💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🌿 🌺🌺🌿 🌺🌿 🌿 #پارت78 _خدا می دونه با خوندن چت های تلگرامت چقدر حرص خورده،شاید واسه همین دیشب زدت
🌺🌺🌺🌿
🌺🌺🌿
🌺🌿
🌿
#پارت79
صدای بسته شدن در رو می شنوم،نم چشم هام رو با پشت دست پاک می کنم،آشپزخونه اپن بود و بالاخره دیده می شدم پس قبل از هر حرفی پا جلو می ذارم و از آشپزخونه بیرون میرم.هامون با اخم به من نگاه می کنه،اما من خیره به زن میانسال با لباس های فاخر و تماما سیاه و موهایی رنگ شده که از زیر شال بیرون زده و چشم هایی سیاه و چین افتاده ای که غرق در غم و اشک هست میشم.سر تاپام رو از نظر می گذرونه،دقیقا از موهام تا پایین.آنالیز میکنه و بدون اینکه چشم از من برداره خطاب به هامون میگه:
_نگفته بودی مهمون داری.
دستم مشت میشه،لب می گزم و اون ادامه میده:
_انگار مهمونت سلام کردن هم بلد نیست.
اخم ریزی ما بین ابروهام جا خوش میکنه،مجبور نبودم به فامیل های عقده ایش احترام بذارم.اما نمیخواستم بهانه دست هامون بدم بنابراین زیر لب خشک و بی ملایمت زمزمه می کنم :
_سلام!
فقط سر تکون میده و منتظر به هامون چشم می دوزه تا من رو معرفی کنه.کلافگی حتی از نفس های سنگینش هم پیداست،انگار اون زمانی که انتقام چشمش رو کور کرده بود و عقدم کرد به فکر این روزها نیوفتاده بود.اینکه روزی مقابل فامیل هاش قرار بگیره و بخواد توضیح بده!
با دست اشاره ی کوتاهی به من می کنه.
_این آرامش…
مکث می کنه،منتظرم بگه دوست خانوادگی ،دوست هاله،دوست دختر ،یه فاحشه ی یک شبه… اما در کمال تعجب مکثش رو با یه جمله ی حیرت انگیز می شکنه:
_زنه منه!
عمه ش که هیچ من هم از این همه صراحت جا می خورم. اخم های عمه به طرز فجیعی در هم میره،نگاهش رو از من عبور میده و نامطمئن اما کمی عصبانی می پرسه:
_منظورت از آرامش… همون دختر زهراست؟
دلم میخواد سرم رو با شرمندگی پایین بندازم،اون قدر که آب بشم و برم توی زمین اما سرکشانه می ایستم و چشم به هامونی که سر تکون میده،میدوزم .
با تاییدش گویا عمش رو آتیش میزنه که یک باره اون لحن چند دقیقه قبلش جاش رو به یه لحن تند و گزنده میده:
_تو… تو با دختر قاتل برادرت ازدواج کردی؟
لابد هامون الان توی دلش میگه با قاتل برادرم ازدواج کردم،نه دخترش!
هامون با همون اخم همیشگی جواب میده:
_بشین عمه… حرف می زنیم.
هر چقدر هم عمه خانم آدم مستبدی بود باز هم حریف هامون زورگو نمیشد.نگاه بدی به من می ندازه و به سمت مبل ها میره و روی مبل سه نفره میشینه،هامون هم روی مبل دو نفره مقابل
عمه ش میشینه.هاج و واج ایستادم که هامون با اشاره چشم بهم می فهمونه کنارش بشینم.ناچار به سمتش میرم.نگاه عمه به من خصمانه و به هامون از روی خشمه. طاقت نمیاره و با سرزنش به حرف میاد:
_باورم نمیشه اینطوری برادرتو بی حرمت کنی و بخوای با دختر قاتلش ازدواج کنی.بگو ببینم چند وقته این دختره زنته؟
لحنش هیچ به دلم نمیشینه،اگه از ترس هامون نبود حتما یه جواب دندون شکن بهش میدادم،اما الان فقط میتونم نگاهش کنم و به جواب هامون گوش بدم:
_چهار روز !
حیرت نگاه عمش دوبرابر میشه:
_تو به چهلم برادر خدابیامرزت نرسیده ازدواج کردی ؟ اونم با چه دختری ؟ تن هاکان با این کارای تو توی گور میلرزه بچم.دلم خوش بود تو عاقلی،فهمیده ای… حیف!حیف که من بلد نیستم مثل تو حرمت بشکنم وگرنه یه سیلی میخوابوندم توی گوشت.بیشتر از سیلی حقته،کسی که به این راحتی به برادرش پشت کنه و احترامشو نگه نداره لایق احترام نیست .
هامون در جواب تمام این حرف ها فقط سکوت میکنه،این بار من بی طاقت جواب میدم:
_گناه من چیه؟
نگاهی بهم می ندازه و با عصبانیت پرخاش میکنه:
_تو هم لابد به مادرت رفتی دیگه.اون مادر نمک نشناست تمام خوبی های ملیحه ی احمقو فراموش کرد و پسرشو کشت.تو هم خدا میدونه پس فردا جواب خوبی های این پسر احمق رو با چه ظلمی میخوای بدی .
صدای هامون با تحکم شنیده میشه:
_کافیه عمه! احترام زیادی برات قائلم اما اگه قرار باشه به توهینات ادامه بدی بری بهتره.
_یعنی کارت به جایی رسیده منو از خونت بیرون می کنی آره؟آخ کاش منم می مردم این روزو نمیدیدم. هاکانم این همه سنگ تو رو به سینه میزد این همه داداش داداش میکرد،اون وقت تو چی؟خاک برادرت خشک نشده رفتی زن گرفتی،خجالتم نمی کشی به خاطر دختر اون زنیکه ی قاتل منو از خونه بیرون میکنی.برای همینه دو روز از ملیحه سراغتو میگیرم جواب سر بالا میده،نگو دل اون بدبخت رو هم سوزوندی.داغ هاکان بس نبود این دختر و هم آوردی گذاشتی جلوش بشه آیینه ی دقش!
لب باز می کنم که قبل از من صدای هامون میاد :
_من قبل از مرگ هاکان این دخترو میخواستم عمه!
حیرت زده به نیم رخ جدیش خیره میشم.چی داشت می گفت ؟
عمه:اما وقتی دیدی مادر این دختر قاتل برادرته باید قیدشو می زدی بچه نه اینکه عقدش کنی .
_یعنی میگید ولش می کردم به امان خدا ؟ می دونید که کسیو نداره .
لب می گزم و دلم از این همه بی کسی می گیره،دیگه نمیتونم سرم رو بالا نگه دارم.سرم رو پایین میگیرم و به قطره ی اشکی که روی پام می چکه نگاه میکنم
🌿
🌺
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 -می خوای سایز لباس زیرتو بهت بگم اروم اروم دستش رو بالا اورد و موهای ریخته
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت79
2 روز از مهمونی گذشت....اون شب از اتاق بیرون نرفتم....اصرار های غزل و ایدا هم بی فایده بود.... از طرفی از
برخورد بهنام می ترسیدم و از طرف دیگه هم دل و دماغ بیرون رفتن از اتاقو نداشتم.....توی این دو روز رفتار بهنام
خیلی سرد بود....یعنی اصال بهم توجهی نمی کرد..کاری که من می خواستم باهاش بکنمو اون داشت با من می
کرد.....
شب شده بود من و غزل و فاطمه خانم دور هم نشسته بودیم و گرم صحبت بودیم...بهروز توی بغلم بود و اقای پرتو
هم رفته بود..هنوز شام نخورده بودیم منتظر بودیم بهنام بیاد.تلفن زنگ خورد..غزل به سمت تلفن رفتو گوشی رو
برداشت:
-بله
......
-سالاااام...خوبی....چیکارا می کنی؟
......-مرسی همه خوبن
غزل نگاهی به من انداخت و گفت:
-ساقی هم خوبه..سالم می رسونه
.........
-خودت خوبی....ایلیا خوبه؟....شوهرت چطوره؟
.........
از حرفاشون متوجه شدم ایداست.....بهروزو گذاشتم توی کریرش و تکونش می دادم تا بخوابه ولی صدای غزل رو
هم می شنیدم
-ممنون....خوب چه خبرا؟
.....
-چه خوب کجا؟
.....
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 ارشام اروم بغلم کرد وبعداز سالم واحوال پرسی با مامان نشست منم رفتم سه تا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت79
ـ بمون دیگه
ـ نه برم خونمون
ـ عه خودتو لوس نکن دیگه
ـ اخه لباس
ـ من میدم حله
ـ باش فقط بذاریه زنگ بزنم
ـ باشه
گوشیمو برداشتم وخونه روگرفتم بعدازچندتا بوووق
ـ جانم
ـ سالم مادر گرام خوبی
ـ خوبم گلم خوش میگذره
ـ اره مامان فقط اشکال نداره من پیش ا لی بمونم
ـ نه عزیزم سلام برسون
ـ چشم بابای
ـ بای
گوشیمو قطع کردم و رفتم تو اشپزخونه
ـ کاری ندارید؟؟؟
ـ نه دخترم بیا بشین
ازالناز شندیم قراره ازدواج کنی خوشبخت بشی عزیزم
ـ مرسی خاله جون
بعداز شام باالناز رفتیم بالا طبق عادت همیشگیمون یه پتو انداختیم زمین وکنارهم درازکشیدیم
ـ الناز جای نفس خالیه ها
ـ اره
واقعا ولی دیشب گفت قراره فردا شب بریم مهمونی خونه خالش وگرنه میگفتم بیاد
ـ راستی خریداتونو کردید .؟؟؟
ـ نه مامان خاله زهرا دارن وسایل رو میگیرن وفقط وسایل های خودمون مونده لباس های
خودمون واینجور چیزا
تاصبح باهم حرف زدیم وساعت نزدیکای ۴بود که خوابیدیم ،صبح باصدای الناز بیدارشدم دست
و صورتمو شستم ولباسامو پوشیدم رفتم پایین
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 ارشام اروم بغلم کرد وبعداز سالم واحوال پرسی با مامان نشست منم رفتم سه تا
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت79
صبحانمونو خوردیم پاشدم مانتو رو پوشیدم وبعدازخدافظی باخاله والناز سوار ماشین شدم رفتم
خونه ماشینو پارک کردم درو اروم بازکردم و رفتم تو
درو بازکردم رفتم تو
ـ سلام براهل خانه
ـ سلام عزیزم خوبی
ـ خوبم مرسی
ـ سلام عروس گلم
صدای خاله زهرا بود .،سلام خاله خوبی
ـ خوبم عروس گلم
بااجازه گفتم و رفتم بالا ولباسامو عوض کردم و رفتم پایین وپیش خاله زهرا نشستم مامانم
کنارمون نشست
ـ عسل
ـ جانم مامان
ـ قراره امروز بریم شمال لباساتو جمع کن
ـ چه بی خبر زودتر میگفتی
باصدای خاله برگشتم سمتش
عزیزم ماهم شب فهمیدیم اقایون تصمیم گرفتن
ـ اها
خاله زهرا :عسل جان زنگ بزن ارشام بیاد
ـ برای چی ؟؟
ـ عزیزم باید بیاد اینجا باهم بریم خونه ارشامم لباساشو جمع کنه
ـ اها باشه چشم
رفتم توی اشپز خونه زنگ زدم بعداز چندتا بوق جواب داد
ـ بله ؟
ـ سلام
ـ سلام عسل کاری داری ؟
ـ اره مامانت گفته بیایی همراهش برین خونه توهم لباساتو جمع کنی
ـ باشه تا چند مین دیگه میام
ـ باش خدافظ
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 مینا زد توی سمرو وگفت: آقاتونخوبن؟جدا؟بچه توبشین فرق نول وفاز رو بنویس بع
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت79
ِ
تارا زد توی پهلوم و گفت:آخه خر خل خب!چرا نذاشتی برسونمون؟میدونی از
اینجا تا خونه ی خاله زیبا چقدر راه مونده؟بیشعور...
من:غر نزن تارا..الان سوار یه ماشین میشیم میریم دیگه...
تارا مدام زیر لب به جونم غر می زد.خونه ی خاله زیبا؟! آخرین بار یه چیزی
تو مایه های همین موقف ها دیدم. تابستون سال پیش.با اون اخلاق مزخرز
پسراو رفتن به اونجا فقط وقت تلف کردن و اعصاب خورد کردن بود! برای
یه ماشین دست تکون دادم.یه پراید شخصی جلوی پامون متوقف شد.
-کجا میرین؟
از این نگاه عصبی پسره بدم اومد.اخم کردم و آدرس رو گفتم.تارا برام سر
تکون داد و هر دو نشستیم.توی همه ی دا ستانا میبینی راننده تاکسی یه پسر
جوونیه که می خواد شماره بده یا دلبری کنه ولی شانس ما رو باو!.آقا به ما به
چشممم ارث خور با باش نگاه می ک نه!.ا گه تارا لب باز می کرد همینا رو
میگفت.ما رو رسوند پیاده شدیم.خونه ی بزرگ و شید خاله زیبا که همش به
خاطر ارثی بود که به شوهر ر سیده بود.از همون موقع اخلاق گند پسراو
شروع شد.از همون موقعی که جوری این ثروت رو به رخ ما میکشیدن،انگار
که واسه ذره ذره او عرق ریخته بودن!سرم رو به چپ و راست تکون دادم و من
و تارا آیفون رو زدیم و بعد هم در باز شد.
تارا:بیا..بین این همه خواهر مادر ما چسبیده به این خاله ی عقده ای! اون موقع
که پسراو فکر می کردن پشم همون پشم شیشه اس،ما هفته ای دو بار می
رفتیم استخر
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃
💙 رمان زیبـــــــا ❤
🌺🌺🌺🍃 🌺🌺🍃 🌺 #پارت78 هاج و واج از حرکاتش نگاهم به جای خالی اش خیره ماند نفس عمیقی از هوایی که
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🍃
🌺
#پارت79
چند دختر که لباس مخصوص پرستاری به تن داشتند توجه ام را جلب کرد که لحظه ای بعد یکی از دختر ها به
سمتم آمد؛ نمی دانم شهاب چه گفت که دختر با لبخندی ملیح سری تکان داد و کمک کرد از چند پله ای که آنجا
بود باال بروم نگاهی به شهاب که دست به سینه به ماشین تکیه داده بود و ما را نگاه می کرد انداختم، بغض بدی
سیب گلویم را می فشرد یعنی او مرا به این دختر غریبه سپرد؟!
با ورود به بیمارستان دختر مرا به سمت تختی که همان اطراف بود برد و بعد از نشاندن من روی آن به سمت اتاقی
رفت و چند لحظه بعد با وسایل پانسمان و زنی که با نوشته ی روی لباسش فهمیدم دکتر بخش است به سمتم آمدند.
کنارم که رسیدند زن که قیافه ای شرقی داشت دستش را به سمتم دراز کرد و گفت:
-سالم من آلما هستم
از فارسی حرف زدنش ابرویی باال انداختم نامش برایم آشنا بود اما چیزی به یاد نمی آوردم دستش را در دست
گرفتم و گفتم:
-نیال
لبخندی زد و در حالی که مشغول شستشوی زخمم بود گفت:
-می شناسمت زن شهابی
چشم هایم را که از درد بسته بودم با شنیدن اسم شهاب باز کردم که نگاهی سرسری به صورت متعجبم انداخت و
ادامه داد
-من زن آرادم دوست صمیمی شهاب
با حرفش تماس آن شب شهاب را در ایران به یاد آوردم و لبخندی به رویش پاشیدم و آرام گفتم:
-خوشبختم، ایرانی هستید؟
سری به نشان تایید حرفم تکان داد، صدای نزدیک شدن قدم های فردی توجه ام را جلب کرد و نگاهم را از آلما که
مشغول بخیه زدن پایم بود گرفتم و به شهاب که بی توجه به نگاهم به سمتمان می آمد خیره شدم.
آلما که با دیدن شهاب لبخند روی لب هایش آمده بود گفت:
-به به شهاب خان از این ورا
شهاب لبخندی مصنوعی زد و زیر لب سالم کرد که آلما با ادامه ی حرفش لبخند را روی لبم آورد...
-هیچ وقت فکرش رو نمی کردم پسری به بد اخالقی تو دختری به این زیبایی نصیبش بشه
زیرچشمی نگاهی به شهاب که بی تفاوت و بدون دادن جوابی به آلما به رو به رو خیره شده بود انداختم؛سکوت سالن
را پیج کردنِ آلما از بلندگو شکست
آلما آخرین بخیه را زد و بعد از جمع کردن وسایلش لبخندی به هردویمان زد و گفت:
-آرزو می کنم خوشبخت بشید
رو به من کرد و ادامه داد
-از آشنایی باهات خیلی خوشحالم بال بدور خداحافظ
با لبخند نگاهش کردم و جواب دادم
-منم همین طور ممنون عزیزم
سری تکان داد و به سمت اتاقی که از آن آمده بود رفت؛بخاطر آمپولی که برای بخیه زدن تزریق کرده بود پایم بی
حس بود، نگاهم به شهاب که هنوز هم دست به سینه ایستاده بود افتاد حرصم گرفته بود سرفه ای مصنوعی کردم
که به سمتم برگشت بی حرف به سمت حسابداری رفت و چند لحظه بعد با ویلچری که گوشه ی سالن بود برگشت و
برای نشستن کمکم کرد به سختی روی ویلچر جای گرفتم که شهاب پشت سرم ایستاد و آن را به سمت درب
خروجی هدایت کرد لحظه ی آخر نگاه خیره ی دختر صندوق دار را روی شهاب دیدم که با اخم نگاهی حواله اش
کردم
هوا گرگ و میش بود که با رسیدن کنار ماشین شهاب درب را باز کرد این بار من بودم که دستم را به ستمش دراز
کردم، نفس حرصی اش را کالفه بیرون فرستاد و به سمتم آمد بعد از جاگیر شدنم روی صندلی درب را محکم بست
که باعث شد لرزش خفیفی به تنم بی اُفتد
🍃
🌺🌺
🌺🌺🌺🍃
🌺🌺🌺🌺🍃