار
بهنام بوده و اون بهش یاد داده بهم بگه مامان
غزل ناباورانه نگاهی بهم کرد و گفت:
-واقعا بهنام این کارو کرده؟
گفتم:
باور کن...
نگاهی متعجب به من کرد و گفت:
-نه بابا انگار یه خبراییه...رفتیم خونه باید همه چیزو واسم بگی..از سیر تا پیازشو..فهمیدی؟
لبخندی زدم و گفتم:
-چیزی نیست که بخوام بهت بگم..
به ماشین رسیده بودیم..غزل گفت:
- حالا بریم توی خونه..من می دونم و تو..که چیزی نیست؟
خندیدم و اروم گفتم:
-تو باید واسه من همه چیو بگی ناقال
و به سیاوش اشاره کردم...خندید و گفت:
-اول تو
***
با غزل توی اتاقی که قبال مال خودم و بهروز بود خوابیده بودیم و از اتفاقات اخیر واسه هم می گفتیم....
-خوب که ایمان نامزد کرده..به سالمتی
غزل لبخندی زد و گفت:
-اره...سالمت باشین....
گفتم:
بقیه چی ؟دیگه کسی ازدواجی نامزدی چیزی نکرده؟
غزل گفت:
-نه بابا...انگار یه قرنه اینجا نبودی...سه نفر کمه؟
با تعجب گفتم:
-سه نفر؟:
-اره خوب...ایمان..من..سیاوش
خندیدم و گفتم:
-راست می گی..حواسم نبود..راستی ایدا چه طوره؟
-اونم خوبه...هیچی داره زندگیشو می کنه...بقیه هم همه خوبن...فقط..فقط احسان خیلی سراغتو می گرفت
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 می خواستم یه تیپ جلف بزنم که دوباره حرصش بدم نمیدونم چرا اون حرص میخ
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
رفتیم بیرون درو بستم ارشامم ماشینو از پارکینگ در اورد و به سمت خونشون حرکت کردیم
چند مین بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدم مانتومو صاف کردم
ارشام اومد کنارم دستمو تو دستش گرفت و باهم رفتیم
عسل :
چند مین بعد رسیدیم از ماشین پیاده شدم مانتومو صاف کردم
ارشام اومد کنارم دستمو تو دستش گرفت و باهم رفتیم
ارشام زنگ زد انوشا درو بازکرد رز بدو بدو اومد توبغلم
رز: سلام زن دایی جون
ـ سلام عزیزدلم
عرشیا :سلام ابجی
سلام قربونت برم
بعد از احوال پرسی رفتیم تو نگاهم به سیامک افتاد تعجب کردم اینجا چیکار میکرد به دختره
کنارش نگاه کردم قیافه دختره قشنگ بود
ولی نمیشناختمش
سیامک :سلام
ـ سلام معرفی نمیکنی
سیامک یه نگاه اجباری به دختره کردو گفت :معرفی میکنم هستی نامزدم
هستی :سلام خوشبخت بشید
ماهم همزمان گفتیم
ممنون
سیامک :چه همزمان
ارشام :زن وشوهر همچیشون یکی و همزمان میشه
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 همینم کافی بود.یادگار سالارخان شاد بمونه کافیه من هم فدای یه تار از
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
باشم.باید مهریه رو می ذاشتم چیزهایی که ارمیا نتونه من رو ول کنه!من
واکنش نمی دم چون من زانو نمی زنم!همین...حالا اینا زخم زبون بزنن...
شیوا اومد پیشم و گفت:سلام عزیزم.مبارک باشه!
بلند شدم.حالا خوبه دو ستام بودن.با لبخند گفتم:مر سی... شما هم د ست
بجنبونین!
لیدا اخم کرد و گفت:بزار بری خو نه ی بعد زر بزن...فعلا که قطعی
نشده!
همه زدیم زیر خنده...می شد برای چند لحظه دور از صدا های اطراف
بود. سیما بود. سیما دماغش عمل شده بود.هنوز هم چسب رو شه...پگاه رو
ندیده بودم.رونان هم بود.بچه های دانشگاه رو دعوت کرده بودم.
پگاه تند تند در حال دو دو اومد سمتم گرفت:سلام خره....
-سلام.
سیما با لحن طعنه گفت:چی تور کردی!خدایی بگرد ببین کسی نیست وا سه
من!
-اوه...بالاخره قانع شدی سنت زیاده؟
ادامو دراورد.مینا زد روی شونه ام و گفت:داماد امیره؟همون پسره که می
گفتی؟
لبخند پر کشید ولی لحنم نه!گفتم:نخیر...داماد ارمیاست،استادم!
همه هو کشیدن...آنا خندید و گفت:تازه دندون منم درست کرده!فوق العاده
استا
گاره رو از دور د یدم.او مد سمتم
محزون بود:چقدر دلم برات تنگ شده بود رویایی!
-مرسی...دیوونه گریه نکنیا...روز عروسی من همه بزنین و بکوبین!
دم گوشم گفت:شنیدم انتقامم رو گرفتی...ممنون!
خنجر؟سعی کردم بهای امیر خنجر هایی باشه...و
نیست!چون من حالا متعلق به عشقم،ارمیام.حالا دیگه آقا بالا سر من مردی
مغرور با دو تا برق نفرت بود!نه خاکستری های نم دار امیر...
ترانه با لباس صورتیی خندید و گفت:احسان سلام رسوند بچه ها...
اخم های پگاه اتوماتیک تو هم رفت و گفت:منم سلام به عمه او می رسونم!
با مرور خاطرات احسان و سر به سر گذاشتنامون خندیدم و گفتم:خدایی ترانه
حیف شدیا...
ترانه دست از دلش گرفت و گفت:نه بابا...به خدا احسان خیلی خوب و
مهربونه!
گلاره آروم دم گوشم گفت:تارا رو نمی بینم!کوو؟
لبخند ماسید و گفتم:منم ندیدم!...
جاش خالی بود.امروز عروسی من بودا...
*امیررایا*
خاموش شد.تو همین ماشین گفتم دوست دارم و اونم همینجا گفت
دیگه نمی خوامت!توی آینه به خودم نگاه کردم. پیاده شدم و کتم رو صاف
کردم.یه تیپ مشکی زده بودم.نه به خاطر قشنگ تر بودن،نه،من هنوزم عزادار م
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت136 -به لطف نیلی آره شهاب نگاهی به من انداخت که سونیا ادامه داد -شهاب نیلی
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت137
چشم که باز کردم با تاریکی مطلق خانه مواجه شدم؛ گنگ و گیج نگاهی به اطرافم انداختم چقدر خوابیده بودم که
هوا تاریک شده بود! در جایم نشستم تمام بدنم کوفته شده و عضلاتم گرفته بود، دستی روی صورتم کشیدم و
تلویزیون را روشن کردم که با نور اش خانه کمی روشن شد نگاهی به ساعت انداختم که نُه شب را نشان می داد؛
یعنی من در خانه تنها مانده ام؟ از فکر تنهایی لرزه ای به تنم افتاد چند بار اسم سونیا و بقیه را صدا زدم اما با
سکوت خانه متوجه شدم که هنوز کسی به خانه برنگشته.
از همان کودکی از تنهایی واهمه داشتم؛ چشم هایم را روی هم فشردم و برای حفظ آرامشم نفس عمیقی کشیدم
گوشی ام را از روی عسلی برداشتم و با دست های لرزانم شماره ی شهاب را گرفتم اما جواب نداد؛ ناسزایی در دل
نثارش کردم و شماره نیما را گرفتم که او هم جواب نداد استرسم بیش تر شد و آب دهانم را به سختی قورت دادم.
ساعتی را با جان کندن از ترس گذراندم که صدای باز شدن در را شنیدم؛ از جایم بلند شدم و با ترس به تاریکی آن
قسمت از خانه خیره شدم گویی کسی وارد شد اما آمدنش کمی طول کشید متوجه شدم به سمتم می آید اما در
تاریکی خانه نمی شد صورتش را دید؛ وقتی نزدیکتر شد صورت شهاب را دیدم با حرص جلو رفتم و گفتم:
-خیلی نامردی که منو تنها...
اما با دیدن حال و روزش ناخودآگاه سکوت کردم و با ترس جلو رفتم و اسمش را صدا زدم
-شَ... شهاب!
سرش را کمی بلند کرد و با چشمان خمار خیره در نگاه بی تابم شد؛ قدمی نزدیک آمد تلو تلو می خورد و این مست
بودنش را نشان می داد لحظه ای تعادلش را از دست داد که با عجله خودم را کنارش رساندم و دست های گرمش را
در دست هایم که از استرس یخ زده بود گرفتم
کمکش کردم که روی نزدیک ترین مبل بنشیند، به عقب برگشتم که گوشی ام را بیاورم اما دستم را گرفت و به
صورت ناگهانی به سمت خودش کشید تعادلم را از دست دادم و تقریبا در آغوشش پرت شدم؛ تپش دیوانه وار قلبم
برای آشکار کردن حالم تالش می کرد اما شهاب گویی در عالم دیگری بود
سرش را نزدیک گوشم آورد و پچ پچ گونه گفت:
-می دونی چی شده؟
کنجکاو نگاهش کردم که منتظرم نگذاشت و ادامه داد
-من از این چشمای حریص خوشم اومده
اشاره ای به چشمانم کرد که نفس در سینه ام حبس شد و در سکوت و تاریکی شب عطر تنش را به جان کشیدم،
سعی کردم از جایم بلند شوم اما دست های قفل شده ی شهاب دور کمرم این اجازه را نداد چشم هایش را روی هم
گذاشت و زیر لب گفت:
-توام از من خوشت میاد مگه نه؟
-شهاب...
چشم هایش را باز کرد و انگشت اشاره اش را روی لب هایم گذاشت و ادامه داد
-هیس! جواب من رو بده آره یا نه؟
تحکمی که در صدایش موج می زد باعث شد نگاهم را از چشمانش بگیرم که سوالش را دوباره تکرار کرد؛ هول کرده
بودم و نمی دانستم چه جوابی بدهم از طرفی هم شهاب مست بود و امکان داشت از روی مستی ابراز عالقه کرده
باشد اما با این فکر جمله ی》مستی و راستی《در ذهنم نقش بست، سر بلند کردم که جواب سوالش را بدهم و
بگویم دیوانه وار می خواهمش اما با شنیدن صدای باز شدن درب خانه حرفم در دهانم ماسید و حلقه ی دست شهاب
شل شد و از جایم بلند شدم؛ ثانیه ای بعد برق های سالن روشن شد و چهره های متعجب سونیا و نیما جلوی چشمم
نقش بست این ها با هم چه می کردند!
به سمتمان آمدند و هنوز چند قدمی مانده بود که نیما با صدای بلند گفت:
-اوه ببخشید خلوت عاشقانتون رو به هم زدیم
سونیا خندید و من با خجالت سر به زیر انداختم که شهاب با صدایی که از فرط مستی بی جان بود گفت:
-نیما ببند دهنت رو
نیما با خنده به سمتش رفت و کمک کرد از جایش بلند شود؛ آرام به سمت اتاق شهاب قدم برمی داشتند که لحظه
ی آخر صدای شهاب به گوشم رسید
-من ازش خوشم میاد نیما
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃