eitaa logo
💙 رمان زیبـــــــا ❤
2هزار دنبال‌کننده
6.9هزار عکس
457 ویدیو
36 فایل
🍃🌸 •| اَللّـهُمَّ اِنّی اَسْئَلُكَ صَبْراً جَميلاً |• . . °|هر آنچه که بودم هیچ اینبار فقط شعرم💓|° علیرضا_آذر🍃❤ . . شما شایسته بهترین رمان ها هستید😍 #جمعه ها_پارت نداریم دوست عزیز . . 🍃🌸
مشاهده در ایتا
دانلود
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 مینا زد توی سمرو وگفت: آقاتونخوبن؟جدا؟بچه توبشین فرق نول وفاز رو بنویس بع
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 ِ تارا زد توی پهلوم و گفت:آخه خر خل خب!چرا نذاشتی برسونمون؟میدونی از اینجا تا خونه ی خاله زیبا چقدر راه مونده؟بیشعور... من:غر نزن تارا..الان سوار یه ماشین میشیم میریم دیگه... تارا مدام زیر لب به جونم غر می زد.خونه ی خاله زیبا؟! آخرین بار یه چیزی تو مایه های همین موقف ها دیدم. تابستون سال پیش.با اون اخلاق مزخرز پسراو رفتن به اونجا فقط وقت تلف کردن و اعصاب خورد کردن بود! برای یه ماشین دست تکون دادم.یه پراید شخصی جلوی پامون متوقف شد. -کجا میرین؟ از این نگاه عصبی پسره بدم اومد.اخم کردم و آدرس رو گفتم.تارا برام سر تکون داد و هر دو نشستیم.توی همه ی دا ستانا میبینی راننده تاکسی یه پسر جوونیه که می خواد شماره بده یا دلبری کنه ولی شانس ما رو باو!.آقا به ما به چشممم ارث خور با باش نگاه می ک نه!.ا گه تارا لب باز می کرد همینا رو میگفت.ما رو رسوند پیاده شدیم.خونه ی بزرگ و شید خاله زیبا که همش به خاطر ارثی بود که به شوهر ر سیده بود.از همون موقع اخلاق گند پسراو شروع شد.از همون موقعی که جوری این ثروت رو به رخ ما میکشیدن،انگار که واسه ذره ذره او عرق ریخته بودن!سرم رو به چپ و راست تکون دادم و من و تارا آیفون رو زدیم و بعد هم در باز شد. تارا:بیا..بین این همه خواهر مادر ما چسبیده به این خاله ی عقده ای! اون موقع که پسراو فکر می کردن پشم همون پشم شیشه اس،ما هفته ای دو بار می رفتیم استخر 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃
𐀶<🍓🐣> ⟮ماسک صورت ⟯ ❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃❃ • یک عدد کیوی🥝 • 3 تا 4 عدد بادام🥜 • 1 قاشق غذا خوری آرد نخود چی⛅️ + ابتدا بادام ها را به مدت یک شب تا صبح درون آب بخیسانید و صبح روز بعد له کنید و سپس آرد نخود چی و کیوی را به آن بیفزایید تا یک ماسک بدست آید و بعد روی صورت و گردن خود اعمال کنید و بعد از 15 تا 20 دقیقه با آب گرم شستشو دهید ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
از خدا پرسيدم: خدايا چطور می توان بهتر زندگی کرد؟ خدا جواب داد: گذشته ات را بدون هيچ تاسفی بپذير، با اعتماد زمان حال ات را بگذران، وبدون ترس برای آينده آماده شو، ايمان را نگه دار و ترس را به گوشه ای انداز، شک هايت را باور نکن وهيچ گاه به باورهايت شک نکن زندگي شگفت انگيز است فقط اگر بدانيد که چطور زندگی کنيد ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
#𝚂𝚃𝙾𝚁𝚈 ⸀🧿🍕🍃˼ ➺ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
♧ {تقـــویت و رشـــد ابـــرو👨🏻} برای تهیه این سرم خانگی 1 قاشق روغن کرچکــــ🥂 را با یک قاشق روغن نارگیــــل🥥 و محتوی دو عدد کپســــول💊 ویتامین E کاملا مخلوط کنید . داخل یک ظرف بریزید و شبـــها قبل از خواب به ابرو بزنید. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
•|👗👠|• سـت کـردن رنـگ لبـاس 👱🏻‍♀🧢 ✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧✦✧ _جامپسوت یا سرهمی به مدل لباسهایی گفته میشود که بصورت یک تکه بوده و کل بدن به غیر کف پا و دستها را پوشش میدهد و بسیار مناسب برای زیر مانتوها هستند و یک استایل جذاب برای استریتی استایل بوجود میاورند. ‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
𖤐⃟🌸••yoυr тнe вeѕт evenт тнaт every day нappeneѕ ғor мe.. تو بهترین اتفاق هرروز مني 🌱 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
📚 در بین آلمانی ها قصه ای هست كه این چنین بیان می شود : مردی صبح از خواب بیدار شد و دید تبرش ناپدید شده ، شک كرد كه همسایه اش آن را دزدیده باشد ، برای همین، تمام روز او را زیر نظر گرفت! متوجه شد كه همسایه اش در دزدی مهارت دارد ، مثل یك دزد راه می رود ، مثل دزدی كه میخواهد چیزی را پنهان كند پچ پچ می كند، آن قدر از شكش مطمئن شد كه تصمیم گرفت به خانه برگردد لباسش را عوض كند، نزد قاضی برود و شكایت كند ، اما همین كه وارد خانه شد، تبرش را پیدا كرد! زنش آن را جابه جا كرده بود، مرد از خانه بیرون رفت و دوباره همسایه اش را زیر نظر گرفت و دریافت كه او مثل یك آدم شریف راه می رود، حرف می زند، و رفتار میكند! همیشه این نکته را به یاد داشته باشید که ما انسانها در هر موقعیتی معمولا آن چیزی را می بینیم که دوست داریم ببینیم! ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
من زندگی خودم را میکنم و برایم مهم نیست چگونه قضاوت میشوم . چاقم,لاغرم,قد بلندم,کوتاه قدم,سفیدم, سبزه ام همه به خودم مربوط است مهم بودن یا نبودن رو فراموش کن روزنامه ی روز شنبه زباله ی روز یکشنبه است زندگی کن به شيوه خودت با قوانين خودت با باورها و ايمان قلبی خودت مردم دلشان می خواهد موضوعی برای گفتگو داشته باشند برايشان فرقی نمی کند چگونه هستی هر جور که باشی حرفی برای گفتن دارند شاد باش و از زندگی لذت ببر چه انتظاری از مردم داری ؟ آنها حتی پشت سر خدا هم حرف می زنند!!!! : اگر خواستی چیزی را پنهان کنی لای یک کتاب بگذار! این ملت کتاب نمیخوانند...... (عمریست این مردم به هوای بارانی.. میگویند خراب) ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
🌿 ⃟▬▬▭❰ ᴵᶰ ᵐʸ ᵐᶤᶰᵈ˒ ᵃˢ ˡᵒᶰᵍ ᵃˢ ᴵ ˡᶤᵛᵉ˒ ᵗʰᵉ ʷʰᵒˡᵉ ʷᵒʳˡᵈ ᶤˢ ᵃ ᵈʳᵉᵃᵐ ❱▭▬▬ توی ذهنم تا وقتی که زندم، کل این دنیا یه رویاس . . . ♥️♡.. ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
فوق العاده زیباست این متن ... *وقتی ناراحتی تصمیم نگیر *وقتی دیر میشه عجله نکن *وقتی یکیو دوسش داری زود بهش نگو بذار خودش بفهمه *وقتی خیلی خوشحالی به کسی قول نده *وقتی یکی دلتو شکست سر یکی دیگه تلافی نکن *وقتی بغضت گرفته پیش هرکی گریه نکن شاید همون دشمنت باشه از ته دل خوشحال بشه *وقتی با یکی قهر کردی پشت سرش حرف نزن شاید دوباره بخوای باهاش دوست بشی و آخرش اینکه اگر خودت دلت پاکه فکر نکن همه مثل خودتن 👌🏻👌🏻👌🏻 ╭─────────╮ 🌼 @roman_ziba 🌼 ╰─────────╯
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت222 بعد ترتیب کم کردنو قطع قرصام رو برام گفت..دیگه کاری اونجا نداشتم..بعد از
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 گفتم یکی نیست به این دختره بگه اخه دختر جون با این وضعیتی که داری واجبه بیای اینجا 1 یا 5 ساعت بیشنی که حالا اه و نالت بلند شه..منم از کار و زندگی بندازی.....چیزی نگفتم..نمی خواستن حال خوشش رو خراب کنم.... **** همه مهمونا تقریبا اومده بودن..همه چیز عالی بود....بهروز با ذوق و شوق دنبال دوستاش میدوید و شیطنت می کرد...با مامان و بابا جلوی در ایستاده بودیم و یکبه یک به مهمونا خوش امد می گفتیم.... سلام خاله جون....تبریک می گم نگاهم به احسان افتاد که با یلدا خانمش وارد شدن و با مامان احوالپرسی می کردن....مامان با شوق فراووون یلدارو بوسید..با بابا هم احوالپرسی کردن و به من رسیدن..احسان پوزخندی بهم زد و گفت: سلام بر مادر مجرد. سعی کردم کنایه اش رو نشنیده بگیرم لبخندی بهش زدم و گفتم: سالم اقا احسان خوش اومدین و سریع نگاهم رو به یلدا دوختم و باهاش مشغول خوش و بش و روبوسی شدم....وقتی داشتم یلدا رو می بوسیدم نگاه غمزده احسانو روی خودم خیره دیدم ولی سعی کردم نادیده بگیرمش......اوایل که برگشته بودم تا می تونستم خودمو ازش مخفی می کردم....بعد ها هم که فهمیدم دارن براش زن می گیرن با شوق بهش تبریک گفتم ولی فاصلم رو همچنان باهاش حفظ می کردم..چون از نگاه هاش خوشم نمی اومد و می فهمیدم هنوز هم بهم علاقه داره.....بهشون تعارف می کردم برن داخل که صدای سالم محمد باعث شد به سمتش برگردم -سلام ساقی خانم..تبریک می گم و سبد گلی رو که دستش بود به دستم داد.....لبخندی زدم و گفتم: -سالم اقا محمد...خوش اومدین..چرا زحمت کشیدین؟ نگاهی پر از شوق به چهرم انداخت و گفت: -نا قابله...... بهش تعارف کردم که بره داخل..همینطور که داخل رو نشونش می دادم نگاهم با نگاه عصبانی احسان تلاقی پیدا کرد....ازش حرصم گرفت..یکی نبود بهش بگه بابا تو دیگه زن داری..بچسب به زن خودتو واسه من غیرتی بازی در 🍃 🌺🌺 🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🌺🌺🍃